eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
157 دنبال‌کننده
934 عکس
605 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
بلند شدم و به طرف اتاق مامان رفتم. مژگان روی تخت مامان نشسته بود و سرش تو گوشیش بود. با دیدنم گوشی رو کنار گذاشت و لبخند زورکی زد. نمی‌دونستم باید چی بگم. باید حرفی میزدم. بی‌مقدمه همونطور که روی تخت می‌نشستم پرسیدم: _قضیه‌ی خونه چی شد؟ به گهواره سارنا زل زد و گفت: _همین که به فریدون گفتم موافقم و ازش قولی که قرار بود رو گرفتم، به دو روز نکشید که یه مشتری واسه خونه فرستاد. تعجب کردم. _از اونجا چطوری مشتری فرستاد؟ یعنی به این زودی فروخته شد؟ خودش پس چی؟ نمیاد؟ _نه هنوز. ولی میدونم به هفته نمی‌کشه که قولنامه می‌کنیم، داداش من رو تو نمی‌شناسی. اومدنش که باید بیاد برای سند زدن. راجع به حرفای اون روز هم عذرخواهی کرد، گفت مست بوده نفهمیده چی گفته. گفت یه کم درگیره... حرفش رو بریدم. _در گیره یا گیره؟ شونه‌ای بالا انداخت. _نمی‌دونم آرش، اصلا برام دیگه مهم نیست که چه غلطی میکنه. دیگه حرفش رو نزن، این خونه رو هم بگیره دیگه نه اون با من کاری داره نه من با اون... دیگه میخوام آرامش داشته باشم، از این همه کشمکش خسته شدم. _ناراحتی از این که خونه رو بهش دادی؟ لبخند رضایت آمیزی زد و گفت: _نه، اصلا. من برای تو هر کاری می‌کنم. گفتم که فقط تو مثل قبل باش... بعد دستم رو گرفت و ادامه داد: _آرش، مثل اون موقع‌ها شوخی کن، سر به سر همه بزار... دلم واسه اون آرش قبلی تنگ شده. آهی کشیدم و گفتم: _آخه چیمون مثل قبله که منم مثل قبل باشم؟ همه چی بهم ریخته، طبیعیه که منم به هم بریزم. من فقط اومدم بهت بگم از این که تو و سارنا پیش ما هستید خوشحالم. اگه کاری یا مشکلی داشتی حتما بهم بگو. نگران منم نباش، بالاخره باید عادت کنم. پرسید: _به چی؟ _به همه چی... به شرایط.. آروم دستم رو از دستش بیرون کشیدم و کنار گهواره‌ی سارنا ایستادم و نگاه کردم. غرق خواب بود، خم شدم و بوسیدمش و گفتم: _بهم انرژی میده، مژگان خیلی مواظبش باش. یادگار کیارشه. چقدر دوست داشت بچش رو ببینه. مژگان هم اومد کنارم ایستاد. _حالا بزار بزرگ بشه، اونوقت ببین چه دلبری از عموش بکنه. خم شدم و با انگشت سبابه لپ سارنا رو نوازش کردم و گفتم: _به نظرت زیاد نمی‌خوابه؟ یک ساعت پیش هم خواب بود. مشکوک نگام کرد. تازه فهمیدم خودم رو لو دادم. برای سرپوش گذاشتن روی حرفم گفتم: _راستی قرار شد با مامان بریم رضایت بدیم، این که از مامان خواستی رضایت بده کار خوبیه، ولی نمیخوام فکر کنی من دختر طرف رو دیدم در لحظه ازش خوشم اومده و این موضوع نگرانت کرده. من فقط با دیدنش یاد یه نفر افتادم. همین. با دهان باز نگام کرد و به تِته پِته افتاد. _نه...نه... آرش من اینجوری فکر نکردم، من فقط نمی‌خواستم تو دوباره... _من میدونم تو چه فکری کردی، دیگه مهم نیست. خجالت زده سرش رو پایین انداخت. _آرش تو خیلی عوض شدی. قبلنا اینجوری نبودی. _آخه اون موقع‌ها هنوز با راحیل آشنا نشده بودم. دلخور روی لبه‌ی تخت نشست و گفت: _ولی تو به من قول دادی در عوض فروش خونه دیگه حرف اون رو نزنی و مثل قبل... _خب الانم میگم. تو گفتی مثل اون موقع شاد و پر انرژی باشم، گفتم باشه دیگه، فقط کمی بهم وقت بده، فکر کنم تو منظور من رو از افکار گذشته نفهمیدی. فقط نگام می‌کرد. _مژگان نگران نباش همه چی درست میشه. آبم از آب تکون نمی‌خوره. فقط باید صبر کرد. سخت‌ترین کار دنیا. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل