17.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه جنایت هولناک از یه بلاگر ؛
#زن_زندگی_آزادی ؟
•@patogh_targoll•ترگل
9.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این خانم تو اروپا زندگی میکنه و تازه مسلمون شده
میگه قبلا همیشه آرایش و کاشت ناخن داشتم ولی الان به خاطر وضوع و نماز نه آرایش میکنم نه ناخن میکارم
بعد اینجا یه عده مذهبی صورتی چادری با صدکیلو آرایش و کاشت ناخن نماز میخونن
✍ محدثه مختاری
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_شصتوسوم
حاج مهدوی پرسید:
- شما دوست خانوم بخشی نیستی؟؟
من از شرم آبروم بجای جواب دوباره گریه از سر گرفتم. او با یک الله اکبر از جا بلند شد و گفت:
- اینجا چیکار میکنید؟
وقتی دید همچنان بجای جواب سوالش هق هقم بیشتر میشه گفت:
- استغفرالله.. بلند شید.. بلند شید از روی زمین. صورت خوشی نداره.
پاهام درد میکرد. به سختی بلند شدم و سرم رو پایین انداختم. او از جیبش یک دستمال گلدوزی شدهی تمیز درآورد و مقابلم گرفت:
- صورتتون خونیه!
دستمال رو گرفتم و اون رو بوییدم. حیف این دستمال بود که کثیفش کنم. جوری که متوجه نشه گذاشتمش تو کیفم.
و از داخل کیفم دستمال درآوردم و صورتم رو پاک کردم. ولی لختههای خون روی صورتم خشک شده بود.
حاج مهدوی آهی کشید و با همون ژست همیشگی پرسید:
- میخواین ببرمتون درمانگاه؟
با لبخندی تلخ گفتم:
- هنوز هزینهی درمانگاه جنوب رو باهاتون تسویه نکردم.
او نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت و سرش رو تکون داد.
شرمنده بودم شرمندهتر شدم!
او یک قدم جلو اومد و گفت:
- اینجا این وقت شب کجا میرفتید؟ یادمه گفته بودید پیروزی زندگی میکنید.
سکوت کردم. حتی روی نگاه کردن به او رو نداشتم.
او آهی کشید و در حالیکه میرفت گفت:
- زیاد اینجا نایستید. برای بانویی مثل شما این وقت شب خیلی خطرناکه..
با وحشت و اضطراب گفتم:
- حاج آقا..
برگشت نگاهم کرد. گفتم من گم شدم. میشه باهاتون تا یه جایی بیام.. قول میدم ازتون فاصله بگیرم...
اجازه نداد جملمو تموم کنم. اخم دلنشینی کرد و گفت:
- همراه من بیاین.
پشت سرش راه افتادم. اشکم بند نمیاومد. خیلی زود رسیدیم به خیابون اصلی.
میان راه توقف کرد و به طرفم برگشت. رو به زمین گفت:
- مطمئنید که احتیاجی به درمانگاه ندارید؟
وقتی دید ساکتم به سرعت به سمت ماشینش رفت. من همونجا ایستاده بودم که صدا زد:
- تشریف نمیارید؟؟
با دودلی و اضطراب سمتش رفتم. با خودم فکر کردم چطور ماشینش رو در این محل خطرناک و بیدرو پیکر پارک کرده!؟ نمیترسید که کسی ماشینش رو ببره؟! یا قطعاتش رو بدزده؟ او در عقب رو باز کرد و با حالتی عصبی اما محترمانه گفت:
- بفرمایید لطفا. بنده میرسونمتون.
سوار شدم. بینیم به شدت درد میکرد و چانهام میسوخت. هیچ حس خوبی نسبت به صورتم نداشتم. از داخل کیفم آینهی کوچیک جیبیم رو درآوردم و با دیدن صورتم ناخودآگاه گفتم:
- وااای! !
او در حالیکه کمربندش رو میبست با لحنی سرد پرسید:
- اتفاقی افتاده؟
من با دو دلی و شرمندگی گفتم:
- ببخشید شما داخل ماشینتون آب دارید؟
او با دقت به اطراف ماشینش نگاه کرد و بدون اینکه سرش رو به طرفم برگردونه گفت:
- دارم ولی گمونم گرم باشه. تو مسیر براتون خنکش رو میخرم
با عجله گفتم:
- نه نه برای خوردن نمیخوام. میخواستم صورتم رو بشورم.
او بطری آب رو به سمتم تعارف کرد. در ماشین رو باز کردم و دستمالم رو آغشته به آب کردم و صورتم رو شستم. دستم رو نزدیک بینیم نمیتونستم ببرم چون خیلی درد میکرد. بیاختیار گفتم:
- اگه بینیم شکسته باشه چی؟
او با صدایی نجوا مانند در حالیکه متفکرانه به خیابون نگاه میکرد گفت:
- اول میریم درمانگاه.
گفتم:
- نه نمیخوام دوباره شما رو تو زحمت بندازم. خودم فردا میرم.
او بدون اینکه جوابم رو بده ماشین رو روشن کرد. در عقب رو بستم و ناراحت از برخورد سرد او سکوت کردم.
دقایقی بعد مقابل یک درمانگاه توقف کرد.
گفتم:
- حاج آقا من که گفتم درمونگاه نمیام!
او در حالیکه کمربندش رو باز میکرد و از ماشین پیاده میشد گفت:
- رفتنش ضرری نداره. درعوض خیالتون راحت میشه.
به ناچار پیاده شدم ولی در رو نبستم.
پول زیادی همراهم نبود.
با اصرار گفتم:
- حاج آقا لطفا سوار شید من خوبم!
او نگاهی گذرا به من کرد و با حالتی عصبی گفت:
- نگران نباشید! نمیزارم زیر دینم بمونید!
انگار هنوز بابت رفتار اون روزم ناراحت بود. چون رفتار اون روزم رو به رخم میکشید. با دلخوری جواب دادم:
- بحث این حرفها نیست. باور کنید حوصلهی درمونگاه رو ندارم. دلم میخواد زودتر برم خونه. خواهش میکنم درکم کنید.
او سکوت معناداری کرد!!
تمام حواسم به او بود. حرکاتش شبیه کسانی بود که خیلی به خودشون فشار میآوردن چیزی بگن ولی نمیتونستن. من حدس میزدم چی تو ذهنشه. هرچی باشه او منو با اون سرو شکل خونی تو کوچه پس کوچههای اون محلهی ترسناک دیده بود و قطعا فکرهای خوبی نمیکرد. باید چیکار میکردم؟ کاش ازم میپرسید.. خب اون وقت من چه جوابی داشتم بهش بدم؟! بگم دنبال تو بودم که اون مرتیکه خفتم کرد؟!
بعد نمیگه تو غلط کردی دنبالم راه افتادی؟
او در سکوت و خودخوری به نقطهای از آسمان خیره شده بود. دلم میلرزید..
ناگهان بیمقدمه گفت:
- چرا منو تعقیب میکنید؟
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_شصتوچهارم
دلم آشوب شد.
با دقت نگاهش کردم.
او همچنان به همون نقطه خیره بود!
با لکنت پرسیدم:
- با.. من ..هستید؟
او سرش رو با حالت تایید تکون داد.
- هرجا میرم شما هستید. اوایل فکر میکردم اتفاقیه ولی با چیزی که امشب دیدم بعید میدونم.
خدای من!!! خوابم داره تعبیر میشه! اون در این مدت متوجه من بوده.. او منو میشناخته.
امشب اگر سکته نکنم خوبه. چه بیمقدمه رفت سراغ اصل مطلب؟!! چقدر فشار روی قلبمه. لال شدم! چی باید میگفتم!؟
سرش رو به سمتم چرخوند و با نگاه نافذش آبم کرد.
- نمیخواین چیزی بگید؟
انگار اینجا آخر خط بود! باید اعتراف میکردم و خوب میدونستم آخر این اعتراف چی میشه! و اونی که همه چیزش رو میبازه منم!
با شرمندگی گفتم:
- چی بگم؟؟
او یک ابروشو بالا انداخت و گفت:
- راستشووو!!
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب کردم:
- راستشو؟!! این برای کسی که عمریه داره به همه، حتی به خودش دروغ میگه کار سختی نیس؟
او همچنان نگاهم میکرد. گفت:
- این جواب من نیست!
سرم رو پایین انداختم و به صدای ضربان قلبم گوش دادم.
او در حالیکه سوار ماشین میشد گفت:
- بسیار خب!! مسئلهای نیست! سوار شید بریم!کجا باید ببرمتون؟
خوب ظاهراً قرار نبود بحث قبلی پیگیری شه. خیالم راحت شد. نشستم توی ماشین.
گفتم:
- شما منو تا یه جایی برسونید باقی راه رو با تاکسی میرم.
او با ناراحتی مردمک چشمهاشو چرخوند و گفت:
- این وقت شب تاکسی وجود نداره! الان وقت تعارف کردن نیست بفرمایید کجا برم؟
چقدر لحن کلامش بیرحمانه و عصبانی بود. خدایا یعنی او درمورد من چه فکرهایی میکرد!؟
دوباره سکوت کردم. تنها چیزی که من میخواستم این بود که او اینطوری باهام حرف نزنه! دلم میخواست کمی با من مهربونتر باشه. او به سمتم چرخید و با غیض نگاهم کرد. من سرم پایین بود ولی رنگ و لحن نگاهش رو کاملا درک میکردم.
دل به دریا زدم.
پرسیدم:
- شما درمورد من چه فکری میکنید؟
سرم رو بالا گرفتم تا عکس العملش رو ببینم
او به حالت اولش نشست و گفت:
- من هیچ فکری درمورد شما نمیکنم.
با دلخوری گفتم:
- چرا.. شما خیلی فکرها میکنید. این رو میشه از حرکات و طرز حرف زدنتون فهمید.
او با خندهی کوتاه و عصبی گفت:
- استغفرالله!! باز همون موضع همیشگی! خانوم محترم! من درمورد شما هیچ فکر خاصی نمیکنم، چیزی که از شما در ذهن من وجود داره فقط مشتی سوال بیجوابه! که هربار ازتون پرسیدم از دادن جواب طفره رفتید!
پس او هم به من فکر میکرد؟؟ پس او هم ذهنش مشغول من بود؟
با غرور به چشمهاش در آینه نگاه کردم و گفتم:
- یادم نمیاد سوالی ازم پرسیده باشید! برعکس اونی که هیچ وقت اجازه نداد حرفهامو بزنم شما بودی!!
او اخم کرد و درحالیکه ماشین رو روشن میکرد گفت:
- خودتون هم میدونید که اینطور نبوده. نمونش همین الان ازتون پرسیدم چرا تعقیبم میکنید ولی شما بجای جواب دادن، طفره رفتید.
با دلخوری گفتم:
- برای اینکه دلیلم شخصیه!
او با عصبانیت جملهام رو سوالی کرد:
- دلیل شخصی؟؟ خانم.. سادات.. بزرگوار.. یک طرف این قضیه من و آبروی منه اونوقت شما میفرمایید دلیلتون شخصیه؟
با بغض گفتم:
- دیگه تکرار نمیشه..
زدم زیر گریه..
او واقعا از رفتارای من عصبی و سردرگم به نظر میرسید. من سی سالم بود ولی از وقتی که عاشق او شده بودم مثل دخترهای نوجوون برخورد میکردم. اینها رو خودم میدونستم. و این رفتارها بیشتر از هرکس خودم رو آزار میداد.
بعد از چند دقیقه گفت:
- میخوام بدونم! دلیل شخصیتون رو..!! میخوام بدونم چرا هرجا میرم شما اونجا هستید! حتی..
حرفش رو خورد. سرم رو از روی شیشه برداشتم و در حالیکه اشکهامو پاک میکردم منتظر شدم تا جملشو کامل کنه. ولی او آهی کشید و گفت:
- استغفرالله
گفتم:
- چرا باید بهتون بگم وقتی که قرار نیست دیگه این کارو کنم؟ شما گفتید با این کار من، آبروتون به خطر میفته و منم قانع شدم و قول میدم دیگه..
جملهم رو قطع کرد و گفت:
- عرض کردم میخوام علت این کارتون رو جویاشم!! حتی اگه دیگه تکرار نشه!! فکر میکنم این حق من باشه که بدونم.
سکوت کردم!! تا موضوع به اینجا میرسید زبونم قفل میشد. اگر واقعیت رو میگفتم اون رو برای همیشه از دست میدادم.
دستهام رو با حرص مشت کردم.. ناخنهای بلندم داخل گوشت دستم فرو میرفت و کمی از فشاری که روم بود کم میکرد.
خودش شروع کرد به جواب دادن:
- کسی ازتون خواسته. درسته؟
من با تعجب گفتم:
- نه!!! چرا باید کسی ازم بخواد؟ بخدا قضیه اونطور که شما فکر میکنید نیست
او با ناراحتی صداش رو یک پرده بالاتر برد و گفت:
- پس قضیه چیه که این وقت شب دنبال من به این محلهی خطرناک اومدید؟
قضیه خونی شدن سرو صورتتون چیه؟ چرا با اینکه محل زندگیتون با مسجد محل اینهمه فاصله داره اینهمه راه میکوبید میاید اونجا؟ اینا بسه یا بازم بگم؟
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
⛔️
مصرف مشروب و سیگار بانوان
و اخـــــراج از تیم ملی بانوان ‼️
•@patogh_targoll•ترگل