۳ شهریور ۱۴۰۳
#رهاییازشب
#پارت_نودوهفتم
با همان حال گفتم:
- زشته؟ زشته؟ زشت این بود که بری پشت سر من صفحه بزاری.. زشت این بود که به دروغ منو پیش زنای همسایه هرزه جلوه بدی.. نمیترسی یک هرزه رو تو خونت راه بدی؟
او با لکنت زبان گفت:
- چییی.. چی میگی آخه؟؟ اینا رو کی گفته؟
باز داشت نقش بازی میکرد...
مثل همان روزها که در گوشهی اتاق بخاطر اینکه حرفش را گوش نداده بودم پنهانی نیشگونم میگرفت و وقتی به آقام میگفتم خودش را به مظلومیت میزد و من را متهم میکرد به دروغگویی...
یک قدم جلوتر رفتم. چادرش را چنگ زدم:
- تقاصش رو پس میدی مهری.. از من گذشت.. خوش باش که به آرزوت رسیدی.. اول از خونهی آقام بیرونم کردی الانم از این محل و از چشم آدمها..
اشکهای داغم مقنعهم رو خیس کرده بودن. آهی از جگر سوختهم کشیدم و درحالیکه با مشت به سینهم میکوبیدم ناله زدم:
- تا بحال نفرینت نکرده بودم. ولی از حالا واگذارت کردم به جدم.. منو پیش مردم خوار کردی خدا خوارت کنه..
این من بودم!!
دختری مجنون که از دنیا بریده بود!!
هلش دادم داخل و در رو بستم تا بیشتر از این مجبور نباشم چهرهی شیطانیش رو ببینم. به لطف این جنون باقی همسایهها هم فهمیدن که من در گذشته چه کسی بودم!!
البته اگر قبل از این به گوششان نرسیده باشه!
وقتی خانواده نداشته باشی همیشه همین خواهد بود. اگر سایهی بزرگتر بالای سرت نباشه در محل خودت هم غریبی!!
این کوچه همان کوچهای بود که در آن، آزاد و رها بازی میکردم! پس چرا انقدر امشب در اینجا احساس خفگی میکنم؟ سر کج کردم تا از راه آمده برگردم. اینبار برعکس دقایق قبل با جانی خسته و زانوانی سست چند قدم آنطرفتر از من، فاطمه و حاج مهدوی ایستاده و نظارهگر ماجرا بودند. فاطمه چادرش را تا زیر چشمش بالا کشیده بود و اشک میریخت، حاج مهدوی هم تسبیح به دست مرا نگاه میکرد. بیانگیزهتر از این حرفها بودم که به نزدشون برم. بدون توجه به اونها از مقابلشان رد شدم.
فاطمه از پشت سر صدام زد:
- رقیه سادات.. عزیز دلم..
اشکم بیصدا پایین ریخت ولی جواب ندادم.
صدای مردانه و با ابهت همراهش مجبور به توقفم کرد.
- صبر کنید سادات خانوم..
زیر لب به زانوهام فحش دادم که چرا ایستادند در مقابل مردی که مرا از خودش راند.
نزدیکم آمد. تشریف بیارید من میرسونمتون.
میان اشک و خشم تلخترین پوزخندم رو زدم.
- بزارید این تهمتها یک طرفه باشه.. یه وقت براتون حرف در میارن! نمیترسید از راه بدرتون کنم؟! یا براتون تور پهن کرده باشم؟!
سری تکان داد:
- استغفرالله..
الان فرصت خوبی بود تا عقدهی دل خالی کنم. با اشک و آه گفتم:
- منو از بسیج بیرون کردید که نیروهاتون رو خراب نکنم یا براتون دردسرساز نشم؟؟ میدونید دلم چقدر شکست؟ چون شبیه حرفهاتون نبودید.. گفتید مسجد خونهی خداست هیچکی حق نداره پای کسی رو از اونجا ببره ولی خواستید پامو ببرید.. اون شب بهتون گفتم حد خودمو میدونم.. گفتم هیچ وقت کاری نمیکنم وجهتون خراب شه.. بهم اعتماد نکردید. گفتید امانتدار حرفم هستید. قول دادید راز دلم رو به کسی نگید.. ولی الان همه میدونن.. فقط همه از یک چیز خبر ندارن. اونم اینه که عسل مرده بود. رقیه سادات برگشته بود... بد کردید حاج آقا.. بد کردید!
او سرش پایین بود. با صدایی محزون گفت:
- درکتون میکنم. بخاطر همین حرف و حدیثها گفتم بهتره اینجا نباشید.. احتمال این پیش آمدها رو میدادم.. از بابت من خیالتون راحت.. از من کلامی به کسی منتقل نشده.. آروم باشید خواهر من.. با من و خانوم بخشی بیاین تا جای مناسبتری صحبت کنیم.. اینجا صورت خوشی نداره..
- دیگه الان چه فایدهای داره؟ میخواین چه صحبتی کنید؟! همه چی تموم شد.. شرفم.. آبروم.. همه چیم رفت..
سرم رو برگردندم به عقب.
رو کردم به فاطمه و با آه و فغان گفتم:
- مگه تو نگفتی اگه توبه کنم خدا گذشتمو پاک میکنه پس چرا بجاش آبروم رو برد؟! بهم جواب بده چرا؟
فاطمه جوابی نداشت. از ما دورتر ایستاده بود و آهسته گریه میکرد.
گوشی حاج مهدوی زنگ خورد قبل از جواب دادنش گفت:
- چرا بیخردی و نادونی بندههای خدا رو پای حساب خدا مینویسید خواهر من. خدا حساب تک تک کارهای من و شما رو داره و هرکس شری به بندهای برسونه حسابش با بالا سریه.
گوشی رو جواب داد.
کجایی پس رضا جان؟ آره بیا کوچهی هفدهم.
او داشت از یک نفر دیگه هم دعوت میکرد تا خفت و خواریم رو ببینه! اشکهام امانم رو بریده بودن. دلم میخواست دوباره نعره بکشم که بابا من با همهی بدیهام آبرو دارم. شخصیت دارم. دستم رو مشت کردم و با تمام خشمم نگاهش کردم. حاج مهدوی یک لحظه نگاهش به چشمام افتاد و دهانش باز موند تا حرفی بزنه. تمام توانم رو جمع کردم و گفتم:
تنها مردی بودید که تو دنیا بهتون اعتماد داشتم. متأسفم از اعتمادم.. من همیشه به فکر آبروی شما بودم..
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
۳ شهریور ۱۴۰۳
#رهاییازشب
#پارت_نودوهشتم
دستم رو داخل کیفم بردم و نامهای که چند وقت قبل با سوز و گداز براش نوشته بودم رو مقابلش تکون دادم.
- شاید اگه اینو زودتر بهتون میدادم کمتر آزارم میدادید! البته اگه قابل خوندنش میدونستید!!
ولی دیگه مهم نیست..
نامه رو مقابل چشماش به دونیم کردم و منتظر عکسالعملش شدم.
او بدون اینکه بدونه من چرا این رفتار رو کردم آب دهانش رو قورت داد و بهم خیره شد. کاش الان هم به زمین خیره میشد.. کاش خشمم رو نمیدید. من اینی نبودم که او میدید! عین اسبی وحشی درحال لگد پرانی به اطرافم بودم. میدونستم که ساعاتی بعد از تمام رفتارام پشیمون خواهم شد و هر کدام از کلماتی که به زبون میرانم شخصیتم رو لگد مالتر میکنه و گواهی میدهد بر بیخانواده بودنم! ولی من این نبودم!! این اسب وحشی دیوانه من نبودم.. انگار میخواستم انتقام کل زندگیم رو از حاج مهدوی بگیرم!
کاش یکی رامم میکرد.
باید از خودم فرار میکردم. نباید اجازه میدادم بیشتر از این خشم و بغض لجامم رو در دست بگیره.
آهسته به فاطمه گفتم:
- خداحافظ..
و با پاهایی که روی زمین کشیده میشد مسیر کوچه رو طی کردم.
فاطمه صدام زد ولی جوابی ندادم. نایی نداشتم. انقدر جیغ کشیده بودم که حنجرهم میسوخت و بیرمق بودم.
وارد خیابون شدم. همه با تعجب به صورت غرق اشکم نگاه میکردن و من بیتوجه به اونها کنار تاکسی تلفنی ایستادم.
گفتم:
- میخوام برم پیروزی..
راننده با تعجب و پرسش نگاهم کرد و سوار اتومبیلش شد.
توی ماشین نشستم.
در باز شد و فاطمه کنارم نشست! با تعحب پرسیدم:
- تو کجا میای؟
- نمیتونم همینطوری ولت کنم به امان خدا.. با منم بحث نکن..
دستم رو جلوی صورتم گرفتم و از شرمندگی تا دم خونه گریه کردم..
رفتیم خونه. یک راست رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم. فاطمه کنارم نشست و نگاهم کرد و با درماندگی پرسید:
- چیکار کنم حالت خوب شه؟
به او پشت کردم.
- تنهام بزار..
- خدا از اون زن نگذره که همچین بساطی راه انداخت.
اشکهای داغم یکی بعد از دیگری روی بالش میریخت.
فاطمه سرم رو نوازش کرد.
- گریه نکن عزیزم. خدا بزرگه.. بخدا میفهممت..
وقتی دید ساکتم بلند شد و گفت:
- تو یه کم استراحت کن.. من امشب پیشت میمونم.
چراغ رو خاموش کرد تا بیرون بره.
گفتم:
- خستم!! دیدی نمیشه؟ دیدی خدا فراموشم کرده؟
او آهی کشید:
- اینها امتحانه..
به سمتش چرخیدم و ناله سر دادم:
- چرا هرچی امتحانه سخته تو دنیا سهم منه؟! چرا خدا محض رضای خودشم شده یک استراحت کوچیک به من نمیده؟؟
فاطمه به دیوار تکیه داد:
- آنکه در این درگه مقربتر است.. جام بلا بیشترش میدهند..
- شعر نخون فاطمه.. شعر نخون.. یه چیزی بگو آرومم کنه..
فاطمه آهی کشید و با سوز گفت:
- وقتی الان خودم ناآرومم چطوری آرومت کنم؟
و همانجا نشست و باهم زار زار گریه کردیم.
میان گریه با شرم گفتم:
- تو هم فکر میکنی من مسجد اومدم تا حاج مهدوی رو تور کنم؟
اشکهاش رو پاک کرد.
- هرگززز.. هیچ وقت باور نکردم.
موهامو چنگ زدم...
- فاطمه برام مهم نیس باقی چه فکری درموردم میکنن... برام مهمه که تو حرفهاشونو باور نکنی..
او زانوانش رو بغل گرفت.
- نظر منم برات مهم نباشه.. تو یک انسانی.. احساس داری.. میتونی عاشق بشی.. یا کسی رو دوست داشته باشی.. حتی اگه اون آدم یک عشق محال باشه! ما هممون تو دلمون یک عشق یواشکی داریم! شاید هم هیچ وقت به عشقمون نرسیم.. ولی اون عشق بهمون حال خوبی میده..
فاطمه جوری حرف میزد که انگار از همه چیز خبر داره! البته وقتی غریبهها باخبر باشن حتما فاطمه هم خبردار شده بوده ولی به روم نیاورده.
گفتم:
- یه جوری حرف میزنی انگار همه چی رو میدونی..
فاطمه آهی کشید.
- من مدتهاست میدونم که تو چقدر درگیر حاج آقایی!
با تعجب پرسیدم:
- از کجا؟؟ خودش بهت گفت؟!
- معلومه که نه!! این چه حرفیه؟ عاشق کوره.. انقدر تابلو بودی که حدسش زیاد سخت نبود. فقط.. فقط خبر نداشتم که خودشم میدونه..
امشب از گفتگوی بینتون فهمیدم!
دیگه تحمل اینهمه فشار رو نداشتم. سرم رو گرفتم و دوباره روی تخت با اشک خوابیدم.
- رقیه سادات.. من حاج آقا رو خیلی وقته میشناسم! اون کسی نیست که بخواد آبروی کسی رو ببره! مخصوصا تو این یک مورد خاااص! چون اینطوری موقعیت خودش هم به خطر میفته.
سر و قفسهی سینهم درد میکرد. آهسته گفتم:
- سررررم داره منفجر میشه! لعنت به این اشکها
چرا راحتم نمیزارن؟
با عصبانیت گفت:
- داری خودتو داغون میکنی.. تو رو سر جدت تمومش کن...
با هق هق گفتم:
- نمیتونم.. آروم نمیشم.. تو جای من نیستی.. نیستی تا ببینی چقدر بیکسی سخته.. تو سایهی خونواده بالاسرته. اما من بیپناهم.. تو گفتی خدا منو در آغوشش گرفته.. پس چرا این قدر آغوش خدا ناامنه؟! چرا انقدر دارم اذیت میشم؟!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
۳ شهریور ۱۴۰۳
#گزارش
#بینالملل
♨️ زن تراجنسیتی، روکسان تیکل، پس از ممنوعیت استفاده از اپلیکیشن مخصوص زنان، برنده پرونده تبعیض شد
🔻یک زن تراجنسیتی که از یک برنامه رسانه اجتماعی مخصوص زنان به دلیل ادعای تبعیض جنسیتی شکایت کرده بود، پس از اینکه قاضی متوجه شد در یک تصمیم مهم که معنا و دامنه قانون تبعیض جنسیتی را مورد آزمایش قرار می دهد، 10000 دلار به علاوه هزینهها دریافت کرد.
🔻روکسان تیکل، به دنبال خسارت و جبران خسارت به مبلغ 200000 دلار بود و ادعا میکرد که سوءجنسیت مداوم منجر به اضطراب و افکار خودکشی گاه به گاه شده است
📌 انقد ادعای رعایت حقوق زنان دارن اما یک برنامه مخصوص زنها رو هم نمیتونن ببینن مردم شون به دلیل حمایت بیجا از جنسیتهای جدید و بیهویتی
🌐 منبع:https://www.theguardian.com/society/article/2024/aug/23/roxanne-tickle-v-giggle-for-girls-transgender-woman-wins-discrimination-case-against-women-female-only-app-ntwnfb
•@patogh_targoll•ترگل
۴ شهریور ۱۴۰۳
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 اومدن بین مردا و زن ها یک مکالمه عادی برقرار کردن 👇
🔺دیدن بخش جنسی مردا فعال شده
🔺ولی بخش جنسی زن ها.....
#آزادی
•@patogh_targoll•ترگل
۴ شهریور ۱۴۰۳
#رهاییازشب
#پارت_نودونهم
درمیان هق هق دردناکم فاطمه گفت:
- هنوز هم میگم! خدا تو رو در آغوش گرفته. ولی تو بش اعتماد نداری. خدا مثل یک مادر، محکم گرفتت و داره از این مسیر خطرناک و سخت عبورت میده. وقتی جات امنه ترس براچی؟ تو فقط داری تو آغوش خدا این روزها و صحنهها رو میبینی. اگه به آغوش خدا اطمینان کنی با خیال راحت فقط تماشا میکنی و بدون ذرهای ترس و اضطراب تو آغوشش آروم میگیری. خدا داره میبرتت به سر مقصد اصلی. اونجایی که عزت هست. آبرو هست. خوشبختی و عاقبت بخیری هست. پس به آغوشش اطمینان کن.. که یهو پرت میشی تو روزهای سخت و کم میاری!
چقدر حرفهاش رو دوست داشتم. از زیبایی جملاتش هق هقم بیشتر شد و بلند خدا رو صدا زدم:
- خدااااااایااااا بسه دیگه.. منو پروازم بده.. آهسته نبر..
فاطمه با گریه از اتاق بیرون رفت و بعد از مدتی با یک لیوان آب برگشت.
- جای داروهات کجاست یه قرص بهت بدم آروم بگیری.
گفتم:
- فقط تشنمه!
لیوان رو گرفتم و تا ته لیوان آب رو سر کشیدم.
فاطمه اشکهای قطع نشدنیم رو از گونههام پاک کرد و برام آهسته دعا میخوند.. نفهمیدم کی خوابم برد.
حاج مهدوی در بیابانی خشک خاک میکند. ازش پرسیدم:
- چیکار میکنید حاج آقا؟ واسه چی زمین رو میکنید؟
عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و گفت:
- میخوام درخت بکارم!
با تمسخر گفتم:
- اینجا که فایدهای نداره! رشد نمیکنه.. قد نمیکشه.!
خندید..
- اگه خدا بخواد رشد میکنه.. میوه هم میده.
یک قدم جلو رفتم..
چاله خیلی بزرگ و عمیق بود.
پرسیدم:
- خب پس چرا انقدر زیاد میکنید؟
گفت:
- بذرم بزرگه.
با تعجب به اطراف نگاه کردم.
پرسیدم:
- کو؟؟ پس چرا من نمیبینمش؟
ناگهان او با نگاهی عجیب مرا داخل چاله هل داد و درحالیکه خاک رویم میریخت با گریه گفت:
باید خاکت کنم.. شاید خدا ازت یه درختی بسازه..
جیغ میکشیدم نه نکنید این کارو.. منو زنده به گورم نکنید دارم خفه میشم!!
او میون گریه میگفت:
- نترس فقط اولش سخته.. بعدش آروم میگیری و میتونی نفس بکشی.!
جیغ بلندی کشیدم و از خواب پریدم.
فاطمه با اشک و آه کنار بسترم نشسته بود. چشمهام تار میدیدن.
با وحشت گفتم:
- داشت منو خاکم میکرد.. داشت منو میکشت..
فاطمه صورتم رو با دستمال خیس مرطوب میکرد و با گریه گفت:
- نه .. حالش خیلی خرابه.. داره تو تب میسوزه..
چشمهام رو به سختی تیز کردم. او با کی بود؟
- حامد تو رو خدا زود بیا من دارم سکته میکنم!
پرسیدم:
- کیه فاطمه؟کی اینجاست؟
فاطمه با گریه گفت:
- حامد بود. زنگ زدم بهش که بیاد اینجا ببریمت دکتر.. داری تو تب میسوزی.. چرا با خودت اینکارو میکنی رقیه سادات چرا؟
خندهی تلخی کردم و با چشمانی نیمه باز و لبی لرزون گفتم:
- تقصیر من چیه؟ من کاری نکردم اونا این کارو باهام کردن..
و دوباره از حال رفتم.
نمیدونم چقدر گذشت ولی اینبار حامد هم بالای سرم ایستاده بود.
- سادات خانوم میتونید بلندشید؟!
زبانم نمیچرخید جواب بدم.. فقط سردم بود. و فک پایینم بیجهت میلرزید.
چشمام هم بازو بسته نمیشد تا اینگونه جوابشون رو بدم. چه بلایی سرم اومده بود؟
گوشهای اون طرفتر دختر بچهای بالا پایین میپرید و بلند بلند میخندید. آقام با یک عروسک نزدیک دختربچه رفت و او رو بغل گرفت. دختر رو شناختم. خودم بودم!
با تمام توانم صداش کردم:
- آقااا.. اومدی؟؟
چرا فاطمه جیغ میکشید؟ چرا انقدر بلند گریه میکرد؟ دختر بچه ترسید از صدای جیغش!
گفتم:
- نه آرومتر.. بچه ترسید فاطمه!
آقام میان سرو صدای فاطمه و حامد بچه بغل رو بروم ایستاد.
پرسید:
- حالت خوبه؟
خندیدم و گفتم:
- از وقتی بزرگ شدم دیگه بغلم نکردی!
آقام بچگیهامو پایین گذاشت. دختر بچه دستهامو گرفت. رو کردم به آقام و گفت:
- آقا جون رقیه سادات تب داره.. ببرش آمپول!
آقام نگاهم میکرد..
- ببرمت دکتر آقا جون؟
لبخندی زدم:
- خوبم آقاااا
چرا فاطمه انقدر بلند صدام میزد؟ صداش گوشهامو آزار میداد. فک کنم از صداش آقام اینا رفتن.
لحظهای تونستم نگاهش کنم. دستش رو روی دهانش گذاشته بود و با وحشت نگاهم میکرد. خوابم میومد! همه جا تاریک شد.. زن هوچی نزدیک تختم اومد.. با خشم و عصبانیت بهم ذل زد.. چقدر زشت و ترسناک بود.
- حیف اون آقات که تو اولادشی!!!
گریه کردم.
- آقام یه روز بهم افتخار میکنه!
فاطمه هم با گریه تاکید کرد. إن شاءالله إن شاءالله، من مطمئنم!
زن گلومو گرفت.. داشتم خفه میشدم. جیغ زدم.. فاطمه هم جیغ میکشید!!
حااامد.. یک کاری کن الان میمیره...
این صدای حامد بود؟؟
- برو بیرون فاطمه.. تو داری وضع رو بدتر میکنی..
- پس چرا نمیاد؟؟ دوباره زنگ بزن..
کی رو میگفتن؟؟ میشه حاج مهدوی منظورشون باشه؟؟
راستی چرا من اونها رو نمیبینم ولی باقی افراد اینجا رو میبینم؟ اون زن هنوز مثل یک افریط پشت در ایستاده و ناخن میجود! منم که اون گوشه دارم بازی میکنم!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
۴ شهریور ۱۴۰۳
#رهاییازشب
#پارت_صد
بالاخره فاطمه ساکت شد.. حالا میتونم با خیال راحت به صدای بازی کردنم در اون گوشه اتاق گوش بدم.
خوشحال و شاد و خندانم.. قدر دنیا رو میدانم..
اااخ صورتم.. کی منو زد؟
چشمامو به سختی وا کردم
این مرد کی بود که از من حالم رو میپرسید؟
- جواب بده.. رقیه جواب بده.. با چشمت حالیم کن میشنوی..
چشمام رو به سختی فشار دادم.. چقدر تکونم میدادن..
چرا من رو هوا معلقم؟ کجا میرم؟!
گفتم:
- سردمه
غریبه گفت:
- الان گرم میشی.. نخواب..
اما من خوابم میومد.. خوابیدم.
وقتی چشم وا کردم دوباره فاطمه مقابلم بود.
سرم هنوز درد میکرد ولی دیگه سردم نبود. فاطمه چشمهاش از گریه پف کرده بود.
- رقیه سادات؟؟ بیدارشدی؟؟ تو که منو کشتی آخه!
رفت بیرون. دقایقی بعد با یک پرستار برگشت.
پرستار فشارم رو گرفت و حالم رو پرسید.
گفت:
- خداروشکر الان دیگه خیلی بهتری..
تبتم که پایین اومده!! چت شده بود دختر؟
تازه همه چیز به خاطرم اومد.
گفتم:
- خوبم
فاطمه از پرستار پرسید:
- الان یعنی جای نگرانی نیست؟
پرستار گفت:
- خداروشکر همه چیزش خوبه. ولی باز بهتره تا صبح صبر کنید از سرش یه اسکنم بگیریم بفهمیم علت اصلی تشنج فقط تب بوده یا دلایل دیگهای هم داشته!!
اونها از چی حرف میزدن؟! تشنج؟! مگه من چه اتفاقی برام افتاده بود؟!
پرستار که بیرون رفت از فاطمه پرسیدم:
- چه اتفاقی افتاده برام؟!
فاطمه دستم رو گرفت.
- یادت نمیاد؟! گرفتی خوابیدی.. ده دقیقه بعدش تنت شد کورهی آتیش! همش تو خواب هزیون میگفتی.. جیغ میکشیدی.. من که دیگه داشتم سکته میکردم.. زنگ زدم به حامد ببریمت دکتر ولی انقدر حالت بد بود مجبور شدیم زنگ بزنیم اورژانس.. اینا بهت اکسیژن وصل کردن.. کلی بهت رسیدگی کردن تا الان تبت یکم پایین اومده
با صدایی گرفته گفتم:
- یه چیزایی یادمه.. ولی اسکن دیگه برای چی؟
- چمیدونم!! لابد میخوان خیالشون راحت شه.. تو به این چیزا فک نکن.. فقط استراحت کن.. من اینجا هستم..
پرسیدم:
- ساعت چنده؟
- نزدیکای چهار..
با شرمندگی گفتم:
- تو هم تو زحمت انداختم! برو خونه بگیر بخواب. من حالم خوبه.
- نه من خوابم نمیاد. خیلی خوشحالم که الان هوشیاری. فک کردم دیگه هیچ وقت..
چشمش پر از اشک شد.
کمی خودم رو بالا کشیدم.
- معذرت میخوام اگه اذیت شدی.. من تابحال اینطوری نشده بودم!
گفت:
- دکتر میگفت شوک عصبی به این روزت انداخته.
آهی کشیدم و دوباره خاطرهی شوم دیشب از خاطرم رد شد.
پرسیدم:
- الان آقا حامد کجاست؟
- بیرون با حاج مهدوی نشسته!
قلبم هری ریخت.
گفتم:
- حاج مهدوی اینجا چیکار میکنن؟
گفت:
- وقتی که من به حامد زنگ زدم حاج مهدوی کنارش بود. حاجی وقتی فهمید بیمارستانیم خودشونو رسوندن. من تا حالا هیچ وقت حاجی رو انقدر عصبانی ندیده بودم اون زن باحرفهایی که زده خیلی حاجی رو ریخته بهم.. مخصوصا وقتی فهمید بخاطر اون چه بلایی سرت اومده!
گلوم از شدت ناراحتی و بغض میسوخت. سرم رو به طرفی دیگر برگردوندم تا فاطمه متوجه حالم نشود.
فاطمه گفت:
- حاجی گفت اگه بیدار شدی بهشون خبر بدم تا ببینتت. الان حالت خوبه؟ بهشون بگم بهوش اومدی؟
نمیدونستم چی بگم. همه چیز مثل کابوس بود. با اتفاقات اخیر روی دیدن حاج مهدوی رو نداشتم. چشمم رو بستم و آهسته اشک ریختم. تلفن فاطمه زنگ خورد. او به حامد خبر داد که بهوش اومدم و جملهی آخرش این بود:
- هرطور خودشون صلاح میدونن.
فاطمه خطاب به من گفت:
- حاج آقا مصمم هستن باهات صحبت کنن. خواهش میکنم با آرامش به حرفهاشون گوش کن. من از اتاق بیرون میرم که راحت باشی.
دستش رو گرفتم. با بغض گفتم:
- چیکارم دارن؟
او اشکام رو پاک کرد و مهربانانه گفت:
- نمیدونم.
گفتم:
- من روم نمیشه نگاهشون کنم.
فاطمه با خونسردی گفت:
- خب نگاهشون نکن.
همانموقع حاج مهدوی با یک یاالله بلند وارد اتاق شد و فاطمه از اتاق بیرون رفت.
من با قلبی ناآروم و چشمی بارونی صورتم رو به سمت مخالف ایشون متمایل کردم و ملافه رو روی سرم انداختم.
حاج مهدوی روی صندلی کنار تخت نشست و با یک بسم الله شروع کرد به حرف زدن.
- میدونم الان وقت مناسبی برای صحبت کردن نیست ولی شاید حرفهای حقیر یک التیام کوچیک باشه واسه دل شکستهی شما! الان حالتون بهتره؟
سرم رو تکون دادم.
- الحمدالله.
او نفسی عمیق کشید و با صدایی زیبا و دلنشین گفت:
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
۴ شهریور ۱۴۰۳
8.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ فحشاخانه اینستاگرام را میبینید که وضعیتش به مرز بحران رسیده.
اینکه این کلیپ برنامهریزی شده بوده و حرفها رو به کودکان آموختن کاملا مشهوده! و باز هم سوءاستفاده از کودکان برای لایک!
حتی اگر حاکمیت توان مقابله با این بیفرهنگی افسارگسیخته را ندارد، خانوادهها چرا در اوج بیغیرتی و بیمسؤولیتی فرزندان خود را به دست لایک جویان اینستاگرامی میسپارند؟
عجب وضعیت تهوع برانگیزی است جدا. یک طبقه وسیع در جامعه ما در حال فروپاشی است. زنگ خطر را نمیشنوید؟
#اینستاگرام
#فضای_مجازی
•@patogh_targoll•ترگل
۵ شهریور ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️ خانم هانا، قهرمان بوکس، مدل و خواننده آلمانی، مسلمان میشه و حالا برای اسلام تبلیغ میکنه..
یَدخلونَ فی دینِ اللهِ افواجا
↫در آخرالزمان مردم دسته دسته
گروه گروه وارد به دین خدا میشوند
#حجاب
#اسلام
•@patogh_targoll•ترگل
۵ شهریور ۱۴۰۳
#رهاییازشب
#پارت_صدویکم
- امشب با دیدن حال و روز شما خیلی از خودم ناراحت و عصبانی شدم. شاید عملکرد اشتباه من منجربه این اتفاق شد. اول اینکه سیده خانوم ملاک برتری و مقیاس ایمان هرکسی برمیگرده به اینکه چه جایگاهی پیش خدا داره نه خلق خدا. خلق خدا رو هیچ رقمه نمیتونی راضی نگه داری حتی اگه خوب و کامل باشی!
و.. نکتهی دیگه اینکه شما درمورد من دچار سوءتفاهم شدید. هرگز قصدم این نبوده که شما رو از مسجد و بسیج، اون هم به دلایلی که خودتون فرمودید بیرون کنم. اتفاقا بالعکس از نظر من شما یک سادات بزرگوار و متدین هستید که البته بنده براتون احترام خاصی قائلم ولی ظهر همان روزی که بهتون عرض کردم در بسیج این ناحیه نباشید حرفها وحدیثهایی به گوشم رسید که یقین کردم پخش شدنش در مسجد به ضرر شماست.
ملافه رو از روی صورتم کنار کشیدم و با اضطراب نگاهش کردم.
او از حرکتم لبخند خفیفی بر لبش نشست.
پرسیدم:
- چه حرف وحدیثی؟
- شاید درست نباشه بحث رو باز کرد ولی دوتا آقا اومدن و به بهونهی مشاوره از من نشونیهای شما رو دادند و گفتند که شما احساسات اونها رو به بازی گرفتید و به من خرده گرفتن که چرا من شما رو تو مسجد راه میدم و موآخذهتون نمیکنم.
حدس اینکه اون دو جوون کی بودند اصلا سخت نبود.
حاج مهدوی گفت:
- خب بنده حسابی با این بنده خداها جرو بحث کردم و گفتم ما همچین کسی در مسجد نداریم. یه کدومشون با بیادبی گفت: همونی که همیشه دنبالتون تا دم خونه میاد.. و یک سری حرفها و تهمتها که اصلا جاش نیست درموردش صحبت کنم. ببینید خواهر خوبم. من اصلا دنبال راست یا دروغ حرف اون دونفر نبودم و نیستم. حتی دنبال موقعیت خودمم نبودم. به این وقت و ساعت عزیز اگر گفتم در بسیج مسجد ما نباشید فقط بخاطر خودتون بود. چون در چشمهای این دو جوون بذر کینه رو دیدم و حدس زدم اینها هدفشون بیآبرو کردن یک مؤمنه!
اشکهام یکی بعد از دیگری صورتم رو میسوزوند. گفتم:
- حاج آقا.. بخدا من.. بخدا..
او با مهربانی گفت:
- نیازی به قسم و آیه نیست. من همه چیز رو درمورد شما میدونم. حتی درمورد پدر خدابیامرزتون. مگه میشه دختر اون خدا بیامرز تو غفلت و بیخبری باقی بمونه؟
روی تخت نشستم و با اشکهای ناباورانه به حاج مهدوی که حالا نگاه محجوب و محترمانهای بهم میکرد خیره شدم.
او لبخندی زد.
گفتم:
- من آبروی پدرم رو بردم. هر چقدرم سعی کنم باز لکهی ننگم دنباله اسم آقامه.. امشب حسابی آقام شرمنده شد. ولی منصفانه نبود که منو به چیزهایی نسبت بدن که نیستم! من همه چیزم رو باختم.. همه چیزمو. آدمهایی مثل من اگه پاشون بلغزه دیگه مثل اول نمیشن، نه پیش خدا نه پیش خلقش!
پرسیدم:
- پس درمورد آقام از مسجدیها پرس و جو کردید؟ فهمیدید آقام کی بود؟
دوباره لبخند خفیفی به لبش نشست.
گفت:
- حوصله میکنید یک قصهای تعریف کنم؟
آهسته اشک ریختم و سرم رو پایین انداختم.
- پدر بزرگ بنده پیش نماز مسجد بودن. من بچهی سرکش و پرسرو صدایی بودم که هیچ وقت آروم نمیگرفتم! خدا رحمت کنه پدرو مادر شما رو. پدربزرگم هروقت مسجد میرفتن دست منم میگرفتن و با خودشون میبردن. من سر نماز جماعت هم دست بردار نبودم.
ناگهان خندهی کوتاه و محجوبی کرد و گفت:
- کار من این بود که سر نماز جماعت ،مهر تک تک آقایون رو برمیداشتم و نمازشونو خراب میکردم. اگر نوهی حاج آقا ابراهیمی نبودم قطعا یه گوشمالی میشدم. یه شب که طبق عادت این کارو میکردم یک دختر بچه وسط نماز با اخم و عصبانیت محکم کوبید پشت دستم و با لحن کودکانهای گفت:
- خجالت نمیکشی این کارو میکنی؟ اینا مال نمازه. گناه داره...
منم با همهی تخسیم گفتم:
- به توچه!! مسجد خودمونه.
دختربچه دست به کمر گفت:
- مسجد مال همهست..
و رفت مهر همه رو سرجاش گذاشت و دست به سینه واستاد مواظب باشه من دست از پا خطا نکنم. مابین دونماز رفتم سمتش یدونه به تلافی ضربهی قبلی زدم رو بازوش و گفتم:
- اصلن تو واسه چی اینجایی؟ اینجا مال مرداست. تو دختری برو اونور..
همونجا پدر اون دختر خانوم که یک آقای مهربون وخوشرویی بودن یه شکلات بهم دادن و گفتن:
- عمو جون..این دختره.. لطیفه.. نازکه.. سید اولاد پیغمبره نباید بزنیش.
گفتم:
- خوب میکنم میزنمش. اول اون زد..
قصهش به اینجا که رسید هق هق گریهام بلند شد و حضرت زهرا رو صدا کردم.
حاج مهدوی صبر کرد تا کمی آروم بگیرم و بعد گفت:
- منو به خاطر آوردید؟! دنیا خیلی کوچیکه خانم حسینی. بعد از اونروز باهم دوست شدیم. قشنگ یادمه چطوری.. شما داناتر از من بودین. من فقط پی شیطنت و خرابکاری بودم.. ههههه یادمه عین مامانا یک بسته چیپس و پفک با خودتون میاوردین و بین نماز به من میدادید بخورم تا حواسم پرت شه شیطنت نکنم. پدر بزرگ خدا بیامرزم خیلی شما رو دوست داشت و همیشه شما رو برای من مثال میزدن.
میون گریه تکرار میکردم:
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
۵ شهریور ۱۴۰۳