eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
158 دنبال‌کننده
931 عکس
605 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
با دلخوری گفت: _سوالم جدی بود. _منم جدی گفتم. خیره نگام کرد و جز جز صورتم رو از نظر گذروند. وقتی مطمئن شد شوخی نمی‌کنم گفت: _چرا می‌ذاشتی آبروت بره؟ _به خاطر شرایطتت. درخواستی که اون دختره ازت داره درست نیست. تازه به فرض محال اگه تو با اونم باشی، بالاخره چی؟ ماه که هیچ وقت پشت ابر نمی‌مونه، اول، آخر همه می‌فهمن. پس بهتره اشتباهی نکرده باشی و آبروت بره، تا این که هم پیش خدا آبروت بره هم پیش بنده‌ی خدا. _چی میگی راحیل اونوقت خانوادت درمورد من چی فکر میکنن؟ _نگران نباش من براشون توضیح میدم. بعد پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: _اون سودابه رو هم مسدود کن و‌ بهش بگو برو هر کاری دلت میخواد بکن، والا... تا خدا نخواد مگه آبروی کسی میره. اگه سودابه بتونه آبروت رو ببره پس خدا خواسته دیگه، توام راضی باش... پوفی کردو گفت: _اگه جای من بودی انقدر راحت حرف نمی‌زدی. بلند شدم و گفتم: _شاید...من که از اولم گفتم کسی نمیتونه جای کس دیگه باشه. میرم کمک مامان میز رو بچینیم. زود بیا. سر میز شام، آرش انقدر توی فکر بود که متوجه نگاه‌های گاه و بیگاه مادرش نشد. مژگان هم کلی سر به سرش گذاشت و سعی کرد از اون حال‌ و هوا خارجش کنه، ولی فایده نداشت. نمی‌دونم چرا مژگان وقتی شوهرش هست از این بذله گویی‌ها نمی‌کنه. هنوز میز جمع نشده بود که آرش گفت: _من خسته‌ام میرم بخوابم. از حرفش ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. انگار نه انگار که من اینجا مهمونم. موقع دستمال کشیدن میز مادر آرش پرسید: _بهش گفتی؟ _نه مامان جان، آخه زود رفت بخوابه. عمه اینا ساعت چند می‌رسن؟ _تقریبا نزدیک ده صبح. _پس وقت هست صبح زود، بهش میگم. حالا نمی‌دونم چه اصراری که عمه و دخترش نباید با تاکسی بیان. مژگان که همیشه از همه چی خبر دار بود گفت: _حالا تو چرا میخوای همراهش بری راه آهن؟ حداقل تو غیبت نکن، بزار خودش بره بیاره دیگه. _آخه تا راه آهن راه دوره، شاید بگه تنهایی حوصله‌اش سر میره. _خب من باهاش میرم توام به کلاست برس. از حرفش جا خوردم. سکوت کردم. بعد از این که کارا تموم شد. مادر شوهرم یک سینی چایی ریخت. مادر آرش و مژگان چاییشون رو برداشتن. مژگان پرسید: _چرا چایی برنمی‌داری. _نمی‌خورم. _پس برای آرش ببر. _اون که خوابه. _مگه فکرو خیال میزاره بخوابه. اتفاقی افتاده؟ انگار ناراحت بود. همونطور که سینی چای رو برمی‌داشتم گفتم: _نه، فقط فکرش مشغوله. من برم ببینم اگه بیداره چاییش رو بدم بخوره. چراغ اتاق خاموش بود و نور کم جون چراغ خواب، کمکم می‌کرد که جلوی پام رو ببینم. سینی رو روی میز کنار تخت گذاشتم. آرش ساعدش رو روی چشماش گذاشته بود و خوابیده بود. یکی از بالشتای روی تخت رو برداشتم و روی زمین گذاشتم و همونجا دراز کشیدم. باید مشکل آرش راه حلی داشته باشه. باید بیشتر فکر می‌کردم. هنوز چند لحظه از فکرام نگذشته بود که با صدای بم آرش به خودم اومدم. _بیا بالا بخواب. _تو مگه خواب نبودی؟ بی‌توجه به حرفم پرسید: _تو چرا رفتی اون پایین خوابیدی؟ وقتی سکوتم رو دید، بلند شد نشست و گفت: _اگه بهم اعتماد نداری و معذبی، میرم تو سالن می‌خوابم. _اگه بگم اینجا راحت ترم ناراحت میشی؟ چند لحظه سکوت کرد. بعد بلند شدو از داخل کمد دیواری یک پتو آورد. _بلند شو. بلند شدم و روی تخت نشستم. پتو رو پهن کرد و خودش جای من دراز کشیدو گفت: _تو بالا بخواب من اینجا می‌خوابم. بعد ساعدش رو دوباره روی چشمش گذاشت. همین که دراز کشیدم گفت: _چرا راحتی نپوشیدی؟ با این شلوار کتون میخوای بخوابی؟ با خجالت گفتم: _همین خوبه _اصلا آوردی لباس راحتی؟ _اهوم. بلند شد و سینی چایی رو برداشت و گفت: _من اینو میبرم تا بیام لباست رو عوض کن. همین که در اتاق رو بست، فوری لباس راحتیم رو که یک بلوز و شلوار سفید با گلای صورتی بود رو پوشیدم. بافت موهام رو باز کردم و روی تخت دراز کشیدم. آرش در رو باز کردو داخل شد تپش قلب گرفتم. سعی می‌کردم بی‌تفاوت باشم. وای مگه میشد. نزدیکم شد و احساس کردم روی صورتم خم شد. دستم رو از روی چشمام برداشتم و نگاهش کردم. همونجور که با لبخند نگام می‌کرد گفت: _چرا حالا انقدر لبه خوابیدی؟ میوفتی دختر. خودم رو سمت دیوار کشیدم. موهام رو کنارم جمع کردم و چشمام رو بستم. روی زمین دراز کشید. مدام نفس‌های عمیق می‌کشید و این پهلو اون پهلو میشد. _آرش. _جانم. _هنوز فکرت درگیر حرف سودابس؟ بلند شد نشست. _حرف آبرومه. اونم جلوی خانواده‌ی تو. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل