#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت249
با کمی مکث گفتم:
_مژگان خودشم راضیه؟ یا دارن مجبورش میکنن؟
آرش عمیق نگام کرد. سیب گلوش بالا و پایین شد و گفت:
_اگه دیگه سردت نیست بریم درمانگاه.
_آرش جوابم رو بده.
_فعلا استراحت کن بعدا با هم حرف میزنیم.
بعد از اتاق بیرون رفت.
این حاشیه رفتنا یعنی پس مژگانم...
مادر آرش وارد اتاق شد و گفت:
_الهی من بمیرم که باعث شدم اینجوری بشی.
بلند شدم و نشستم و تکیه دادم به تاج تخت وگفتم:
_من خوبم مامان، نگران نباشید.
_راحیل میبینی تو چه بدبختی گیر افتادیم. لبای مادرشوهرم کبود بود و حالش هنوز جا نیومده بود. با یادآوری حرفاش پردهی اشک جلوی دیدم رو گرفت.
_مامان نمیشه بچه رو بعد از دنیا اومدن بده به شما خودش بره هرجا که دوست داره؟
_میگه من از بچم جدا نمیشم، خب مادره دیگه...
آرش با لیوان آبی که چند قند داخلش ریخته بود وارد اتاق شد و با دیدن مادرش دستش رو گرفت و به طرف بیرون اتاق هدایتش کرد و گفت:
_مامان جان شما حالتون بده، برید استراحت کنید بزارید راحیل هم یه کم بخوابه، تا روح داداش بدبختم کمتر با این حرفا تو قبر بلرزه.
بعد از رفتن مادرشوهرم، که انگار از کار آرش ناراحت هم شده بود. آرش کنارم نشست و لیوان رو به طرفم گرفت. روم رو برگردوندم. لیوان رو روی میز کنار تخت گذاشت و به گلای پتو چشم دوخت.
_اگه واست قسم نخورده بودم هیچ وقت به خاطر تو مامان رو ناراحت نکنم، الان یه چیزی بهش میگفتم.
لبم رو به دندون گرفتم.
_الانم همچین باهاش خوب حرف نزدی.
_اگه بدونی وقتی تو اون حال دیدمت چی بهم گذشت. مامان فقط میخواد به خواستهی خودش برسه، یه کم به ما فکر نمیکنه.
سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
_پس اون بد اخلاقیا و بیمحلیا واسه خاطر این بود؟
سرش رو به علامت تایید تکون داد.
نگاهش کردم سرش پایین بود، جز، جز، صورتش رو از نظر گذروندم، چهرهاش عوض شده بود. به نظرم این به هم ریختگیش جذابتر و مردونهترش کرده بود. حالا دیگه برای به دست آوردنش باید میجنگیدم، ولی با کی؟ با مادرشوهرم که یک زن دل شکسته بود و تمام زندگی و امیدش تو نوهاش خلاصه میشد؟ یا با مژگان که اصلا خودش هم نمیدونه از دنیا چه میخواد.
شاید هم باید با خودم بجنگم... برای از دست دادن آرش باید با خودم میجنگیدم. آرش دستمو گرفت و پرسید:
_چیزی میخوای برات بیارم؟
با خودم گفتم:
"تو رو میخوام آرش، اونقدر حل شدم با تو، مثل یه چای شیرین، مگه میشه شکر رو از چای جدا کرد؟ تنها یک راه داره اونم تبخیره... تبخیر شدن خیلی دردناکه..."
نمیدونم اشکام خیلی گرم بودن یا گونههام خیلی سرد، احساس کردم صورتم سوخت.
آرش اشکام رو پاک کرد و گفت:
_تا تو نخوای هیچ اتفاقی نمیوفته... انقدر خودت رو اذیت نکن.
حالا که پردهی اشکم پاره شده بود اشکام به هم دیگه فرصت نمیدادن.
آرش رفت و جعبهی دستمال کاغذی رو آورد و برگی از داخلش بیرون کشید. نزدیکم نشست و اشکام رو پاک کرد. بعد دستاش دور کمرم تنیده شدن.
_طاقت دیدن گریههات رو ندارم راحیل،
اگه تو بخوای از اینجا میریم، میریم یه جایی که کسی پیدامون نکنه...
با بُهت گفتم:
_پس مادرت چی؟ با اون قلبش.
اون که به جز تو کسی رو نداره.
_تو گریه نکن، بیا حرف بزنیم، بیا نقشه بکشیم، تو بگو چیکار کنیم. تو زرنگی راحیل، همیشه یه راهی پیدا میکنی.
مایوسانه نگاهش کردم.
_وقتی پای مادرت وسطه هیچ کاری نمیشه کرد... اون فقط میخواد بچهی کیارش رو داشته باشه. خب حقم داره.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل