eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
157 دنبال‌کننده
961 عکس
625 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
اون شب تا دم صبح خوابمون نبرد و با آرش هر راهی رو برای خلاص شدن از این شرایط مرور کردیم ولی فایده‌ای نداشت. آخرش می‌رسیدیم به مادر آرش که با وجودش نمی‌شد کاری کرد. چند روز گذشت. من به خانواده‌ام حرفی نزده بودم. جرات گفتنش رو نداشتم. ولی از حالِ بدم و اشکای پنهانی که تو خونه می‌ریختم و مکالمات تلفنی که با آرش داشتم کم‌کم همه متوجه‌ی قضیه شدن. البته می‌خواستم بعد از مراسم هفتم کیارش موضوع رو بگم اما خودشون زودتر فهمیدن. به اصرار مادر آرش برای مراسم هفت برادرشوهرم قرار شد مثل روز سوم مراسم بگیرن. آرش وقتی از برنامه‌ی مادرش با خبر شد. اخماش در هم رفت و گفت: _مامان جان هزینه‌اش زیاد میشه، همه‌ی پس انداز من تا روز سوم کیارش خرج شدو تموم شد، دیگه ندارم. مادرش کارتی از کیفش درآورد و به آرش داد و گفت: _هر چقدر هزینه کردی ازش بردار، واسه روز هفتم هم از همین کارت خرج کن. آرش با چشمای گرد شده به کارت نگاه کرد. _از کجا آوردی مامان؟ شما که با این حقوق به زور تا سر برج می‌رسونی... مادرش بغض کرد. _بچم کیارش از وقتی بابات فوت شد هر ماه به اندازه همون حقوقی که می‌گیرم می‌ریخت توی کارت به عنوان خرجی، که یه وقت کم نیارم. منم بهش دست نزدم برای روز مبادا. بعد گریه کرد و ادامه داد: _الهی بمیرم نمی‌دونست این پولا خرج مراسم خودش میشه. تا روز هفتم مادر آرش خیلی بال بال زد که مژگان رو به خونه بکشونه، ولی برادرش زرنگ‌تر از این حرفا بود. آخرش هم مادرشوهرم طاقت نیاورد و به دیدن مژگان رفت. نمی‌دونم اونجا چی گفته بودن یا چطور تحت فشار قرارش داده بودن که مادر آرش گفته بود؛ آرش با عقد کردن مژگان موافقِ. فقط باید صبر کنیم که عده‌ی مژگان تموم شه. وقتی مادرشوهرم این حرفا رو از طریق تلفن برای عموی آرش تعریف می‌کرد شنیدم... چون می‌خواست برای مراسم دعوتشون کنه و اونم چیزایی شنیده بود و می‌خواست معتبر بودن شایعاتی رو که دهن به دهن می‌چرخید رو از خود مادرشوهرم بشنوه. من داخل اتاق آرش در حال کتاب خوندن بودم و مادر آرش هم بلند بلند در حالی که راه می‌رفت برای برادر شوهرش بدون جا انداختن یک واو تعریف می‌کرد. از حرفای نصفه و نیمه‌ای که می‌شنیدم فهمیدم عموی آرش هم این کار رو تایید کرده و میگه جمع کردن خانواده برادرش بهترین کاریه که می‌تونه بکنه. چشم دوختم به کتاب، حروف و کلمات از روی صفحه‌ی کتاب بالا و پایین می‌پریدن، بعد‌ کم کم راه افتادن. کتاب رو بستم و سرم رو تو دستام گرفتم. این بار مادر آرش شماره‌ی دیگه‌ای رو گرفت و همون حرفای قبلی رو تحویلش داد. آرش سر کار بود. باید از اونجا بیرون می‌زدم. به خاطر این که مادر آرش تو خونه تنها نباشه، گاهی من پیشش می‌موندم، ولی حالا دیگه تحمل کردن اون فضا برام سخت بود. لباس پوشیدم و قبل از رفتن گفتم: _مامان من میخوام برم بیرون، اگه یه وقت حالتون بد شد... حرفم رو برید و گفت: _برو مادر، من خوبم، قرصمم اینجا دم دسته، نگران نباش. تو مترو به آرش پیام دادم که مادرش تو خانه تنهاست. دختری حدودا سه ساله زل زده بود به من و هر بار نگاهش می‌کردم لبخند میزد، یاد ریحانه افتادم مدتی بود ندیده بودمش، گوشی رو از کیفم برداشتم تا به زهرا خانم زنگ بزنم و حالش رو بپرسم. _الو، سلام زهرا خانم، خوبید؟ _سلام عزیزم، ممنون، تو چطوری؟ نامزدت چطوره؟ اون روز به کمیل می‌گفتم می‌خوام یه روز با نامزدت دعوتتون کنم خونمون. با حرفش بغضم گرفت و گفتم: _ممنون، خواستم حال ریحانه رو بپرسم. _خوبه، خداروشکر، چند روز پیش فکر کردم میای. دلیل نرفتنم رو براش توضیح دادم. کلی آه و افسوس خورد و تسلیت گفت. بعد روز و ساعت مراسم هفت رو پرسید و گفت همراه کمیل برای مراسم بهشت زهرا میان. بعد از تمام شدن حرفامون به سوگند زنگ زدم تا به خونه‌شون برم و سرم رو با خیاطی گرم کنم. سوگند گفت که با نامزدش بیرونِ. تماس رو زودتر قطع کردم تا مزاحمشون نباشم. باید فکر می‌کردم چیکار کنم، به فکرم رسید که برای مراسم فردا یک روسری مجلسی شیک بخرم، برای همین به پاساژی که نزدیک خونمون بود، رفتم. روسری ساتن که حاشیه‌ی حریر داشت و روی قسمت حریرش پروانه‌های مشکی گیپور کار شده بود رو خریدم. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل