eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
157 دنبال‌کننده
961 عکس
625 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
روز ختم مامان و خاله نیومدن، مامان ناراحت بود، ولی حرفی نمی‌زد. سعیده من رو تا خونه‌ی مادر شوهرم رسوند و خودش هم نموند و رفت. من و مادر شوهرم داخل ماشین آرش نشستیم و به طرف بهشت زهرا راه افتادیم. مژگان و خانواده‌اش هم اومده بودن. سر خاک، مژگان و مادر شوهرم و خاله‌ها و عمه‌ی آرش، نشسته بودن و گریه می‌کردن. منم روی یکی از صندلی‌هایی که چیده شده بود کنار آرش نشسته بودم. زیاد طول نکشید که آرش بلند شد و رفت تا تاج گلی که پسر عموش خریده بود رو کمک کنه بیارن. توی حال خودم بودم و به سرنوشتم فکر می‌کردم. زل زده بودم به صندلی جلویی و به این فکر می‌کردم که خدا دوباره چه نقشه‌ای برام کشیده، یعنی انقدر ظریف و زیر پوستی محبت آرش رو وارد قلبم کرد که خودم هم فکرش رو نمی‌کردم، عاشق کسی با این مدل طرز فکر بشم؛ ولی حالا جوری دوسش دارم، که دلم نمی‌خواد حتی یک روز ازش دور باشم... اونوقت خدا اینطور راحت منو تو این موقعیت سخت قرار داد. خدایا من اعتراف می‌کنم از وقتی عاشق شدم گاهی توجهم به تو کم شده ولی حتی یک روز هم فراموشت نکردم. لابد حالا میگه، اگه فراموش می‌کردی که الان شب هفت شوهر خودت بود. آهی کشیدم و به آسمون نگاهی انداختم. زیر لب خدا رو شکر کردم. خدایا راضی‌ام به نقشه‌هات. ولی یه کاری واسه این دلمم بکن، چه می‌دونم سنگش کن، یا اصلا یه راهی نشونم بده من که عقلم به جایی قد نمیده" با شنیدن صدای فریدون جا خودم. _داری فکر میکنی چطوری مژگان رو بزاری سر کارو با یه عقد سوری بعد از این که ما رفتیم آرش طلاقش بده و ولش کنه؟ وقتی قیافه‌ی بهت زده‌ی منو دید ادامه داد: _شایدم داری فکر میکنی چطوری با هوو بسازی، البته زیادم سخت نیست، می‌تونید یه خونه جدا بگیرید براش تا با بچه‌ش زندگی کنه. "این کی اومد پیش من نشست که نفهمیدم،" لبخند موزیانه‌ای زد و نوچی کرد. _بهتره به راه‌های دیگه‌ای فکر کنی چون این راه‌ها جواب نمیده، براش وکیل می‌گیرمو... نگذاشتم حرفش رو تموم کنه و گفتم: _شما چرا با من دشمن شدید؟ پوزخندی زد و گفت: _اصلا تو در حدی نیستی که من بخوام باهات دشمن بشم. بعد به روبه‌روش خیره شد و ادامه داد: _برای خلاص شدن از این وضعیت، من یه راه راحت می‌تونم بهت پیشنهاد بدم. فوری پرسیدم _چه راهی؟ بلند شد و گفت: _اینجا نمیشه بگم، من میرم اونجا که ماشین رو پارک کردم، (کنار قطعه رو نشون داد) تو هم بیا تا صحبت کنیم. اون رفت و منم با خودم فکر کردم یعنی چه راهی داره، شاید از حرفش پشیمون شده یا پولی چیزی میخواد. شاید هم خدا صدام رو شنیده و اون رو فرستاده که همه چیز حل بشه. با فاصله پشت سرش راه افتادم. هنوز به ماشین نرسیده بود که دزدگیرش رو زد و اشاره کرد که بشینم. می‌ترسیدم بالاخره سابقه‌ی خوبی نداشت. گفتم: _همینجا حرف بزنیم من راحت‌ترم. لبخند چندشی زد و گفت: _چیه می‌ترسی؟ چقدر بی‌پروا بود. بی‌توجه به حرفش بدون این که نگاهش کنم گفتم: _باید زودتر برم الان آرش دنبالم می‌گرده. _اون الان حواسش به مژگانه. با حرفاش می‌خواست عصبیم کنه، منم برای این که لجش رو در بیارم گفتم: _بایدم باشه، الان مژگان شرایط خوبی نداره، همه‌مون باید حواسمون بهش باشه. نگاه بدی بهم انداخت. _خوبه، پس معلومه دختر عاقل و زرنگی هستی. _میشه زودتر حرفتون رو بزنید؟ _از مژگان درموردت خیلی چیزا پرسیدم و ازش... نگذاشتم حرفش رو تموم کنه. _شما چرا دست از سر زندگی من بر نمی‌دارید؟ _زندگی تو و نامزدت که دو سه روز دیگه تموم میشه و دیگه به قول خودتون محرم آرش خان نیستید. درمورد مهم شدن‌تونم، کلا تیپایی مثل شما خودشون می‌خوان به زور خودشون رو مهم جلوه بدن و این تقصیر خودتونه... "حیف که کارم گیرته وگرنه مثل اون دفعه می‌شستمت." وقتی نگاه منتظرم رو دید، نگاهش تغییر کرد و با حالت بدی براندازم کرد. ترسیدم و چشمام رو زیر انداختم. _مژگان اَزَت تعریف می‌کرد، می‌گفت موهای بلندو قشنگی داری... با حرفش یک لحظه احساس کردم دنیا روی سرم خراب شد، وای،،، از مادرم شنیده بودم که می‌گفت حتی گاهی باید جلوی زنای بی‌دین و ایمان هم حجاب داشت، ولی مژگان که اینطوری نبود... با خشم و حیرت نگاهش کردم. ادامه داد: _هفته‌ی دیگه اگه فقط یک روز با من مهربون باشی، دیگه نه کاری به تو و زندگیت دارم نه کاری به شرط و شروط... از وقاحتش زبونم بند اومد. _الان نمیخواد جواب بدی، شماره‌ات رو دارم چند روز دیگه بهت پیام میدم، جوابت رو بگو. اگه میخوای تا آخر عمرت راحت و خوشبخت با عشقت زندگی کنی، بهتره عاقل باشی. بعد همونطور که چشماش رو به اطراف می‌چرخوند. دستاش رو گذاشت داخل جیبش و چشمکی زد و ادامه داد: _از اون قلب صدفی که توی ساحل درست کردی معلومه خیلی دوسش داری. "حقمه، حقمه، این نتیجه‌ی اعتماد به دشمنه، چرا فکر کردم میخواد کمکم کنه." ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل