eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
157 دنبال‌کننده
961 عکس
625 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
کمی نزدیک‌تر اومد و با صدای پایین‌تری گفت: _هیچ کس هم نمی‌فهمه خیالت راحت. پاهام سست شد، چطور جرات می‌کرد، لابد خواهر عتیقه‌اش از علاقه‌ی من و آرش براش گفته بود. بدجور کینه‌ام رو به دل گرفته و حالا می‌خواد انتقام بگیره. هر چی قدرت داشتم تو دستم جمع کردم و روی صورتش نشوندم. فکر می‌کردم عصبی بشه، ولی عین خیالش نبود، پوزخندی زد و گفت: _همه‌تون اولش این جوری هستید، کم کم خودت به دست و پام میوفتی، عشقت رو که نمی‌تونی ول کنی. فوری دور شد و رفت. واقعا از حالتاش ترسیده بودم. وقتی رفت احساس کردم دیگه نمی‌تونم روی پاهام بایستم، همین که روی جدول کنار خیابون نشستم، دیدم بابک مثل عجل معلق ظاهر شد. _راحیل خانم حالتون خوبه؟ اون عوضی چی بهتون گفت؟ با تعجب نگاهش کردم، بغض داشتم، چادرم که پخش شده بود رو جمع کردم. لرزش دستام کاملا مشخص بود. _الان براتون شربت میارم. به دقیقه نکشید که با یک بطری کوچیک آب معدنی و یک لیوان شربت برگشت. _بفرمایید. شربت رو دستم داد و گفت: _بخورید. خجالت می‌کشیدم ولی چاره‌ای نداشتم. جرعه‌ای خوردم و لیوان رو روی جدول گذاشتم. _ممنون آقا بابک، من خوبم شما بفرمایید. آب معدنی رو باز کرد و به طرفم گرفت. _کمی به صورتتون آب بزنید تا خنک بشید. می‌دونستم الان پوستم قرمز شده، آب رو گرفتم و تشکر کردم و کاری که گفته بود رو انجام دادم. با فاصله روی جدول نشست و سرش رو پایین انداخت و پرسید؟ _بهتر شدید؟ _بله ممنون خوبم. _برم مامانم رو خبرکنم بیاد کمکتون. _نه، فاطمه رو صدا کنید. گوشیش رو برداشت و زنگ زد تا فاطمه بیاد. در‌ حقیقت من گفتم بره فاطمه رو صدا کنه که خودش اینجا نباشه، معذب بودم. ولی اون راه راحت‌تری رو انتخاب کرد. نفس عمیقی کشید و آروم گفت: _چرا زدید توی صورتش؟ اگه حرف نامربوطی زده بگید حقش رو کف دستش بزارم. نگاهش کردم، رگ گردنش برجسته شده بود. _حرف زد، جوابشم گرفت. نوچی کرد و گفت: _اگه حرف نامربوطی زده جوابش اون نبود، باید یه جوری سیلی بخوره که دو دور، دور خودش بچرخه... حرفش رو قبول داشتم، اما کی باید این کار رو می‌کرد. بابک یا آرش؟ از درختی که اونجا بود کمک گرفتم و بلند شدم. فاطمه به طرفم می‌اومد. از دور دیدم که آرش به مژگان کمک می‌کنه که از سر خاک بلند شه. قلبم فشرده شد. "آرش سرش شلوغ‌تر از این حرفاست که بخواد مواظب زن خودش باشه، فعلا که اولویتاش عوض شده." اصلا اگر شرطی هم این وسط نباشه باز هم مگر این مژگان دست از سر زندگی ما برمی‌داره. یک لحظه چند روزی که شوهرش ترکیه بود یادم اومد. آرش راننده شخصیش شده بود. حالا که دیگه عزیزتر هم شده لب‌ تر کنه آرش خودش رو بهش می‌رسونه. الان هم انقدر مشغوله که اصلا برای من وقت نداره. مطمئنم با به دنیا اومدن بچه‌ی مژگان سرش شلوغ‌تر هم میشه. اگر حرفی هم بزنم میگه یک زن تنها کسی رو جز ما نداره... شاید هم این فریدون دیوونه یک جورایی با شرط عقد مژگان لطف در حقم کرده و خودم خبر ندارم. باید عاقلانه فکر کنم. از این فکرا دوباره بغضم گرفت. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل