#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت254
از پشت پردهی اشکم که گاه پاره میشد و دوباره جلوی چشمام کشیده میشد صحنهای که آرش میخواست مژگان رو از سر خاک بلند کنه رو مرور کردم. میدونستم آرش منظوری نداره ولی با دلم چیکار میکردم. یادم اومد قبلا سر پچ پچ کردن با مژگان که از دستش ناراحت شده بودم، گفتم باید قول بده دیگه این کارا رو نکنه، ولی اون گفت نمیتونه قول بده چون نمیتونه به مژگان حرفی بزنه.
الان که میتونست عقب بایسته. مگه خانوادهی مژگان اونجا نبودن. خواهرش، مادرش میتونستن کمکش کنن. آرش شده دایهی مهربانتر از مادر، باید قبول میکردم که آرش مثل قبل نمیتونه باشه. فرق کرده، توجهش تقسیم شده.
زهرا خانم پرسید:
_یعنی آقا آرش خودش گفت تنها بری خونه؟ اونم با این حالت؟
_نه، اون اصلا خبر نداره؟
چشماش گرد شد.
_یعنی چی؟ داری نگرانم میکنی. آخه بگو چی شده. مطمئنم اتفاق خیلی بدی افتاده که اونجا نموندی. وگرنه تو آدم قهر و این چیزا نیستی.
نگاهش کردم.
_یعنی من رو محرم نمیدونی. من که همهی زندگیم کف دست توئه.
_نه، این حرفا چیه. نمیخوام ناراحتتون کنم. آخه میدونم کاری از دستتون برنمیاد.
_تو بگو. اگرم هیچ کاری نتونم بکنم. سنگ صبور که میتونم باشم.
نیاز داشتم که با کسی حرف بزنم، برای این که از این درد هلاک نشم، شروع به تعریف کردن کردم.
کمکم همهی ماجرای فریدون و حرفایی که زده بود و اتفاقای اون چند روز رو، براش تعریف کردم. همینطور رفتارا و بیتفاوتیهای آرش رو.
بعد از این که حرفام تمام شد گفت:
_هنوزم باورم نمیشه یه نفر مثل برادر جاریت اینطور وقاحت داشته باشه.
درمورد آرش خان هم، فکر میکنم اون الان تو بد شرایطیه، از طرفی چون مژگان و مادر شوهرت دیگه اون رو پشتیبان خودشون میدونن و مدام این رو مطرح میکنن، خب هر مردی باشه احساس مسئولیت میکنه و دلش میخواد حمایتگر باشه. من تو رو میشناسم شاید چون از اول محکم بودی و یه جورایی حتی گاهی تو پشتیبان اون بودی نه اون پشتیبان تو، اون تو رو آدم ضعیفی نمیدونه، فکر میکنه تو با هر مشکلی کنار میای، تو براش خیلی قوی هستی.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ولی اینجوریام نیست، من وقتی از مادرش موضوع مژگان رو فهمیدم پس افتادم.
_منظورم این نبود. برای تصمیم گیری تو زندگی و مسائلی که معمولا به عهدهی مرد باید باشه رو میگم. من فکر میکنم آرش خان به تو خیلی مطمئنه، فکر میکنه تو همه چیز رو حل میکنی و یه جوری همه چی درست میشه. اون فکر میکنه الان فقط مادرش و جاریت به حمایتش احتیاج دارن چون اونا خودشون رو خیلی ضعیف نشون دادن. البته کار آرش خان اشتباهه، اون باید تمام جوانب رو بسنجه، میدونی شاید اصلا نمیتونه درست عمل کنه.
حرفای زهرا خانم منو به فکر انداخت. با این که آرش رو نمیشناخت ولی تا حدودی شرایطش رو خوب شرح میداد. نمیدونم یعنی واقعا زهرا خانم درست میگفت؟
گوشی زهرا خانم زنگ زد. کمیل بود. برای برادرش توضیح کوتاهی داد و بعد گفت:
_الان میایم داداش.
همین که تلفنش تمام شد، گوشی من زنگ خورد.
آرش بود. با دلخوری جواب دادم.
_راحیل تو کجا رفتی؟ بدون این که به من بگی پا شدی با مترو رفتی خونه؟
بدجنس نبودم ولی اون لحظه بد شدم.
_تو سرت شلوغ بود نخواستم مزاحمت بشم. حالم خوب نبود نتونستم اونجا بمونم.
صدای حرف زدن مژگان و مادر آرش میاومد.
_چرا؟ چت شده بود؟
_کجایی آرش؟
_توی ماشین، خواستیم بریم رستوران دیدم نیستی، فاطمه گفت رفتی خونه.
"دوباره دلم شکست، یعنی تا الان نفهمیده من نیستم، حالا که دیده یه مسافرش کمه بهم زنگ زده."
_مژگان توی ماشینته؟
لحنش کمی آروم شد.
_آره، فریدون خودش گفته بیاد اینجا، مامان خیلی خوشحال شد.
"پس اون نامرد از الان نقشهاش رو شروع کرده."
_کاش تو این همه کارو شلوغی تو دیگه اذیتم نمیکردی.
باز آرش پیش اونا بود و نامهربون شده بود، فکر میکردم الان قربون صدقهام میره.
فوری خداحافظی کردم و تماس رو قطع کردم.
زهرا خانم کمکم کرد و از ایستگاه مترو بیرون رفتیم.
_راحیل جان ما میرسونیمت. اینجور که بوش میاد مراسمم تموم شده. ما هم میریم خونه.
شرمنده شدم.
_وای تو رو خدا ببخشید. اصلا من نباید از سر مزار میومدم. از بس حالم بد بود نتونستم بمونم. نمیخواستم مهمونا اونطوری من رو ببینن.
_نه، تو کار بدی نکردی. موقعیت بدی برات پیش اومده این که تقصیر تو نیست. فقط من از این مرده میترسم. اسمش چی بود؟_فریدون.
_آهان آره. راحیل نکنه خطرناک باشه، یه وقت خدایی نکرده نقشهی بدی برات کشیده باشه. میگم به آرش خان بگو.
از حرفش ترسیدم.
_منم میترسم. ولی از اون بیشتر از این میترسم که با گفتن به آرش خدایی نکرده یه فاجعهی دیگه پیش بیاد.
بعد براش ماجرای کشته شدن کیارش رو توضیح دادم.
کمی فکر کرد و گفت:
_من درستش میکنم. غصه نخور.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل