eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
157 دنبال‌کننده
961 عکس
625 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
کمیل با دیدنم از ماشین پیاده شد و تسلیت گفت، ولی نمی‌دونم تو چهره‌ام چی دید که با نگرانی نگاهش رو بین من و خواهرش چرخوند. خواهرش اشاره‌ای به کمیل کرد و گفت: _چیزی نیست. یه کم ضعف کرده. زودتر باید برسونیمش خونشون. کمیل مبهوت پشت فرمون نشست. ولی نگاه سوالیش رو از خواهرش جدا نمی‌کرد. از این که تو این شرایط قرار گرفته بودم حس خوبی نداشتم. زهرا خانم که متوجه‌ی شرمندگیم شده بود، در عقب ماشین رو باز کرد و گفت: _راحیل جان ریحانه داره برات بال بال میزنه، بشین. همین که نشستم ریحانه خودش رو توی آغوشم پرت کرد و گفت: _خاله نرو، نرو... زهرا خانم بلافاصله رو صندلی جلو نشست و با اشاره به کمیل فهموند که بعدا براش توضیح میده. بعد به عقب برگشت و گفت: _ریحانه دیدی گفتم میریم پیش خاله. ریحانه از آغوشم بیرون اومد و شروع کرد به بپر بپر کردن. ماشین حرکت کرد و زهرا خانم کامل به عقب برگشت و سعی ‌کرد با حرفاش دلداریم بده. البته انقدر آروم حرف میزد که صداش نجوا گونه شده بود و گاهی بعضی از کلماتش رو نمی‌شنیدم. _راحیل قضیه‌ی این مردک رو به کمیل میگم، تا یه کاری کنه، آخه اون رفیق وکیل مکیل زیاد داره، مطمئنم می‌تونه کمک کنه که از دستش خلاص بشی. _آخه چطوری؟ نکنه براشون اتفاقی بیوفته؟ _نه بابا. فوقش یه جوری میترسونتش، اون که الان متهم هم هستش بیشترم میترسه، تو رو مظلوم گیر آورده. تو کاریت نباشه بسپار به من. سرم رو به علامت موافقت کج کردم. بقیه‌ی راه رو تقریبا تو سکوت طی کردیم. گاهی ریحانه رو تو آغوشم می‌گرفتم و موهاش رو نوازش می‌کردم. دیگه بزرگ شده بود متوجه بود که حال خوشی ندارم و گاهی غمگین نگام می‌کرد. بعد با انگشتای ظریف و کوچیکش گونه‌ام رو لمس می‌کرد. لبخند که به لبهام می‌اومد سرش رو تو سینه‌ام پنهان می‌کرد و چشماش رو می‌بست. به مقصد که رسیدیم دوباره از زهرا خانم و کمیل عذرخواهی کردم و اصرار کردم که به خونه بیان. ولی اونا قبول نکردن. ریحانه آویزونم شده بود و اصرار داشت نرم. کمیل دست ریحانه رو گرفت و گفت: _بابایی بزار خاله بره تو بیا با هم رانندگی کنیم. ریحانه با اکراه نگاهش رو از من گرفت و به کمیل داد. وارد خونه که شدم، مامان با دیدنم استفهامی نگام کرد. سرم رو پایین انداختم و گفتم: _حالم خوب نبود زودتر اومدم خونه. بعد فوری به طرف اتاق رفتم. احساس کردم حال مامان هم زیاد خوب نیست؛ مثل همیشه نبود. دلم می‌خواست از اتفاقایی که برام افتاده براش حرف بزنم، ولی دلم نمیومد اذیتش کنم. گفتن این اتفاقایی که برام افتاده آسون نبود. مطمئنم شنیدنش هم برای مامان خیلی سخت بود. یک لحظه با خودم فکر کردم شاید دایی بتونه کمکم کنه ولی نمی‌تونستم ریسک کنم اگر به زن دایی یا مامان می‌گفت چی؟ یا اتفاقی بیوفته که باعث بشه بین فامیل شایعه‌ای چیزی بپیچه و آبرو ریزی ‌بشه. نمی‌تونستم ریسک کنم. از کارای غیر قابل پیش بینی فریدون می‌ترسیدم. حرفا و کاراش به آدم عاقل شباهت نداشت. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل