eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
157 دنبال‌کننده
961 عکس
625 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
کمی دراز کشیدم. گریه کردن خستم کرده بود. چشمام رو روی هم گذاشتم و خوابم برد. از خواب که بیدار شدم احساس گرسنگی شدیدی داشتم. به آشپزخونه رفتم. مامان روی یخچال یاد داشت گذاشته بود که با اسراء به خونه‌ی دایی رفتن. تعجب کردم. مامان معمولا خیلی کم خونه‌ی دایی می‌رفت. کمی غذا گرم کردم و همین که شروع به خوردن کردم؛ فکر آرش و کاراش دوباره به مغزم هجوم آوردن. این همه ساعت یعنی نگران نشده که زنگ بزنه. من که گفتم به خاطر حال بدم به خونه میرم. ساعت رو نگاه کردم چیزی به غروب نمونده بود. مطمئنم که دیگه تا این ساعت مهمونی براشون نمونده و همه رفتن و سرش خلوت شده. از این بیخیالی آرش دوباره گِره به گلوم افتاد. چرا آرش به این فکر نکرده که شاید توی راه حالم بد بشه. اون که نمی‌دونست من با زهرا خانم و برادرش اومدم. آهی کشیدم و گِره رو از گلوم رد کردم، نباید می‌گذاشتم این فکرا اذیتم کنه. باید به خودم می‌رسیدم با گرسنگی کشیدن که کاری درست نمیشه. کمی غذا خوردم. با شنیدن صدای اذان، نمازم رو خوندم ولی انقدر غرق عشق زمینیم بودم که معبودم رو گم کردم و اصلا نفهمیدم چند رکعت خوندم. روی سجاده نشستم و چشم دوختم به مهر، همیشه توی خلوتام گفتم خدایا هیچ چیزی مهم‌تر از تو برای من نیست، اما حالا ترس نبودن آرش با من چیکار کرده بود حتی وقتی عاشقش شدم اینطور نبودم، اما حالا چقدر گرفتار شدم و خودم بی‌خبرم. پس خدا اینطور توهمات خودمون رو به خودمون نشون میده. پس اینطور میشه که آدما تو موقعیت‌ها خودشون رو نشون میدن. "آدمای پر مدعا" خدایا منو ببخش که حتی چند دقیقه از وقتم رو با تو نبودم ولی ادعای با تو بودنم رو تمام عمر برای خودم تکرار کردم. برای تنبیهه خودم فردا رو روزه گرفتن کم بود. از خودم بدم اومد. از خدا خجالت کشیدم. باید کاری می‌کردم. مفاتیح رو آوردم و دعای جوشن کبیر رو با آرامش و طمانینه خوندم، تا بیشتر طول بکشه. بعد از این که تمام شد، کتاب رو تو کتابخونه گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم. نگران مامان شدم. چرا نیومدن. دیر وقت بود. گوشی رو برداشتم تا زنگ بزنم. با شنیدن صدای در فهمیدم که اومدن. اسراء وارد اتاق شد و پرسید: _تا حالا خواب بودی؟ _نه، چطور؟ مامان هم اومد و مات نگام کرد. اسراء گفت: _پس چرا این شکلی شدی؟ _چه شکلی؟ _عین میت‌ها، حداقل به ما رحم کن یه دستی به موهات بکش وحشت نکنیم. تو چشمای اسراء براق شدم و بعد نگاهی به مامان انداختم، غم داشتن. مامان همونطور که نگاهش رو از من می‌گرفت و از اتاق بیرون می‌رفت پرسید: _چیزی خوردی؟ _اره مامان. فوری از تخت پایین اومدم و رو به اسراء آروم پرسیدم: _چرا ناراحته؟ _تو نیستی؟ _برای چی ناراحت باشم؟ _چه میدونم. قیافت برای چی‌ شو داد نمیزنه، ولی خیلی چیزای دیگه رو... نموندم اسراء حرفش رو تموم کنه، به آشپزخونه رفتم. مامان پیاز پوست می‌کند. کنارش ایستادم و پرسیدم: _غذا که داریم. _زن داییت آش پخته بود. برای تو هم فرستاده، پیاز داغش تموم شده بود. دارم واسه اون درست می‌کنم. _مامان جان چی شده بود که یهو رفتید خونه دایی؟ برگشت نگام کرد. _کارش داشتم. _چه کاری؟ _می‌خواستم مشورت کنم. کمی نگران شدم. _درمورد چی؟ پیازی رو که پوست کنده بود رو روی تخته گذاشت و شروع به خرد کردن کرد. _اگه دوست ندارید بگید من برم. _درمورد تو... قلبم ریخت... نگاهش کردم و اون ادامه داد: _یه تصمیمایی هم گرفتیم ولی آخرش این خودتی که باید برای زندگیت تصمیم نهایی رو بگیری. چشم به پیازه بدبختی دوختم که تند تند زیر چاقو ریز ریز می‌شد و صداش هم درنمی‌اومد، یعنی واقعا پیازا دردشون نمیاد، تازه بعد از این مرحله سرخشون می‌کنیم که واقعا دردناکه. بیچاره‌ها جمع میشن و رنگشون عوض میشه، بعد از اون دوباره همراه غذا گاهی چند ساعت می‌جوشن. یعنی به تمام معنا نابود میشن. ولی با این حال مزه‌ی خوبی به غذا میدن تلخ نمیشن. اون لحظه یاد جهنم افتادم...‌ یعنی سر ما هم این بلاها میاد؟ بعضیا میگن خدا خیلی مهربونِ این بلاها رو سر بنده‌هاش نمیاره. مامان من هم مهربونِ. خیلی مهربونِ. مامان دستش رو جلوی صورتم تکون داد و بعد پیازا رو تو ماهیتابه ریخت. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل