#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت257
_کجایی تو؟
_مامان جان درمورد چی تصمیم گرفتید؟
با حالت غصه داری گفت:
_درمورد زندگی تو دخترم. دو سه روز دیگه وقت صیغتون تموم میشه، مردم کلی حرف میزنن، منظورم همون فامیلای شوهرته. به آرش بگو بعد از تموم شدن وقت صیغه باید عقدت کنه. وگرنه من دیگه راضی به عقد موقت نیستم. توام دیگه اجازه نداری وقتی باهم نامحرم شدید پاشی باهاش بیرون بری. باید زودتر تکلیفت رو روشن کنه.
_ولی آخه مامان اونا الان عزادارن.
مامان همونطور که پیازا رو تو ماهیتابه با قاشق چوبی تاب میداد تو چشمم براق شد و گفت:
_عزادار؟ اونا فقط واسه ما عزادارن؟ هنوز کفن میت خشک نشده، زنش رو شوهر دادن. اونوقت به ما که میرسه...
_خب این بیچارههام اسیر دست برادر بیعقل مژگان شدن. الانم فقط حرفشه و پچپچ، حالا حالاها قرار نیست اتفاقی بیوفته که.
_دیگه بدتر. چند ماه تو رو اسیر کنن و اعصابت خرد بشه، بعدشم بگن... لااله الاالله... به هر حال بهشون بگو بی سرو صدا یه عقد محضری میگیریم، تموم میشه. حالا جشنتون بمونه بعد از سال.
نگاهی به پیازای ماهیتابه کردم چند تاشون که ریزتر بودن به دیوارهی ماهیتابه چسبیده بودن، رنگشون تیره شده بود. دلم براشون سوخت، حتما کوچکترا بچههای پیاز درشتا هستن... بیچاره پدر و مادراشون انقدر خودشون جلیز و ویلیز میشن که دیگه نمیتونن مواظب بچههاشون باشن...
مامان لحنش مهربونتر شد.
_ببین دخترم، یه چیزی بهت رُک میگم درموردش درست فکر کن، با حرفایی که اون روز زن عموی آرش بهم گفت متوجه شدم اینا کلا مژگان رو زن آرش میدونن و منتظر تموم شدن وقت عده هستن.
مگر اینکه خود آرش نخواد، این زن عموشم یه جورایی همش از تو میگفت، احساس کردم واست یه خوابایی دیده، یه جورایی خودش توی ذهنش بریده و دوخته واسه پسرش. آخه تو اون روز همش دم در پیش فاطمه بودی، خبر نداری چه حرفایی زده میشد. مادر مژگان نشسته همه جا رو پر کرده که مژگان دیگه از اون خونه بیرون نمیاد. اصلا متوجه نیست که اینا الان عزادارن، این حرفا و پچ پچها چیه آخه، زن عموی آرش هم مدام در گوش من گزارش اونا رو میداد، کاراشون برام عجیب بود. به تنها چیزی که اهمیت نمیدادن عزاداری بود. نمیخواستم این حرفا رو بهت بگم ولی نباید از حقیقت فرار کرد. بشین فکرات رو بکن. یک عمر زندگیه.
دوباره به ماهیتابه نگاه کردم. پیازای ریزی که به دیواره چسبیده بودن سیاه شده بودن ولی بقیه که داخل روغن داغ بودن رنگ طلایی به خودشون گرفته بودن. مامان کمی زرد چوبه اضافه کرد. من بیحرف به طرف اتاقم روانه شدم.
دراز کشیدم روی تخت و تو خودم جمع شدم.
با صدای گوشیم سرم رو بلند کردم آرش بود.
با این حال خرابم باید جواب میدادم؟ خیلی دلخور بودم. ولی دلم طاقت نیاورد.
_الو.
_سلام راحیل، خوبی؟
بیحال و سر سنگین گفتم.
_ممنون.
مکثی کرد و پرسید:
_چرا اینجوری حرف میزنی؟ حالت بهتر شد؟
چقدر حرف داشتم که بگم، چقدر گله داشتم... ولی چیزی نگفتم، همه رو تو سینهام جمع کردم و با یک آه بیرون دادم.
_راحیل میام دنبالت میارمت خونه، مامان همش سراغت رو میگیره، میگه چرا یهو گذاشته رفته.
_مژگانم اونجاست؟
_آره، مامان واسه همین خوشحاله، گفت توام بیای دور هم باشیم.
_نه آرش، من دیگه اونجا راحت نیستم.
_چرا؟
_دلایلش رو نمیتونم برات توضیح بدم، باید خودت فکر کنی و متوجه بشی.
سکوت کرد و بعد هم خداحافظی کرد.
"یعنی اینا واقعا متوجه نمیشن یا خودشون رو زدن به اون راه."
دوباره حالم بد شد دلم نمیخواست ضعیف باشم، اصلا آرش زنگ نزنه بهتره. فکر میکردم جواب تلفنش رو بدم چیزی میگه که انرژی میگیرم. ولی اینطور نشد.
بلند شدم و به حمام رفتم تا آب، سر حالم کنه.
از حمام که بیرون اومدم. لباس راحتی تیره از بین لباسام بیرون آوردم و پوشیدم، دلم نمیاومد لباس روشن بپوشم، بالاخره کیارش برادر شوهرم بود. بعد شروع به خشک کردن موهام کردم. انقدر پر پشت بودن که خشک کردنشون سخت بود. نمیدونم خدا چه معجونی تو آب ریخته که انسان رو زنده میکنه.
موهام رو با گیره بستم. نگاهی به اتاق انداختم به هم ریخته بود. شروع به مرتب کردنش کردم. اسراء وقتی منو سر حال دید انگار انرژی گرفت و کمکم کرد.
با صدای زنگ آیفون هر دو به هم نگاه کردیم. مامان از سالن گفت:
_راحیل، آرشه، داره میاد بالا.
باتعجب به اسراء نگاه کردم.
اسراء همونطور که روسری و چادرش رو از کمد در میآورد گفت:
_چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟ مگه تقصیر منه آرش این وقت شب اومده پشت در؟
از حرفش لبخندی زدم.
آرش دلخور سلام داد و وارد شد. اخم ریزی بین ابروهاش بود ولی با دیدن مامان لبخند زد و احوالپرسی کرد. با تعارف مامان روی کاناپه نشست.
منم روی یک مبل تک نفره نشستم.
مامان به آشپزخونه رفت و آرش غمگین نگام کرد. بعد اشاره کرد که برم و کنارش بشینم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل