eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
156 دنبال‌کننده
961 عکس
625 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
آرش بی‌توجه، مشغول خوردن هویج بستنیش شد و من همچنان نگاهش می‌کردم. آرش خوب و مهربون بود، فقط مشکل اینجا بود که با همه مهربون بود و زیادی احساس مسئولیت در قبال زن برادرش داشت و گاهی هم بعضی مرزها رو رعایت نمی‌کرد. _خب، حالا همونطور که داری نگام می‌کنی از دلایل ناراحتیت هم بگو. نگام رو ازش گرفتم و به لیوانم دادم. قاشق رو برداشتم و شروع به هم زدن مایع نارنجی رنگ کردم. _راحیل. قاشقی بستنی رو توی دهانم گذاشتم و نگاهش کردم. این بار اون قاشقش رو تو محتویات نیم خورده‌اش می‌چرخوند. _می‌دونم این روزا حواسم بهت نبوده و تو واسه این ناراحتی ولی تو باید بهم حق بدی، مرگ کیارش واقعا برام سخته، به خصوص مسئولیتی که بعدش به عهدم گذاشته. _چه مسئولیتی؟ _این که مواظب خانوادش باشم، برای بچه‌ش پدری کنم. همینطور پشت هم قاشق‌های بستنی رو تو دهانم می‌گذاشتم. انگار از درون آتش گرفته بودم و می‌خواستم خنک بشم. "خدایا من الان چطوری بهش بفهمونم که مشکل من دقیقا همینه." _چرا ساکتی راحیل؟ مگه نیومدیم حرف بزنیم. محتویات لیوان رو سر کشیدم و گفتم: _یه وقتایی آدم نمی‌تونه حرف دلش رو بزنه، دقیقا الان برای من مثل همون موقع‌ هاست. از آب میوه فروشی بیرون اومدیم. آرش دستمو گرفت. _حرف بزن راحیل راحت باش. _یادته اون روز گفتی اگه من بخوام میریم یه جایی که هیچ کس نباشه؟ نگران نگام کرد. _الان دلم میخواد بریم همونجا که گفتی. دستمو رها کرد و نفس عمیقی کشیدو دستاش رو تو جیبش فرو کرد. _دلت میاد راحیل؟ به فکر مامان نیستی؟ به فکر اون بچه‌ای که چیزی به دنیا اومدنش نمونده نیستی؟ به فکر مژگان باش که به جز ما کسی رو نداره. چند وقت دیگه خانوادش میزارن میرن، اونوقت مامان و مژگان مردی توی خونه ندارن اگه من اون روز اونجوری گفتم چون از ناراحتی تو داشتم دق می‌کردم، ولی وقتی تو خودت گفتی پس مادرت چی، دیدم تو حتی تو اون شرایط هم بهتر از من فکر میکنی و به فکر مادر من هستی اونوقت من که پسرشم... حرفشو بریدم. _واسه همین گفتم گاهی نمیشه حرف زد و فقط دو راه داری یا ببینی و بسوزی یا فراموش کنی. از پاساژ بیرون اومده بودیم و وارد یک فضای سبز شده بودیم که یک آب نما وسطش داشت و دورش نیمکت بود. _منظورت رو نمی‌فهمم. _اگه فریدون از شرطش کوتاه نیومد چی؟ با مِن مِن گفت، اتفاقا امروز مامان درمورد این موضوع باهام حرف زد، البته اون نظر خودش رو گفت، منم فقط گوش کردم. نگاهش کردم. _چه نظری؟ سرشو پایین انداخت و کمی این پا و اون پا کرد. _مامان به من گفت، می‌تونی با مژگان محرم بشید ولی سر زندگی خودت باشی، یعنی ما زندگی خودمون رو داشته باشیم، کاری به اونا نداشته باشیم. فقط برای این که این رفت و آمدها راحت‌تر باشه. شکستم... ریختم... احساس کردم قلبم از ضربان افتاد و تمام خونم منجمد شد، توی اون گرما احساس سرما کردم، ولی نخواستم جلوی آرش ضعف نشون بدم. خودمو به نیمکتی که اونجا بود رسوندم و نشستم. به این فکر کردم که تازه هفتم کیارشه و مادرش اینطور راحت حرف میزنه. مامانم چقدر درست شناخته بودشون. _البته من قبول نکردم، بهش گفتم فعلا که فریدون بیخیال شده... می‌دونستم مادرش بالاخره کاری رو که بخواد انجام میده. با حرص گفتم: _اون موقع که کیارش زنده بودو با مژگان نامحرم بودید، رفتارش اونجوری بود. وای به حال وقتی که به هم محرمم بشید و مژگانم از عزا دربیاد. آرش متوجه‌ی حال بدم شد. سعی کرد جو رو تغییر بده. آرش اخمی کرد و گفت: _از تو بعیده اینجوری درمورد دیگران حرف بزنی. الانم بهتره با هم خوش باشیم و این حرفای ناراحت کننده رو نزنیم. بعد گوشیش رو درآورد و عکسایی که با هم داشتیم رو نشونم داد. _بیشتر شبا نگاهشون می‌کنم راحیل. توی همشون لبخند داری... وقتی مثل الان دلم برای لبخندت تنگ میشه این عکسا رو نگاه می‌کنم. سعی کردم به خودم مسلط باشم و چندتا نفس عمیق کشیدم. گوشیش رو کنار گذاشت و از توی جیبش یک جعبه‌ی کوچیک درآورد. _اینم سورپرایزی که گفتم. _این چیه؟ _یادته اون روز که اومدیم واسه خرید تو رفتی واسه نماز و منم رفتم یه جایی که دیر اومدم. _خب؟ _رفتم این رو برات سفارش دادم که روزی که عقد میشیم بهت بدم، ولی حالا که اینجوری شدو عقدمون عقب افتاد، دلم خواست زودتر بهت بدم. بعد از چهلم کیارشم یه عقد محضری می‌گیریم. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل