#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت260
جعبه رو باز کردم و زنجیری که داخلش بود رو تو دستم گرفتم. یک آویز قلب ازش آویزون بود که حرف اول اسم من و خودش به انگلیسی سمت راست و چپ قلب حک شده بود. دو طرف قلب حلقههای ریزی بود که زنجیر ازش رد شده بود. وسط قلب هم خط عمیقی بود که انگار از هر قلب یک تکه به هم وصل شده بود و یک قلب کامل رو تشکیل داده بود. یک طرف قلب زرد و طرف دیگهاش طلای سفید بود.
انقدر خلاقانه و ظریف کار شده بود که لبخند روی لبم اومد و نگاهش کردم.
_چقدر قشنگه، طرحش رو خودت دادی؟
_خوشحالم که خوشت اومد. من بهش گفتم یه قلب بسازه و حرفا رو روش حکاکی کنه، بعد اون چند مدل بهم نشون داد منم از این خوشم اومد. الانم که توی آب میوه فروشی تنهات گذاشتم رفتم که این رو تحویل بگیرم. طلا فروشه داشت مغازش رو میبست. به زور قبول کرد که الان سفارشم رو بهم بده.
قلب طلایی رو کف دستم گرفتم.
_چه خوش سلیقه... حرف اول اسم من روی طلای زرد حک شده. اینم خودت گفتی؟
_آره، چون قلب تو طلاییه.
زنجیر رو داخل جعبهش برگردوندم و جعبه رو داخل کیفم گذاشتم.
_دستت درد نکنه، واقعا غافلگیرم کردی. منم نگهش میدارم همون روز عقدمون گردنم میندازم.
_نه بابا، رفتی خونه بنداز، واسه روز عقد میخوام ست گوشوارهاش رو بگم برات بسازن.
لبخندی زدم و گفتم:
_چه خلاقانه...
_حالا کجاش رو دیدی، روز عقدمون یه سورپرایز دیگهام برات دارم. البته گوشوارهها رو خود همون طلاسازه پیشنهاد داد، منم قبول کردم.
آرش دستمو گرفت و بلندم کرد و دوباره هم قدم شدیم. دستاش گرم بودن و خیلی زود این گرما به کل بدنم منتقل شد.
_راحیل مامانت منظورش چی بود گفت حرفاتونم بزنید.
_خب راستش، مامان میگه اگه بخوای با مژگان محرم بشی اجازه نمیده ما با هم ازدواج کنیم.
_اولا که این موضوع در حد حرفه و من هنوز حرفی نزدم. دوما به فرضم که این اتفاق بیفته فقط برای اینه که...
اخمی کردم و نگذاشتم ادامه بده و گفتم:
_تو رو خدا بس کن آرش، جلوی من دیگه از این حرفا نزن...
با تعجب نگام کرد.
_هنوز که اتفاقی نیوفتاده، چرا اینجوری میکنی؟
_بالاخره میوفته آرش بزار یه چیزی بگم از الان خیالت رو راحت کنم. من طاقت حرف زدن تو و مژگان رو هم ندارم چه برسه به این که محرم بشید... اگه من رو میخوای مژگان باید از زندگیت حذف بشه... اگه اون حذف بشه، خانوادشم حذف میشن. نمیخوام هیچ کدومشون رو ببینم.
آرش هاج و واج فقط نگام میکرد. به طرف نیمکتی که کمی اون طرفتر بود هدایتم کرد.
دوباره نشستم. یاد فریدون و حرفاش افتادم. ترس تمام وجودمو گرفت.
صورتمو با دستام پوشوندم و اشکام سرازیر شد.
_راحیل تو چت شده، چرا یهو حرف خانوادشو زدی؟ اونا که بالاخره میرن اونور نیستن. راحیل تو رو خدا گریه نکن. اینجا نگاهمون میکنن.
به زور خودمو کنترل کردم و بلند شدم.
_آرش منو برسون خونه.
اخماش در هم بود، بلند شد و به طرف ماشین راه افتادیم.
بینمون سکوت بود و هر کدوم تو افکار خودمون غرق بودیم که گوشیش زنگ خورد.
صدای مژگان از پشت خط، میاومد. زیر چشمی نگاهی به من انداخت و صدای گوشیش رو کم کرد. با این کارش عصبیتر شدم. ولی سعی کردم نفس عمیق بکشم. تنها کاری که کمی آرومم میکرد و کمک میکرد قلبم نایسته.
انگار مژگان و مادر آرش میخواستن شام بخورن و اصرار داشتن که ما هم زودتر بریم اونجا.
آرش گفت:
_حالا ببینم چی میشه.
"خوبه یه ساعت پیش گفتم من پام رو اونجا نمیزارما."
گوشی رو که قطع کرد با همون اخم بدون این که نگام کنه گفت:
_مژگان اصرار داشت بریم اونجا...
سکوت کردم.
_راحیل من خودم به اندازهی کافی توی فشارم تو دیگه اذیتم نکن.
_مگه من چیکار کردم؟
یه جوری با بغض گفت:
_آخرین لحظهی جون دادن کیارش من پیشش بودم، همش فکر زن و بچش بود، بچهاش رو به من سپرد، الان من به زنش بگم نمیخوام ببینمت؟ بگم راحیل گفته حتی باهات حرف هم نزنم چون حساسه؟ به خدا واسه خودت بد میشه، میگن...
حرفشو خورد... و دوباره ادامه داد، راحیل مامان چه گناهی کرده که یه پسرش رو از دست داده یکی دیگهام میخواد ولش کنه.. اون دیگه نباید فشار روش باشه.
به سختی اشكاش رو که تو چشماش اسیر کرده بود رو پشت لبخند تلخش
پنهان کرد و نگام کرد.
_اصلا همه ی اینا رو ول کن هر چی تو بگی، من طاقت ناراحتیت رو ندارم.
چی میگفتم، انگار من فقط زیادی بودم. اون که با زبون بیزبونی گفت، "همینه که هست."
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل