#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت261
فردای اون روز خبری از آرش نشد منم زنگ نزدم. سوگند که تازه از موضوع خبردار شده بود برای تسلیت گفتن به خونمون اومد. داخل اتاق نشسته بودیم و حرف میزدیم. اسراء که از اتاق بیرون رفت، سوگند پرسید:
_راحیل چرا انقدر لاغر شدی؟
وقتی ماجراهایی که برام پیش اومده بود رو شنید با عصبانیت گفت:
_من از اول گفتم، این آرشه به دردت نمیخورهها. پس چی شد عشقی که ازش دم میزد.
_اونم گیر کرده.
_دارم بهت میگم راحیل تو با این خوشبخت نمیشی. اون جاری که تو داری دست از سر آرش برنمیداره. یه سریش به تمام معناست.
_یعنی به نظر تو این موضوع تقصیر آرشه؟
_بله که تقصیر اونه، اگه از اول بهش رو نمیداد الان اینجوری نمیشد. اون دوست دختر قبلیش سودابه هم میگفت.
با تعجب پرسیدم:
_چی میگفت؟
_میگفت دلیل این که به آرش علاقمند شده، چون بهش خیلی محبت میکرده. بعدها آرش گفته محبتم بیمنظور بوده، ولی آخه چه کاریه، واسه ما خرس مهربون شده.
_عه، سوگند.
_والا دیگه، بره به ننش محبت کنه.
_ البته حرفت درسته، من خودمم چند بار بهش تذکر دادم، ولی فایده نداره.
بعد از رفتن سوگند به حرفاش فکر میکردم که آرش پیام داد، فردا صبح میاد تا با مامان صحبت کنه که تا چهلم کیارش دوباره صیغهی موقت بخونیم، ولی من گفتم این کار بیفایدهس و مامان از حرفش کوتاه نمیاد.
اما اون فردای اون روز اومد و چند دقیقهای با مامان صحبت کرد، مامان هم خیلی محترمانه گفت که این اتفاق نیوفته بهتره. ولی آرش دوباره اصرار کرد، اون وقت بود که مامان پای دایی رو وسط کشید و گفت این تصمیم دایی هم هست و نمیتونه حرف برادرش رو ندید بگیره.
وقتی آرش به کلی مایوس شد، از من خواست که حداقل امروز رو که آخرین روز محرمیتمون هست رو با هم باشیم.
به اتاق رفتم تا آماده بشم. دلم میخواست امروز قشنگترین مانتو و روسریم رو سرم کنم، ولی نمیشد، به احترام آرش باید مشکی میپوشیدم.
سرکی توی روسریهای اسراء کشیدم ببینم روسری مشکی بهتری داره که تنوع بدم، ولی هر چی گشتم دیدم چیز دندون گیری نیست.
همون روسری مشکی خودمو که تازه خریده بودم رو روی سرم تنظیم میکردم که آرش در آستانهی در ظاهر شد.
_این رو سرت نکن راحیل... رنگی بپوش، میخواستم یه مانتو و روسری ست برات بخرم، ولی بعد فکر کردم، چون تو هر مدل مانتویی رو نمیپوشی به سلیقهی خودت باشه بهتره. دیگهام مشکی نپوش.
_نه، میخوام تا چهلم بپوشم.
جلو اومد و روسری رو از سرم برداشت.
_اگه به خاطر منه، من دوست ندارم، اگه به خاطر کیارشه، با پوشیدن مشکی اون دیگه زنده نمیشه.
_خب پس خودت چرا پوشیدی؟ آهی کشید و روی تخت نشست.
_کسی مستحقتر از من نیست برای مشکی پوشیدن، چون با مرگ کیارش همهی اتفاقای بد داره توی زندگیم میوفته.
بعد سرش رو بین دستاش گرفت.
_توی خونه مامان خودم یه چیزی میگه، اینجا مامان تو یه چیزی، امروز مامانت گفت واسه عقد دائم شرطایی داره.
نمیدونم تا حالا اینجوری شدی یا نه، گاهی بین چندتا کار درست گیر میکنی، که با انجام دادن هر کدومش اون یکی کار اشتباه میشه.
تو راست میگفتی زندگی گاهی مثل یه معماست که همش توی ذهنت باید دنبال راه حلش باشی.
بعد زمزمه وار ادامه داد:
_مثل بازیای کامپیوتری که گاهی برای رسیدن به یکی از راهها تمام امتیازاتت رو از دست میدی. آخرشم ممکنه گیم اور بشی.
کنارش نشستم و دستشو گرفتم.
_با غصه خوردن که راهی پیدا نمیشه.
_تو بگو چیکار کنم، گیر کردم، نه میتونم به مژگان بگم بره پی زندگیش با اون وضعش، بچهی تنها برادرم رو حمل میکنه، نه میتونم حرف مامانم رو ندید بگیرم. میدونم چند وقت دیگه اصرارهاش هم بیشتر میشه. جدیدا هم حرفای جدیدی میزنه، میدونمم که به حرفش توجه نکنم آخرش از حرص و غصه یه بلایی سرش میاد. توام که کلا میگی من با مژگان حرفم میزنم طاقت نداری... خب تو بگو چیکار کنم.
وقتی سکوت منو دید گفت:
_تو که همیشه واسه هر مشکلی راهی داشتی الان موندی توش، بعد از من چه توقعی داری...
واقعا راهی به ذهنم نمیرسید جز یک راه، ولی جرات گفتنش رو نداشتم، برای چند دقیقه سکوت کردیم.
آرش برای عوض کردن جو پرسید:
_چرا گردنت ننداختیش؟
_چی رو؟
_هدیهات رو
بیحوصله گفتم:
_هنوز توی کیفمه.
کیفمو که گذاشته بودم روی میز کنار تخت برداشت و آویز رو درآورد.
_خودم برات میندازم.
گردن بند رو به گردنم انداخت، آهی کشید و چشماش رو روی صورتم چرخوند و بعد سُرشون داد روی موهام. کلیپس رو از موهام باز کرد. موهام پخش شد روی تخت. سرش رو لای موهام فرو کرد و نفس عمیقی کشید. برای لحظهای دستش رو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش چسبوند و گفت:
_فقط با تو برام همه چی حل شدنیه
بعد شروع به بافتن موهام کرد و زیر لب بارها و بارها این شعر رو زمزمه کرد.
"شب این سر گیسوی ندارد که تو داری
آغوش گل این بوی ندارد که تو داری"
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل