#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت262
به اصرار آرش مانتو مشکیم رو دوباره با رنگی عوض کردم.
آرش هم روی تخت دراز کشیده بود و نگام میکرد. ولی هنوز هم نگاهش غمگین بود، هنوز خیلی فاصله داشت با اون آرش پر انرژی و شاداب قبلی...
_راحیل.
_جانم.
_اگه تو دقیقا جای من بودی و من جای تو چیکار میکردی؟ میشه ازت خواهش کنم برای چند لحظه خودت رو بزاری جای من، کسی که از هر طرف مسئولیت گردنشه و اعتقادات تو رو داره...
با مِن و مِن گفتم:
_آره شرایطتت سخته میدونم،
با جدیت گفت:
_فقط راه حل بگو، هم دردی نمیخوام.
نمیدونم چرا این رو گفتم، اصلا از کجا به ذهنم اومد، شاید تاثیر حرفای سوگند بود.
_خب اول از همه فکر این رو که نامزدم با شرایط من خودش رو باید وفق بده رو از سرم بیرون میکردم.
نیم خیز شد و پرسید:
_خب اگه راه دیگهای نبود چی؟ اگه پای مادرت وسط بود چی؟
با صدای لرزونی گفتم:
_مادرم برای من خیلی مهمه، حتی مهمتر از جونم...
مکثی کردم و ادامه دادم:
_پس دیگه اون وقت چارهای نداشتم جز این که...
_جز این که چی؟
نشستم روی تخت اسراء و سرمو پایین انداختم.
_برای این که خودم و نامزدم یه عمر اذیت نشیم مجبورم کاری رو که دوست ندارم انجام بدم.
متوجهی منظورم شد.
دراز کشید روی تخت و ساعدش رو روی پیشونیش گذاشت و به سقف چشم دوخت.
_چی میگی راحیل، باز که رفتی سراغ سختترین راه حل. از خونسردیش فهمیدم خودش هم قبلا به این موضوع فکر کرده، شاید به اون هم مثل من کسی گفته بوده و اون میخواسته از دهن من بشنوه.
_اونوقت بدون عشق چطور زندگی میکردی راحیل؟
از سوالش بغض کردم و رفتم کنارش نشستم و سرمو روی سینهش گذاشتم.
_بدون عشق زندگی کردن قابل تحملتر از اینه که بخوای عشقت رو با یکی دیگه تقسیم کنی.
با دستاش صورتم رو بالا داد و گفت:
_کی گفته باید تقسیم کنی؟
سرمو عقب کشیدم و دوباره گذاشتم روی سینهاش.
_هم همه گفتن، هم خودم دیدم.
_کجا دیدی؟
سکوت کردم و اون کمی جابهجا شد و سرم رو بالا آورد.
به چشماش نگاه نمیکردم.
_نگام کن.
نگام رو به چشماش دوختم و دوباره بغضم گرفت.
بلند شد لبهی تخت نشست و منو هم با خودش نشوند.
_من نمیدونم چی بهت گفتن ولی من جز تو نمیتونم کس دیگهای رو دوست داشته باشم.
بعد چونهام رو بالا گرفت.
_میفهمی... من بدون تو میمیرم.
آهی کشیدم و دلخور گفتم:
_هیچ کس بدونه کس دیگه نمیمیره.
عصبی شد.
_مگه مردن فقط خاک شدن توی بهشت زهراست.
بلند شد و کمی راه رفت و بعد همونطور که بیرون میرفت گفت:
_پایین منتظرتم.
جلوی پاساژی پارک کرد. پیاده که شدیم دستمو گرفت.
راحیل بیا همه چیز رو فراموش کنیم و امروز رو از کنار هم بودن لذت ببریم.
امروز آخرین روزهها...
با حرفش قلبم ریخت و نگاهش کردم.
_منظورم آخرین روز محرمیته بابا...چرا این جوری نگاه میکنی ترسیدم.
منو هدایت کرد سمت پاساژ و گفت:
_چند دقیقه دیگه میام.
چندتا از مغازهها رو از نظر گذروندم که دیدم با یک شاخه گل رز قرمز جلوم ایستاده و لبخند میزنه، اون واقعا بلد بود چطور خوشحالم کنه. غرورش برای همه جا بود جز روابط بین خودمون.
کلی گشتیم تا یک مانتوی قابل پوشیدن پیدا کردیم. اکثر مانتوها دگمه نداشتن. البته آرش میپسندید و میگفت زیر چادر که دیده نمیشه، چه فرقی داره. وقتی روسری ستش رو هم خریدیم، منم از آرش خواستم تا بریم براش یک هدیه بخرم، اول قبول نمیکرد ولی انقدر اصرار کردم تا کوتاه اومد.
براش یک پیراهن با شلوار ستش گرفتم.
با صدای اذان ظهر، جلوی یک مسجد نگه داشت و گفت:
_عاشق این نوای دل نشینم راحیل. وقتی پیشم نیستی همهی خاطرات با تو بودن رو میاره جلوی چشمم. خودش هم وارد مسجد شد و نماز خوند.
از مسجد که بیرون اومدم. از دور دیدم تکیه زده به ماشین و با لبخند نگام میکنه. از همون لبخندایی که دوست داشتم، خودمو بهش رسوندم و دستش رو گرفتم و بوسیدم.
_عه، این چه کاریه راحیل... بگو ببینم آرزو کردی برام؟
_آرزو؟
_حالا همون دعا...
خندیدم و گفتم:
_بابا باکلاس...نه، مگه قرار بود آرزو کنم؟
_راحیل از این به بعد باید به هم قول بدیم هر وقت نماز خوندیم واسه هم دعا کنیم...
خندم گرفت و گفتم:
_دعا نه آرزو...
لپمو کشید و قفل ماشین رو زد و سوار شدیم و گفت:
_حالا هر چی؟ قول بده.
اخمی نمایشی کردم.
_هیچ دقت کردی از وقتی نامزد کردیم چقدر ازم قول گرفتی؟
_از بس سر به هوایی دیگه...
لبخند زدم و گفتم:
_قول نمیدم ولی سعی میکنم.
_من سعی تو رو اندازهی قول قبول دارم.
منم دعات میکنم هر روز... به خصوص نماز صبح وقتی هوا هنوز تاریکه و صدایی نیست، توی یه تایم مشخص فقط به کسی فکر میکنی که دوستش داری و میدونی اونم الان داره بهت فکر میکنه.
_منظورت تله پاتیه؟
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل