#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت267
راستی راحیل میخوام بیام دنبالت بیارمت بیمارستان.
_نه آرش، مامان اجازه نمیده.
_خودم ازش اجازه میگیرم. دلمم برات تنگ شده بیانصاف.
_چند روز دیگه صبر کن. نمیخوام مامان ناراحت بشه. فعلا تلفنی به مامان و مژگان تبریک میگم.
_باشه، هرجور راحتی...
_راستی آرش اسم بچه چیه؟
_مادرش میخواد سارنا بزاره.
_سارنا؟
سوالم رو با انرژی جواب داد.
_آره قشنگه نه؟
_آره.
کمی سکوت کرد و بعد آروم گفت:
_راحیل دلتنگی اذیتم میکنه. کاش میشد همدیگه رو ببینیم.
منم دلم براش تنگ شده بود خیلی زیاد، ولی چیزی نگفتم، باید برای تصمیمی که داشتم از الان آماده میشدم. باید کم کم تمرین میکردم. گرچه آرش انقدر منو بلد بود که با چند جمله تمام محاسباتم رو به هم میریخت.
آهی کشید و کمی سکوت کرد و بعد صدای خستهش انگار جون گرفت.
_میدونم الان چون نامحرمیم چیزی نمیگی، این چند روزم تموم میشه و تلافی تمام این جداییا رو سرت درمیارم.
همین حرفش کافی بود تا قلبم ضربان بگیره.
_راحیل شاید به خاطر گرفتاری کمتر بهت زنگ بزنم ولی همش توی ذهنمی، هر جا که میرم تو رو کنارم حس میکنم.
دیگه دلم طاقت حرفاش رو نداشت.
_اگه کاری نداری من برم.
از حرفم تعجب کرد، این رو از سکوتش فهمیدم و جملهی بعدش.
_راحیل، نکنه از دستم دلخوری؟
_نه، فقط الان باید برم.
_باشه، پس مزاحمت نمیشم. خداحافظ.
گوشی رو قطع نکرد. صدای بوق ماشین و هیاهو میاومد. پس بیمارستان نبود. منم دلم نمیاومد قطع کنم، ولی بالاخره این کار رو کردم.
گوشی رو روی تخت انداختم و زانوهام رو بغل گرفتم و چشم دوختم به قاب گلایی که روی دیوار نصب شده بود. گلایی که خودش برام خریده بود و خودش برام آویزونش کرده بود. حرفای سوگند یکی یکی تو ذهنم چرخ میخورد.
با صدای جیغ و داد اسراء که با سعیده تازه از بیرون اومده بودن، از فکروخیال بیرون اومدم و با عجله به طرف سالن رفتم.
اسراء تا منو دید بغلم کردو ذوق زده گفت:
_قبول شدم راحیل، قبول شدم.
با خوشحالی بوسیدمش.
_خداروشکر... کدوم دانشگاه؟
_دانشگاه سراسری.
رتبهی اسراء زیر دوهزار شده بود. امید چندانی برای قبول شدن تو دانشگاه دولتی نداشت.
سعیده زد زیر خنده. با تعجب نگاهش کردم.
_آخه یه جوری میگه سراسری، انگار دانشگاه تهران قبول شده. دانشگاهش خارج شهره بابا، اونم یه رشتهی آب دوغ خیاری.
اسراء با اخم نگاهش کردو گفت:
_خودت که همین چند دقیقه پیش میگفتی دانشگاه خوبیه. رشتمم گفتی کار واسش هست که...
_الانم میگم خوبه، فقط دانشگاهت خیلی دوره، باید صبح وقتی هوا تاریکه راه بیفتی بری دانشگاه.
مامان سرش رو تکون داد و گفت:
_خدایا کی این تقسیم بندی سیستم آموزشی ما درست میشه. انقدر که دخترای ما از این موضوع آسیب میبینن و ضرر میکنن از تحصیل کردن تو اینجور دانشگاها سود نمیکنن.
اسراء گفت:
_مامان جان اینجوریم نمیشه که هر کس سر کوچشون بره دانشگاه.
مامان گفت:
_حداقل هر کسی تو شهر خودش که میتونه. یه دانشگاهایی داریم که خارج از شهره و دقیقا وسط بیابون ساخته شده. آخه یه دختر صبح زود چطوری بره جایی که پرنده هم پر نمیزنه، یه وقتایی هم که دیرشون میشه و سرویس دانشگاه رفته، تازه اونم اگر داشته باشه، این دختر چیکار کنه؟
روی مبل نشستم و گفتم:
_به نظر من اون دختر سال دیگه درس بخونه تا دانشگاه بهتری قبول بشه، به صرفهتره، حداقل گرگ نمیدرتش.
سعیده و اسراء خندیدن و مامان سرش رو تکون داد.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل