eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
158 دنبال‌کننده
962 عکس
625 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از خوردن شام. با صدای پیامک گوشیم از روی کانتر برش داشتم و به خیال این که آرشه به اتاقم رفتم ولی با دیدن پیام فریدون شوکه شدم دوباره استرس به سراغم اومد. فریدون نوشته بود: _سزای این کارت رو میبینی، حالا دیگه واسه من بزن بهادر می‌فرستی؟ آرش جونت خبر داره که از این بزن بهادرا تو آستینت داری خانم متحجر؟ حرفاش عصبانیم کرد، خواستم براش بنویسم، بهتره به آرش قضیه رو بگه تا اون بهتر بشناسدش. ولی یادم اومد که زهرا خانم گفته بود نباید مدرکی دستش بدم. باید با یکی حرف میزدم. از حرفاش ترس به جونم افتاده بود. احساس ناامنی و تنهایی می‌کردم. به زهرا خانم زنگ زدم و موضوع رو گفتم اونم جواب داد: _راحیل جان الان شوهرم خونس نمیشه برم پایین به کمیل بگم، آخه هی میخواد پرس و جو کنه. الان بهش پیام میدم، خودش بهت زنگ بزنه. _نه، نه، نمیخواد، ببخشید مزاحم شدم. اصلا حواسم نبود. الان قطع میکنم. _نه بابا، عیبی نداره، شوهر من یه کم حساسه. تو اصلا نگران نباش. بهت گفتم بسپر به من دیگه، فقط یه وقت چیزی براش ننویسی بفرستی. صبر کن از کمیل بپرسم بعد. _باشه. دستتون درد نکنه. بعد فوری تماس رو قطع کردم. بعد از چند دقیقه شماره‌ی کمیل روی گوشیم افتاد. _الو. سلام. _سلام خانم رحمانی. زهرا پیام داد بهتون زنگ بزنم، اتفاقی افتاده؟ _راستش فریدون پیام داده. بابت اون روز یه سری حرفای بی‌ربط نوشته، ببخشید که اون روز شما رو انداختم تو زحمت. _نه، اصلا زحمتی نبود. لطفا پیامای اون مردک رو برای من بفرستید. جوابش رو هم ندید. گوشیتون رو هم خاموش کنید تا اذیت نشید. اصلا نگران نباشید، هیچ کاری نمیتونه بکنه. _چند روز بیشتر به چهلم کیارش نمونده بود. پیام دادنای آرش روتین شده بود. تقریبا چهار روزی می‌شد که آرش زنگ نزده بود و به پیام دادنای هنگام اذان صبح اکتفا کرده بود، گاهی حتی با صدای اذان ظهر و مغرب هم ناخوداگاه دستم به طرف گوشیم می‌رفت، انگار شرطی شده بودم. روزی آرش رو به خاطر این موضوع سرزنش کردم ، ولی حالا خودم هم درگیرش شده بودم. از خودم خجالت می‌کشیدم. امروز زهرا خانم زنگ زده بود و اصرار کرد که به خونه‌شون برم. حالا دیگه ریحانه بهانه‌ای شده بود برای هردومون که ساعتی کنار هم بشینیم و درد‌ و دل کنیم و خبرای جدید رو رد و بدل کنیم. با این که از من خیلی بزرگتر بود اما دوست خوبی برام شده بود. ریحانه حرف زدنش بهتر شده بودو روان‌تر حرف میزد. موقع برگشتن به خونه خواستم به آرش زنگ بزنم ولی غرورم اجازه نداد. احساس مزاحمت کردم، شاید هم کمی آویزون بودن. ما که محرم نبودیم. حتما الان سرش گرم کارای برادرزاده‌شه و یک پاش بیمارستانِ یک پاش خونه. اصلا یاد من هست که بخواد زنگ بزنه. نتیجه‌ی پرورش دادن این فکرا شد بغض و دلتنگی با چاشنی حسادت. یاد حرف مامان افتادم که همیشه میگه فکر منفی رو باید تو نطفه خفه کرد، وگرنه به مار بزرگی تبدیل میشه و خودمون رو می‌بلعه. شب موقع خواب، وقتی اسراء وارد اتاق شد که بخوابه، به اتاق مامان رفتم. مامان هندزفری تو گوشش بود. دراز کشیده بودو به سقف چشم دوخته بود. با دیدن من بلند شد نشست و بالشتش رو چسبوند به دیوار و تکیه زد و با لبخند گفت: _بیا اینجا بشین، (اشاره کرد به تشکش کنار خودش) خودمو کنارش جا دادم. _چی گوش می‌کنید؟ هندزفری رو تو گوشم گذاشت. سخنرانی بود. هندزفری رو از گوشم درآوردم. _خوب از وقتتون استفاده می‌کنیدا... اونم هندرفری رو از گوشش درآورد. _وقتمون خیلی کمه برای فهمیدن، نباید هدرش بدیم. لبخندی زدم و گفتم: _یاد اون قضیه‌ی" آب هست ولی کم است" افتادم. مامان آهی کشید. _نه "آب هست، ولی وِل است. "ما مشکل آب نداریم. راستی پیش ریحانه بودی، حالش خوب بود؟ _خوبه، از وقتی بهش سر میزنم دیگه تب نکرده، خیلی سرحال بود، کلی با هم بازی کردیم. _دیگه چه خبر؟ می‌دونستم منظورش خبر از آرشه. _چند روزه زنگ نزده، فقط پیام داده. خواستم امروز بهش زنگ بزنم ولی... مکثی کردم و ادامه دادم: _نزدم. نمیخوام دیگه تا اون زنگ نزده بهش زنگ بزنم. فکر میکنم اینجوری بهتره راستش امروز فکر این که الان داره به مژگان و بچش میرسه داشت دیوونم می‌کرد. مامان کمی جابه‌جا شد. _بالاخره اون بچه‌ی برادرشه، چه تو بخوای چه نخوای همیشه همینطور خواهد بود. الان مژگان آرش رو پشتیبان خودش میدونه. بغض کردم و گفتم: _نه مامان، مژگان اگه بخواد میتونه بمونه‌ خونه‌ی خودش، فوقش مامان می‌رفت پیشش. اون از عمد میاد میمونه پیش اینا. _به هر حال تو الان با توجه به این شرایط باید برای زندگیت تصمیم بگیری. _من می‌تونم آرش رو مجبور کنم خانوادش رو رها کنه و بریم مستقل زندگی کنیم و کاری هم به کار اونا نداشته باشه. ولی دلم برای مادرش می‌سوزه، اگه ما این کار رو کنیم حتما آسیب می‌بینه، حتی دلم واسه اون بچه هم میسوزه، آرش خیلی دوسش داره. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل