eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
159 دنبال‌کننده
929 عکس
603 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
سرمو به بازوی مامان تکیه دادم و ادامه دادم_ _روزای اول نامزدیم با آرش از دست کیارش خیلی حرص خوردم. همش دعا می‌کردم، مهربون‌تر بشه.درست موقعی که کم‌کم داشت خوب می‌شد.این اتفاق افتاد.حالا اوضاع خیلی بدتر شده کاش خوش اخلاق نمی‌شد ولی زنده بو مامان که تو سکوت به حرفام گوش می‌کرد سرش رو خم کرد و جدی گفت: _فکرت خیلی به هم ریخته،باید مرتبش کنی. زیادی از چیزای اضافی پرش کردی باید خونه تکونی کنی و اضافه‌ها رو بریزی دور. اینجوری انقدر پر میشه که آسیب می‌بینی _راست میگید.اصلا نمی‌دونم چرا اینجوری شدم. شاید چون نمی‌خوام پا روی دلم بزارم دارم آسمون ریسمون می‌بافم مامان اشاره‌ای به سرم کرد و گفت: _همه چی به اینجا بستگی داره.. پا روی دل گذاشتن یه اصطلاحه.. دل یه تیکه گوشته که واسه تصفیه‌ی خون توی قفسه‌ی سینه می‌تپه، همه چی توی ذهنته،باید با فکرت کنار بیای. توی یه کتابی خوندم،"فکر چیزیه که هر روز متولد میشه." هر چقدر به چیزی فکر کنی به همون اندازه داخلش فرو میری و بیرون اومدن ازش برات سخت‌تره. کاش و اگر و اما مشکلی رو حل نمیکنه _آخه گاهی نمیشه، آدم میدونه نباید فکر کنه، مشکل اینجاست که فکر از آدم اجازه نمی‌گیره، خودش وارد مغزت میشه _چون در مغزت رو دروازه کردی _مامان من هر روزم با فکر این که زندگیم چی میشه از خواب پا میشم. اونوقت شما میگید در مغزم رو ببندم _ببین راحیل زندگی تو راهش مثل روز روشنه. اگه میخوای رشد کنی با آرش ازدواج کن، ولی اگه میخوای به آرامش برسی فراموشش کن _آخه رشد به چه قیمتی؟ _گرونه راحیل. به خصوص برای تو قیمتش خیلی بالاست. برای به دست آوردنش شاید خیلی چیزا رو باید از دست بدی. ممکنم هست نیمه‌ی راه کم بیاری و این خیلی بدتره. پس اول باید خودت رو بشناسی با اومدن اسراء حرف مامان نصفه موند اسراء با موهای بهم ریخته کنار مامان نشست و رو به من گفت: _جلستون تموم نشد؟ یه ساعته منتظرم بیای بیرون، با مامان کار دارم _وا! تو که خواستی بخوابی _می‌خواستم بخوابم ولی مگه فکروخیال دانشگاه میزاره مامان گفت: _هنوز تصمیم نگرفتی میخوای بری یا می‌خوای یه سال دیگه درس بخونی؟ شب بخیر گفتم و از اتاق بیرون اومدم روی تختم دراز کشیدم و به حرفای مامان فکر کردم. مامان درست می‌گفت، اول باید خودمو بشناسم نگاهی به گوشیم انداختم. آرش پیام داده بود: _بیداری بهت زنگ بزنم؟ جواب ندادم. دوباره نوشت: _چرا میخونی جواب نمیدی؟ راحیل دلم تنگ شده میخوام صدات رو بشنوم نمی‌خواستم جواب بدم، ولی این حرفش عصبانیم کرد و نوشتم: _بعد چهار روز بالاخره دلت تنگ شد؟ _راحیل باور کن گرفتار بودم، مژگان حالش یه کم بد بود. مدام باید با مامان به بچه سر می‌زدیم. آخه هنوز مرخصش نکردن مامانم واسه همین تو این مدت اذیت شد و حالش خوب نیست. همش تو رفت و آمدیم _مژگان چشه؟ _دکتر میگه افسردس ‌‌برای پس فردا هم که مراسمه دست تنهام، باید همه چی رو هماهنگ کنم، باور کن وقت آزادم فقط همون صبحاست که بهت پیام میدم دلم براش سوخت، شاید اونم حق داشت دلم نیومد بد اخلاقی کنم شاید این روزا دیگه هیچ وقت تکرار نشه. براش نوشتم: _میشه فردا زنگ بزنی الان دیگه دیر وقته _باشه... راحیل این روزا خیلی بهم سخت میگذره تنها چیزی که بهم انرژی میده یاد توئه. صبحا که بهت پیام میدم برای تمام روز انرژی می‌گیرم. راستی واسه مراسم از صبح میام دنبالت بیای خونمون _نه آرش، آدرس مسجد رو بده خودم با سعیده میام. اعصاب خونتون اومدن رو ندارم _مگه مامانت اینا نمی‌خوان بیان _فکر نمی‌کنم _عه! چرا؟ _حالا بعدا بهت میگم دیگه پیامی نفرستاد. فقط چند دقیقه بعد آدرس مسجد رو برام فرستاد. بعد هم نوشت برای دیدنت لحظه شماری می‌کنم نخواستم حال مادر آرش رو یا بچه رو بپرسم، یه جورایی از دست مادر آرش هم دلخور بودم. برای رسیدن به خواسته‌ش خواسته‌ی پسرش رو ندید می‌گرفت روز مراسم قرار شد با سعیده به مسجد بریم و مثل مهمونای غریبه یک ساعتی بشینیم و برگردیم وقتی رسیدیم مسجد با مادر آرش روبوسی کردم. خیلی سر سنگین برخورد کرد. مژگان کمی اون طرف‌تر با خواهرش درحال پچ پچ بودن. همین که خواستم برم با مژگان هم روبوسی کنم مادر بابک غافلگیرم کرد و محکم بغلم کرد و احوالم رو پرسید. منو به زور پیش خودش نشوند و شروع کرد به حرف زدن. سعیده هم اومد کنارم نشست چند دقیقه‌ای نگذشته بود که سعیده کنار گوشم گفت، جاریت بد نگاهت میکنه‌ها.. بلند شدم رفتم با مژگان هم روبوسی کردم و قدم نورسیده رو تبریک گفتم. خیلی سرد جواب داد همون لحظه فاطمه هم از راه رسید. از دیدنش خوشحال شدم. حالش رو پرسیدم. با خوشحالی گفت: _راحیل حالم خیلی بهتر شده. مامان هر روز اون دکتر رو دعا میکنه. دیگه راحت‌تر کارام رو انجام میدم _خداروشکر فاطمه این بار فاطمه چادر نداشت یک مانتوی بلند پوشیده بود با شالی که خیلی خوب روی سرش بسته بود ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل