#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت270
فاطمه رفت تا با بقیه خوش و بش و احوالپرسی کنه. من و سعیده یک جا دورتر از بقیه نشستیم.
از نگاهای دیگران اذیت میشدم، برای همین یک قرآن برداشتم و شروع به خوندن کردم.
اومدن فاطمه طولانی شد. ولی بالاخره اومد و کنارم نشست. معلوم بود میخواد حرفی بزنه ولی دو دل بود. بالاخره قرآن رو بوسیدم و بستم.
_چیزی میخوای بگی فاطمه؟
_راستش آره، ولی نمیدونم بگم یا نه، شاید الان زمان مناسبی نباشه.
سرمو پایین انداختم.
_بگو فاطمه، این روزا کسی به زمان مناسب اهمیتی نمیده، بخصوص تو این قوم همه راحتن، پس توام راحت باش.
با کلی مِن و مِن گفت:
_راستش زن دایی ازم خواست شماره خونتون رو بهش بدم. منم گفتم باید از خودت اجازه بگیرم؟
اخم کردم.
_واسه چی؟
_میگه میخواد با مامانت بعدها حرف بزنه.
سوالی نگاهش کردم.
_آخه زن دایی روشنک بهش گفته که انگار...
حرفش رو تمام نکرد و غمگین نگام کرد.
_فاطمه لطفا درست حرفت رو بزن دیگه، گفتی مادر آرش چی گفته؟
_هیچی، آخه قراره بعدا بهت بگم
_بگو دیگه نگران شدم
_قول میدی فعلا پیش خودمون بمونه
_سعی میکنم
_زن دایی روشنک گفته، انگار تو دیگه نمیخوای دوباره با آرش محرم بشی و یک ماهه کلا نمیری بیای، دلیلشم اینه که آرش بهت گفته که میخواد با...
دوباره حرفش رو نصفه گذاشت و این بار با استرس نگام کرد... حدس زدن بقیهی حرفش زیاد سخت نبود
"چرا مامان آرش همچین حرفی زده، وقتی با هم نامحرمیم چطوری باهم ارتباط داشته باشیم. نکنه آرش بهشون نگفته تلفنی با من در ارتباطه."
_فاطمه جان ما با هم ارتباط تلفنی داریم، بعدشم الان یک ماهه نامحرمیم دیگه
فاطمه آهی کشید
_راحیل یه چیزی یواشکی میخوام بهت بگم قول بده ازم ناراحت نشی
_باشه، بگو
_راستش زن دایی رسول تو رو واسه بابک درنظر گرفته... خیلی زیاد هم دلش میخواد تو عروسش بشی، دایی اینا خیلی خانواده خوبی هستن، نه این که داییم باشه برای من فرقی نمیکنه هم آرش پسر داییمه هم بابک، ولی خانواده بابک تو رو میزارن روی سرشون، قَدرِت رو میدونن. توام که نمیتونی با مژگان بسازی، همون موقع که شوهر داشت چشم دیدنت رو نداشت چه برسه حالا که دیگه جا پاشم سفت کرده. پس اجازه بده شمارهات رو بهشون بدم، حالا الان که نه، اصلا میگم چند ماه دیگه زنگ بزنن فقط زن دایی میخواد خیالش راحت باشه
سرم پایین بودو به حرفاش گوش میکردم، بغض راه گلوم رو بسته بود. حالا متوجهی دلیل بیمحلی مادر آرش شدم، فکر کردم چون عزاداره حوصله نداره. به چشمای فاطمه نگاه کردم، واضح نمیدیدمش هالهی اشکی که بیاجازه خودش رو به چشمام رسونده بود رو با پلک زدن دور کردم
_پس یعنی مامان آرش منو دیگه عروس خودش نمیدونه؟ من که هنوز حرفی نزدم
فاطمه با بغض نگام کرد، همین که نگاهش با چشمام تلاقی شدن انگار اشکاش رو پشت پلکاش نگه داشته بود و با دیدن چشمای ابری من بهشون فرمان باریدن داد
_راحیل ببخش منو، نباید میگفتم. باور کن دلم میسوزه، از دست این مژگان و زن دایی حرص میخورم. آخه چرا اذیتت میکنن. خواستم بهت بگم، کسایی هم تو فامیل ما هستن که خوب و بد رو میفهمن. راحیل اگه به بابک جواب مثبت بدی، دلم خنک میشه. باور کن خوشبخت میشی
_چی میگی فاطمه، من اصلا نمیفهمم فقط الان دارم فکر میکنم یعنی آرش به مادرش درمورد من تو این مدت حرفی نزده؟
_مگه میشه نگفته باشه، این طرفندای مادر شوهرته دیگه، فکر نمیکردم زن دایی انقدر خودخواه باشه
_بهتر بگی نوه خواه
فاطمه سرش رو پایین انداخت و فین فین کرد
_پس یعنی این نگاها و پچ پچا یعنی این که شایعهی مادر شوهرم رو همه باور کردن؟
فاطمه شونهای بالا انداخت.
_حرف دیگران چه اهمیتی داره راحیل
بلند شدم و از فاطمه خداحافظی کردم
_کجا راحیل به این زودی؟
با بغض گفتم:
_از اینجا میرم تا بتونم نفس بکشم.
بدون این که از کس دیگهای خداحافظی کنم به طرف درب مسجد رفتم
_راستی فاطمه به زن دایی هم بگو واسه پسرش دنبال یه دختر دیگه باشه
با سعیده سوار ماشینش شدیم و فوری از اونجا دور شدیم
_سعیده
_جانم راحیل
_وقت داری؟
_معلومه که دارم
_یادته دو سال پیش با بچهها رفتیم شهدای گمنام، که بالای یه تپهی بزرگ بود؟
_میخوای بری اونجا؟
_آره
_اون موقع ما رو با اتوبوس بردن، تا یه جاهایی راهش یادمه، پرسون پرسون میریم دیگه
به سختی راه رو از این و اون پرسیدیم و پیداش کردیم. جادهاش سربالایی بودو کمی ترسناک، ولی سعیده عین خیالش نبود، انقدر گاز داد تا بالاخره رسیدیم
هیچ کس جز ما اونجا نبود، باد خنکی میاومد، انقدر ارتفاع داشت که کل تهران زیر پامون بود
سکوت مطلق بود. تنها صدایی که میاومد، صدای تکونای پرچم بزرگ و بلندی بود که بالای مزار شهدا نصب شده بودو باد، داخلش میپیچید
دورتا دور مزارها بدون حصار بود، سه مزار که با چهار پله از زمین جدا شده بودن
کنار مزارشون نشستم و تمام بغضم و خالی کردم
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل