#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت271
گریههام که تمام شد همونجا نشستم و به روبهروم زل زدم. با صدای اذان گوشیم دل از مزار شهدا کَندم و بلند شدم. سعیده نبود، چشم چرخوندم دیدم، خیلی دورتر نزدیک درهای که در انتهای اون محوطه بود ایستاده و چشم به روبهرو دوخته. نزدیکش رفتم و صداش کردم، وقتی برگشت دیدم که چشماش پر آبه.
_سعیده اذانه.
سرش رو تکون داد و به طرف سرویس بهداشتی راه افتادیم.
نمازمون رو تو حسینهای که در اونجا ساخته شده بود خوندیم، دوباره به محوطه اومدیم. از اون بالا برای چند دقیقه چشم به شهر که مثل هیولایی آدما رو در کام خودش کشیده بود دوختیم. سوار ماشین شدیم.
_کجا بریم راحیل؟
_خونه دیگه.
_میگم بریم یه ساندویچی چیزی بخوریم بعد بریم خونه. مهمون من.
نگاهش کردم.
_به نظرت از گلوم پایین میره؟
_باید بره راحیل. غصه نخور، اگه آرش تو رو بخواد مادرش و مژگان رو با اون بچهی بد قدم رو میزاره کنار رو میاد سراغت، اگرم این کارو نکرد که لیاقت تو رو نداشته، پس بیخیال. مشکل آرش اینه که همه رو یه جا میخواد که اگه اینطور بود تو نباید قبول کنی...
_اون بچه که گناهی نداره، بد قدم چیه. شاید آرشم حق داره، خب مادرشه
بعد سرمو پایین انداختم و گفتم:
–اون به خواست من، قسم خورده که هیچ وقت دل مادرش رو نشکنه.
سعیده من فکرام رو کردم، ببین اگه من کنار بکشم، کلا اتفاقای خوبی برای اون خانواده میوفته، مادر آرش راغب نیست به این ازدواج، البته از اولشم همچین راضی نبود. به خاطر آرش حرفی نزد. دلش میخواد آرش با مژگان ازدواج کنه و خیالش از بابت نوه و عروسشون راحت باشه.
شاید اونم حق داشته باشه، کارش عاقلانهس، مژگانم که میدونم از خداشه، امروز فقط به زبون نگفت ولی چشماش داد میزدن برای گفتن این حرفا.
سعیده با بغض نگام کرد.
_ولی این بیانصافیه، پس تو چی؟
_خدای منم بزرگه...
اشکام خودشون رو از چشمام به بیرون پرت کردن و مجال ندادن حرف دیگهای بزنم.
_راحیل، من بابت اون روز معذرت میخوام. درسته بهت گفتم آرش رو ولش کن. ولی حالا که عذاب تو رو میبینم دلم نمیاد بهت...
حرفش رو بریدم و گفتم:
_سعیده بس کن. باید کاری انجام بشه که به نفع همه باشه. دل رو ول کن.
سعیده جلوی یک فلافلی نگه داشت.
_میرم میگیرم، میام.
با صدای زنگ گوشیم از کیفم بیرون آوردمش، آرش بود.
_الو.
_راحیل تو کجا رفتی؟ فاطمه میگفت نیومده گذاشتی رفتی.
کمی سکوت کردم و بعد گفتم:
_بیشتر نتونستم بمونم.
نگران پرسید:
_صدات چرا گرفته؟
وقتی سکوتم رو دید پرسید:
_کسی اونجا چیزی بهت گفته ناراحت شدی؟
بیتفاوت به حرفش پرسیدم:
_مراسم تموم شد؟
_آره. اومدم دنبالت دیدم نیستی. الان کجایی؟
_با سعیده بیرونم.
_آدرس بده میام دنبالت.
_نه آرش، امروز نه، فردا قرار میزاریم تا با هم حرف بزنیم.
_پس حداقل بگو چرا ناراحتی؟
_فردا میگم.
_تا فردا که من هزار تا فکر و خیال میکنم.
_چیز مهمی نیست، نگران نباش.
نفس عمیقی کشید.
_فردا صبح زود میام دم در خونتون دنبالت.
زود قطع کرد و دیگه نگذاشت حرفی بزنم.
سعیده اومد و به زور ساندویچ رو به خوردم داد و بعد به سمت خونه راه افتادیم.
همین که به خونه رسیدیم سعیده به مامان گفت:
_خاله کاش نمیرفتیم.مامانم گفت نریدا، درست میگفت.
بعد همه چیز رو برای مامان تعریف کرد.
مامان با ناراحتی نگام کرد و گفت:
_اگه خواستم برید، برای این که خواستم راحیل خودش با گوشاش بشنوه و با چشماش ببینه، دهن مردم رو که نمیشه بست. باید خودش میدید که مادر آرش دیگه راضی به این ازدواج نیست. حتی اگه به زبون هم نگه.
_ولی خاله، اگه راحیل واقعا بخواد مادر شوهرش کاری نمیتونه بکنه. راحیل خیلی راحت میتونه با آرش...
جدی گفتم:
_ولی من نمیخوام.
بعد همونطور که از کنار سعیده بلند میشدم گفتم:
_پا روی دلم میزارم، ولی نمیخوام یه خانواده رو به هم بریزم. فردا پس فردا مادرش بیوفته سکته کنه با اون قلبش بگن، تو از بس حرصش دادی اینطوری شد.
سعیده حرصی گفت:
_ولی اونا دارن بهت ظلم میکنن. تو نباید کوتاه بیای.
شونهای بالا انداختم و به طرف اتاق راه افتادم:
_دیگه خودشون میدونن و خداشون. نکنه انتظار داری با یه پیر زن مردنی مبارزه کنم؟
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل