#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت272
اون شب حرفایی که میخواستم به آرش بگم رو چندبار با خودم مرور کردم. با خودم فکر کردم بعد از شنیدن حرفام چه عکس العملی از خودش نشون میده...
صبح زود تازه آفتاب رونمایی کرده بود که آرش تلفن زد و گفت، چند دقیقه دیگه میرسه آماده بشم و پایین برم.
فوری آماده شدم. برای دیدنش دلم لک زده بود. انقدر دلتنگش بودم که یک لحظه شک کردم تو گفتن حرفایی که آماده کرده بودم.
جلوی در خونه که رسیدم به خودم تلنگری زدم و چندتا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم تو ذهنم موقعیت خودم و خانواده آرش رو از نظر بگذرونم.
آرش از ماشین پیاده شد و دسته گل خیلی قشنگی رو به طرفم گرفت و سلام کرد.
جوابش رو دادم. تردید کردم تو گرفتن دسته گل، جلوتر اومد و گفت:
_قابل نداره.
حسابی به خودش رسیده بود، پیراهن مشکی تنش نبود، لباس ستی که اون روز براش خریده بودم رو پوشیده بود. چقدر برازندهش بود. همون آرش سرزندهی من شده بود. چقدر دلم براش رفت.
دسته گل رو گرفتم و تشکر کردم. لبخند زد. گوشهی چادرم رو دو دستی گرفت و روی صورتش گذاشت و نفس عمیقی کشید و گفت:
_این یه ماه برام یه قرن گذشت راحیل، دلم برات یه ذره شده بود.
دلم بد جور لرزید. غصههام یادم اومد، حرفایی که میخواستم بگم، همهشون به فکرم هجوم آوردن و شیرینی دیدنش رو تلخ کردن. ناخواسته غم تو چشمام ریخت. آرش نگاهی به من انداخت و به طرف ماشین رفت. درش رو باز کرد.
_بیا بشین تعریف کن ببینم چی شده. چرا خوشحال نیستی؟
برای عوض کردن جو، گلا رو بو کردم.
_چقدر قشنگن. بعد نفسم رو بیرون دادم و آرومتر گفتم:
_تو همیشه خوش سلیقه بودی. دستش رو روی فرمون ستون کرد و سرش رو به اون تکیه داد و به چشمام زل زد.
صورتم داغ شد.
برای این که از اون حال و هوا بیرون بیایم پرسیدم:
_راستی بچه چطوره؟
ذوق کرد و گوشیش رو از جیبش درآورد و عکساش رو نشونم داد. یک بچهی خیلی ریز و ضعیف داخل یک اتاقک شیشهای کوچیک قرار داشت.
_چقدر کوچیکه.
_آره، خب زود دنیا اومده. دکتر گفت اگه خوب تغذیه بشه، زود وزن میگیره.
_میشه گوشیت رو بدی؟
گوشیش رو دستم داد و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد و بعد شروع کرد درمورد سارنا حرف زدن.
_میتونم ورق بزنم؟
با لبخند نگام کرد و گفت:
_متعلق به خودته، اجازه گرفتن میخواد؟
لبخند زدم و انگشتم رو روی صفحهی گوشیش سُر دادم. عکسا رو یکییکی از نظر گذروندم. تو یکی از عکسا مژگان کنار اتاقک شیشهای با لباس بیمارستان ایستاده بود و لبخند میزد و با رضایت به دوربین نگاه میکرد. به نظر افسرده یا ناراحت نمیاومد. حسود نبودم ولی اون لحظه این حس نمیدونم از کجا خودش رو به من رسوند. طاقت نداشتم، نتونستم تحمل کنم و اون عکس رو پاک کردم. تو عکس بعدی مژگان دسته گل قشنگی رو دست داشت و همون لبخند روی لباش بود. چقدر گلای اون دسته گل شبیه همین دسته گل من بودن. نگاهی به دست گل خودم که روی پام بود انداختم و بعد اون عکس رو هم پاک کردم. بعد از چند عکس از نوزاد به عکسای خودمون رسیدم. تمام عکسای خودم و آرش رو از گوشیش پاک کردم. باید کمکش میکردم.
آرش همونطور که از روزای آیندهی سارنا میگفت نگاه مشکوکی به گوشیش انداخت. کارم تمام شده بود، صفحهی گوشی رو خاموش کردم و تحویلش دادم.
_خب حالا زود بگو راحیل که از دیشب فکر و خیال دیوونم کرده. دیروز چی شده بود؟
مامان از دستت ناراحت شده بود که همینجوری رفتی. میگفت اون از روز خاک سپاری اینم از امروز.
چطور میگفتم که تحمل کردن حرفای دیگران صبر ایوب میخواد که من ندارم. چطور میگفتم نگاه مادرت از حرفای فامیلت هم بدتره. چطور حرفایی که شنیده بودم رو براش توضیح میدادم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل