#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت274
حرفاش داشت دیوونهام میکرد. گفت تصمیمم رو گرفتهام، نمیفهمیدمش.
_راحیل چی داری میگی؟ چرا این تصمیم رو گرفتی؟ من میفهمم توی این مدت خیلی اذیت شدی، ولی عقد که کردیم من برات جبران میکنم. اصلا هر کاری که تو بگی همون رو انجام میدم.
با التماس نگام کرد و بعد با لحنی که عصبانی بود گفت:
_من فقط ازت میخوام فراموشم کنی و بری با مژگان ازدواج کنی و برای سارنا پدری کنی، همین. آرش، لطفا حقیقت رو قبول کن ما نمیتونیم با شرایطی که به وجود اومده ازدواج کنیم.
حیران نگاهش کردم و اون ادامه داد:
_میدونم واسه توام سخته، توام باید فداکاری کنی، به خاطر مادرت، به خاطر بچهی کیارش، به خاطر حمایت از مژگان... آرش تو بهتر از من میدونی که ما حتی سر خونه زندگیمونم بریم بازم باید تو مواظب مژگان باشی شاید بیشتر از قبل چون در برابرش مسئولی، مگه محرم شدن الکیه، فردا میگه من زنتم تو نسبت به من وظیفه داری، میدونم این حرفا تلخه ولی واقعیته،
لطفا کمی منطقی به قضیه نگاه کن. آرش هردومون باید این گذشت رو بکنیم، برای این که چند نفر راحت زندگی کنن. این خود خواهیه که ما فقط به این فکر کنیم که به هم برسیم و دیگران برامون اهمیتی نداشته باشن.
دیگه نتونست حرف بزنه، لرزش صداش انقدر زیاد شده بود که ترجیح داد ادامه نده.
به نیمکتی که اون نزدیکی بود اشاره کردم و هر دو نشستیم. صورتش رو با دستاش پوشوند. صدای گریهاش تو گوشم پیچید.
کاش محرم بودیم. دستاش رو میگرفتم و آرومش میکردم. گرچه خودم بیشتر به آرامش احتیاج داشتم.
_راحیل تو رو خدا گریه نکن، اصلا فکر نمیکردم امروز این حرفا رو ازت بشنوم.
سرش رو بلند کرد و اشکاش رو پاک کرد.
_منم فکر خیلی چیزا رو نمیکردم، ولی شد. زیادی به خیلی چیزا اطمینان داشتم.
_چطوری فراموشت کنم راحیل؟ یه کار نشدنی از من میخوای؟ این همه خاطره رو چیکار کنم...
بلند شد و نفس عمیقی کشید.
منم بلند شدم. هم قدم شدیم.
_خاطرهها رو میشه کمکم از ذهنمون پاک کنیم، هیچ کس مثل من و تو نمیفهمه این کار چقدر سخته، ولی ما باید بتونیم آرش، به خاطر خدا. الان جدا شیم آسیب کمتری میبینیم. چون این وصلت آخرش جداییه...
_راحیل چی میگی؟
_باید کمکم هر چیزی که یادآور روزای گذشته هستش رو از زندگیمون حذف کنیم. من اولین قدم رو برداشتم و تمام عکسامون رو پاک کردم.
_چیکار کردی؟
فوری گوشی رو درآوردم و گالریش رو نگاه کردم. حتی یک عکس هم نگذاشته بود بمونه.
_میشه یه دقیقه گوشیت رو بدی؟
_دیگه چیزی توش ندارم که...
بی میل گوشی رو به طرفش گرفتم، فوری به صفحهی شخصیم رفت و عکسایی که قبلا من یا خودش برای هم فرستاده بودیم رو هم پاک کرد.
_البته میدونم اگه بخوای میتونی عکسا رو دوباره برگردونی، ولی این کار رو نکن، من راضی نیستم.
اخمام رو تو هم کردم و دیگه حرفی نزدم، برای خودش تصمیم گرفته بود.
چی باید میگفتم. کلا تمام ذوقم کور شد. سوار ماشین شدیم، کجا میرفتم دیگه هیچ انگیزهای نداشتم، از چی حرف میزدیم، دیگه آیندهای نداشتیم.
همینطور زل زدم به فرمون و غرق افکارم شدم.
_میشه من رو برسونی خونه.
نگاهش کردم. دلخور بودم، نمیدونم از راحیل یا مادرم، یا مژگان، یا حتی کیارش که همچین مسئولیتی به عهدهام گذاشته.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل