#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت275
دستام رو از فرمون آویزون کردم و سرم رو روش گذاشتم.
_همیشه میترسیدم، از نبودن تو میترسیدم. راحیل یه راهی پیدا کن.
_پیدا کردم بهترین راه همونیه که گفتم...
مونده بودم چیکار کنم، راحیل درست میگفت ولی من طاقتش رو نداشتم، بدون راحیل مگر میشه زندگی کرد. بغض گلوم رو گرفته بود. صاف نشستم و سعی کردم آروم باشم. ولی مگر میشد، همهی زندگیت از دستت بره وتو آروم باشی...
گوشهی چادرش رو به بازی گرفته بودو اشکاش بیصدا یکی یکی روی چادرش میریخت.
_راحیل
نگام کرد. حالت چشماش قلبم رو سوزوند. اشاره کردم به چشماش و گفتم:
_میخوای دیوونهام کنی؟
یک برگ دستمال کاغذی برداشتم و سعی کردم بدون این که دستم با صورتش تماس داشته باشه اشکاش رو پاک کنم.
نگاهش رو روی صورتم چرخوند و گفت:
_من ناراحت خودم نیستم، ناراحتی تو، اشکم رو در میاره.
نفسم رو بیرون دادم.
_اینجوری حالم بدتر میشه، حرف بزن. سکوت نکن، فقط تو میتونی حالم رو خوب کنی. راحیل خیلی زود بود، زمان خوبی رو انتخاب نکردی برای گفتن این حرفا، کاش یه فرصتی بهم میدادی...
متعجب نگام کرد.
_فکر میکردم خودت هم به همین نتیجه رسیدی، چون این اواخر کمتر زنگ میزدی و مثل قبل نبودی...
راست میگفت.
_راحیل تو انقدر خوب بودی که فکر میکردم با این قضه کنار میای...
نگاه پر از غمی خرجم کرد و دوباره بغض کرد.
_حتما پیش خودت گفتی سرم که خلوت شد میرم سراغ راحیل، اون همیشه هست. همیشه میبخشه، همیشه کوتاه میاد، این انصاف بود؟
_دروغ چرا، دقیقا همین فکرا رو میکردم، پیش خودم میگفتم دنیا بهم سخت بگیره من فقط یه نفر رو دارم که منو درک میکنه، فقط یه نفر هست که حرفام رو میتونم بهش بزنم، فقط راحیله که پیشش آرامش دارم. راحیل من تو این دنیا فقط تو رو دارم. تو بگو که این انصافه؟
سرمو تکیه دادم به صندلی و ادامه دادم:
_راحیل من بدون تو نمیتونم، خودت هم که نباشی خاطراتت منو میکشه. عکسا رو پاک کردی فکرمم میتونی پاک کنی؟
_آرش لطفا کمک کن، بدترش نکن. از این که درمورد من اینطور فکر میکردی واقعا متاسفم. درمورد من که دیگه تموم شد، ولی دیگه با هیچ کس این کار رو نکن. وقتی یکی حواسش بهت هست و مراعاتت رو میکنه، نشونهی این نیست که همیشه هست. همهی ما آدمیم و ناراحت میشیم. هیچ وقت از احساسات دیگران سواستفاده نکن.
سرمو با شرمندگی پایین انداختم. درست میگفت، چی داشتم که بگم.
_راحیل من سواستفاده ...
دستش رو به علامت سکوت بالا برد و گفت:
_الان کسی دنبال مقصر نیست. فقط باید درستترین کار رو انجام بدیم.
_باشه، کاش یه جا بریم کمی آروم بشم بعد بیشتر با هم حرف بزنیم.
_یه جایی هست، وقتی میرم اونجا آروم میشم، ولی نمیدونم تو خوشت بیاد یا نه.
لبخند تلخی زدم.
_وقتی عاشق یکی هستی، عاشق تک تک چیزایی میشی که اون دوست داره، اگه تو آروم میشی، پس حتما منم میشم.
با آدرسی که داد راه افتادم.
یک جای مرتفع و سرسبز، جادهاش شیب تندی داشت، آخر جاده که زیاد طولانی نبود، جایگاه قشنگی بود که داخلش سه تا مزار بود.
راحیل گفت:
_شهدای گمنامن ولی پیش خدا از همه نامدارترن.
یک خانواده سر مزار نشسته بودن، با نزدیک شدن ما بلند شدن و رفتن.
راحیل خیره شده بود به سنگ قبرا و زیر لب چیزی زمزمه میکرد.
منم با فاصله کنارش نشستم. یک حس خاصی داشتم. منم زل زدم به مزارها... به چیزی جز راحیل نمیتونستم فکر کنم، خاطراتی که با راحیل داشتم یکی یکی از ذهنم عبور میکرد، کاش حداقل امروز محرم بودیم...
سرم رو روی سنگ مزار روبهروم گذاشتم و دیگه نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم.
"خدایا حالا که پیدات کردم چرا تمام زندگیم رو غم گرفته..."
نمیدونم چقدر گذشت، سرم رو که بلند کردم. راحیل نبود. احتمالا داخل ساختمانی که کمی دورتر بود رفته.
به انتهای محوطه رفتم. از اونجا به شهر چشم دوختم. آرومتر شده بودم.
یک لیوان آب تو همون لیوان مسی کذایی جلوم گرفته شد.
با دیدنش ناخودآگاه لبخند روی لبام نشست. لیوان رو گرفتم و گفتم:
_ممنون. (اشارهای به لیوان کردم)دیگه غر نیست. اونم لبخند زورکی زد و گفت:
_با لیوان مامان عوضش کردم، آخه لیوانامون شبیهه همه.
آب رو که خوردم نگاهی به لیوان انداختم.
_میشه این پیش من باشه؟
_واسه چی؟
_چون منو یاد اون روز میندازه، یاد شیطونیات...
ازحرفم خوشش نیومد. لیوان رو از دستم گرفت و گفت:
_میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟
_بگو.
_لطفا هر چیزی که تو رو یاد گذشتمون میندازه رو یه جا بزار که هیچ وقت نبینیش.
وقتی تعجبم رو دید، دنبالهی حرفش رو گرفت.
_منم همین کار رو میکنم.
_چرا؟
_برای این که زندگی کنیم
_تو که انقدر سنگ دل نبودی راحیل
_گاهی لازمه، برای مجازات دلی که سر به راه نیست
لبخند زدم و نگاهش کردم
_کلمهی مجازات رو که دیگه نمیشه از لغت نامه حذف کرد، میشه؟
به روبهرو خیره شد
_راحیل این کلمه همیشه تو رو یادم میاره.. :)
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل