#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت309
_چرا؟
_دقیق معلوم نیست دکتر میگه شاید به خاطر تغذیه دوران بارداری باشه، آخه من اون موقع رعایت چیزی رو نمیکردم و همه چی میخوردم. گاهی سیگارم میکشیدم. شایدم به خاطر داروهایی که مصرف کردم باشه.
_چه داروهایی؟
_خب راستش یه بار تو دوران بارداری از روی عصبانیت یه ورق قرص رو یه جا خوردم. چند ساعت حالم بد بود و افتاده بودم تو خونه. تا این که کیارش اومد و منو به بیمارستان رسوند. وقتی دکتر گفت سارنا ناشنواس اومدم خونه و با گریه و زاری به مامان گفتم اونم قلبش گرفت و حالش بد شد. بعد که بردیمش بیمارستان و کمی حالش بهتر شد دکتر گفت، نزدیک به بیست درصد از ماهیچههای قلبش از کار افتاده و کلی بهش دارو و رژیم غذایی داد. دیگه نفس کشیدن براش سخت شده، تنگی نفس پیدا کرده.
اون لحظه فقط به آرش فکر کردم که با شنیدن این موضوع چقدر به هم ریخته. خیلی دلم میخواست از حال اونم بدونم، ولی پرسیدنش جزء نبایدها بود. مژگان هم بیرحمانه حرفی ازش نمیزد.
_اینا رو برات تعریف کردم که خواستهام رو بهت بگم.
مکث کوتاهی کرد و مظلومانه نگام کرد.
_باید ما رو ببخشی راحیل. شکستن دل تو...
نخواستم دیگه بشنوم. از این همه خودخواهیش رنجیدم. حرفش رو بریدم و گفتم:
_من کسی رو نفرین نکردم. انشاءالله که هر دوشون حالشون خوب بشه. هر کس خودش بهتر میدونه چیکار کرده.
از جام بلند شدم.
_من باید برم.
اونم بلند شد و گفت:
_میای بیرون؟ مامان هم میخواد باهات حرف بزنه، توی ماشین نشسته، نتونست بیاد اینجا. گفت ازت خواهش کنم...
_میام.
دنبالش راه افتادم. چشمم دوباره به دختر ضعیفش افتاد، تو آغوش مادرش نگام میکرد. چقدر نگاهش آشنا بود. چقدر حرف داشت. از این که در آینده نمیتونست حرف بزنه، دلم ریش شد. با حس ترحمی که تو دلم ایجاد شده بود پرسیدم:
_چه رشتهای درس خوندی؟
_مدیریت، چطور؟
_واقعا؟
ایستاد و نگام کرد.
_منظورت چیه؟
_هیچی، به نظرم کسی که مدیریت خونده، حداقل باید بتونه رفتار و احساسات خودش رو اول مدیریت کنه.
بیتفاوت گفت:
_چهربطی داره؟ اگه منظورت اون قضیه حسادته، من گاهی خیلی باهاش کلنجار میرم ولی نمیشه، یعنی وقتی یه بار میشه دفعه بعد دوباره...
_تا حالا با روان نویس نوشتی؟ از اینا که جوهر میریزن توش.
دوباره به طرف در خروج راه افتاد.
_فکر نکنم، چطور؟
_مامانم یدونه داشت. وقتی چند ماه ازش استفاده نمیکرد جوهرش خشک میشد، دیگه نمینوشت. به نظرم رفتارامونم همینطورین. وقتی یه مدت کنارشون بزاریم خشک میشن. فرقی نمیکنه رفتار خوب باشه یا بد. هر رفتاری رو وقتی زیاد انجام بدیم مثل همون روان نویس روان میشه. پوزخندی زد و گفت:
_راحیل ول کن، من اومدم اینجا که فقط ازت بخوام منو ببخشی، یکی تو خونه هست که از این جور حرفا بزنه، همون برامون بسه.
ناخواسته پرسیدم:
_اون ازت خواست که بیای؟
در جوابم فقط به قدماش کمی سرعت داد.
همین که نزدیک ماشین رسیدیم، فریدون از ماشین پیاده شد و لبخند ترسناکی تحویلم داد.
بیاختیار یک قدم عقب رفتم و با لکنت گفتم:
_این... اینجا... چیکار میکنه؟
مژگان به طرفم چرخید و گفت:
_داداشمه دیگه، اون دانشگاه رو بلد بود، ما رو آورد.
قبل از این که حرفی بزنم کمیل روبهروم ظاهر شد و با جذبهی خاص خودش، بیتوجه به مژگان گفت:
_راحیل خانم بفرمایید بریم. خیلی وقته اینجا منتظرتونم.
مات مونده بودم. نگاهش پر از سوال بود. جدیت و اخمی که بین ابروهاش جا خوش کرده بود منو به خود آورد.
بدون این که از مژگان خداحافظی کنم همراه کمیل به طرف ماشینش رفتم. کمیل در عقب ماشین رو برام باز کرد. موقع سوار شدن دیدم که هر سهشون به ما چشم دوختن.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل