#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت311
کلید و تو قفل چرخوندم.ناگهان سعیده از پشت چادرم رو کشید و گفت:
_زود باش همهی خبرا رو رد کن بیاد دستمو روی قلبم گذاشتم.
_ترسیدم دیوونه،تو از کجا سبز شدی؟ چرا اینجا کشیک میدی؟
خندید و گفت:
_نرفتم بالا چون خاله تنهاست.گفتم یه وقت چیزی ازم میپرسه منم مجبور میشم لو بدم
تیز نگاهش کردم.
_یعنی انقدر دهن لقی؟اسراء کجاست؟
_اونم تو راهه،رفته این آموزشگاه سر چهار راه بپرسه ببینه،واسه تدریس خصوصی نیرو نمیخوان
_من که اون روز بهش گفتم اگه کار نیمه وقت بخواد میتونم به کمیل بگم
حرفم رو برید و گفت:
_ول کن راحیل،اسراء به خون کمیل تشنهس حالا تو میگی...
وارد خونه شدم و گفتم:
_بیخود کرده،اصلا تقصیر منه، بزار بره بگرده دنبال کار
مامان نبود.
فقط صدایی از اتاقش میاومد.جلوتر که رفتم صدای روضهای که مامان گوش میداد واضحتر شد.مامان گاهی تو خونه روضه گوش میکرد و خودش رو سبک میکرد.
آروم به سعیده گفتم:
_یه دمنوش میسازی؟مامان اومد دور هم بخوریم
سعیده هم با صدای آرومی گفت:
_میگم تازگیا خاله زود به زود با خودش خلوت میکنهها! وقتی میفهمم گریه میکنه ناراحت میشم،هر چند خودش میگه حالم خوب میشه
_اصلا مامان میگه گریه کردن لازمه،فقط گریه برای امام حسینه که آدم رو واقعا سبک میکنه
_خاله اون دفعه میگفت تو هند یه باشگاه دارن که دور هم میشینن گریه میکنن.آخه چطوری گریشون میگیره؟اونا که روضه و مُحرم حالیشون نیست
لبام رو بیرون دادم و گفتم:
_آهنگای غمگین گوش میدن یا مصیبتا و مشکلات خودشون رو واسه همدیگه تعریف میکنن. ولی اونا توهم دارن،گریه برای این چیزا یه سبکی موقت ممکنه بیاره، ولی آخرش باعث افسردگی میشه.شادی که بعد از گریه برای امام حسین به انسان دست میده کجا اون گریه کجا.اصلا طبعهاشون کاملا مخالف همه.
سعیده پرسید:
_یعنی گریهی اونا سردیه؟
_آره،واسه همین باعث افسردگی میشه سعیده فکری کرد.
_اون موقع که با این بادیگاردت تصادف کردیم و اون رفت از من شکایت کرد یادته؟ بد جور خوف کرده بودم.حالم خیلی بد بود، همون روزا محرمم نزدیک بود.خاله گفت توی این مراسمای محرم زیاد برای امام حسین گریه کن.چون بهت شجاعت و قدرت میده.اعتماد به نفس پیدا میکنی. خاله راست میگفت راحیل
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:
_من مطمئنم خیلی اسرار توی همین عزاداریا و گریهها هست که هنوز کشف نشده
بعد اخم تصنعی کردم.
_وای سعیده گشنمه، یه چیزیم درست کن بخوریم
سعیده همونطور که دکمه مانتوش رو باز میکرد بلند گفت:
_همون دمنوش رو با نون تلیت کن بخور بعد خندید.
هیسی گفتم و به طرف اتاق رفتم و لباسام رو عوض کردم. دانشگاه هم تمام شد، با تمام ماجراهای تلخ و شیرینش. منم مثل خیلی آدمای ناشکر شیرینیهاش برام یادآوری نمیشد. مثل خوردن یک مشت بادوم که تلخی دونهی آخر خط میکشه به خوشمزگی بادومای قبلی.
سالایی که تو دانشگاه بودم رو مرور کردم. واقعا چیزی یاد گرفته بودم که هدر رفتن چهار سال از عمرم به اون بیارزه؟ به این چیزا فکر میکردم که مامان وارد اتاق شد. جلوی در ایستاد و چند دقیقهای نگام کرد. چشماش نشون میداد که دل پری داشته. بیمقدمه پرسید:
_چرا میخوای باهاش ازدواج کنی؟
با حرف مامان با بهت نگاهش کردم. "یعنی همهی مادرا انقدر تیزن؟"
سعی کردم غافلگیریم رو مخفی کنم.
_خب اشکالی داره؟
کنارم روی تخت نشست.
_میخوام دلیلت رو بشنوم. میدونم که دلیلت علاقه نیست. زود اصل قضیه رو بگو. حاشیه نرو.
سرم رو پایین انداختم و با خودم فکر کردم. مادرا چقدر شبیه خدا هستن برای بچههاشون. حرفا رو قبل از این که گفته بشه میدونن. کمی این پا و اون پا کردم، مامان خیلی جدی بود نمیشد حاشیه رفت. کمی فکر کردم و در آخر تصمیم گرفتم منم بیمقدمه حرف بزنم.
_دلم میخواد کاری رو که آرش کرده منم انجام بدم. یادمه گفتید فداکاری بزرگی کرده. این بزرگترین درسی بود که ازش یاد گرفتم.
مامان آهی کشید.
_اون بچه مال برادرشه، از خون خودشه، به همین دلیل برای آرش پدر اون بچه شدن خیلی راحتتره. اینو فراموش نکن.
_میدونم، عوضش اون مادر بچه رو اصلا قبول نداره. بزرگی فداکاریش اینجا به نظرم مشهودتره، ولی من پدر ریحانه رو خیلی قبولش دارم. این به اون در میشه.
نگام کرد.
_واقعا در میشه؟
_اینطور فکر میکنم. در ضمن درسته ریحانه با من نسبتی نداره، ولی من بهش علاقه دارم. نمیدونم مادرا بچههاشون رو چطوری دوست دارن. یا آرش چطوری عاشق بچه برادرشه و ولش نمیکنه. چون نه مادر شدم، نه برادری دارم که حس آرش رو بفهمم.
نمیدونم چه حسیه، ولی دلم نمیخواد...
نگاهی به مامان انداختم.
_دلت نمیخواد چی؟
گوشهی بلوزم رو به بازی گرفتم. مامان دستمو گرفت و چونهم رو بالا کشید.
_دلت نمیخواد چی؟
نگاهم رو تو چشماش چرخوندم نم داشتن. منم بغض کردم و سکوت کردم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل