eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
158 دنبال‌کننده
931 عکس
605 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
دستش رو کشید و منتظر نگام کرد. دستام رو دور کمرش حلقه کردم و سرم رو روی سینه‌اش گذاشتم و بغضم رو رها کردم. _مامان دلم نمیخواد ریحانه زیر دست کس دیگه‌‌ای بزرگ بشه، اون به من عادت کرده. میخوام مادری رو با اون تجربه کنم. اجازه می‌دید؟ مامان هم دستاش رو دور تنم حصار کرد و گفت: _میتونی راحیل؟ به سختیاش فکر کردی؟ یک عمر زندگیه‌ها... سرم رو بلند کردم. _نمی‌خوام به سختیاش فکر کنم. فقط میخوام شما پشتم باشید، اونوقت همه چی برام راحت میشه. مثل وقتی که از آرش جدا شدم، اگر حمایتای شما نبود نمی‌تونستم. مامان دستی به موهام کشید و نگاهش روشون ثابت موند. چشماش پر آب شد و گفت: _هر چیزی رو آدما اول باید خودشون بخوان، تو خواستی منم کمکت کردم. _الانم میخوام مامان. _باید خودت رو واسه حرفای دیگران هم آماده کنی، شاید حرفایی از جنس حرفای اون روز خواهرت. همون لحظه سعیده وارد اتاق شد و به طرفمون اومد. _ای بابا چی شده؟ شما هم باشگاه گریه راه انداختید؟ مامان با لبخند گفت: _آره، فقط یکی یدونه خال هندی وسط ابرومون کم داریم. _خاله واسه راحیل میخوام خاگینه درست کنم، آرد کجاست؟ مامان جای آرد رو گفت. فوری گفتم: _سعیده جعفری هم توش بریزا. سعیده دستش رو تو هوا چرخوند. _برو بابا جعفریم کجا بود. مامان گفت: _خشکش رو داریم الان میام بهت میدم. سر سفره همگی غذای دست پخت سعیده رو می‌خوردیم که مامان گفت: _امروز که زهرا خانم زنگ زده بود بعد از عذرخواهی گفت: _برادرم وقتی فهمید که از راحیل خواستگاری کردم ناراحت شد. گفت اول باید با شما مطرح می‌کردم. نباید ذهن راحیل رو مشغول می‌کردم. برای همین من به شما زنگ زدم که کسب تکلیف کنم. سعیده گفت: _بابا عجب آدم فهمیده‌ایه این کمیل خان. بعد چشمکی به اسراء زد. اسراء پشت چشمی نازک کرد و حرفی نزد. مامان ادامه داد: _خلاصه بعد از کلی توضیح دادن و حرف زدن قرار شد دو روز دیگه بهشون جواب بدیم سعیده لقمه‌اش رو قورت داد و پرسید: _نظر خودتون چیه خاله؟ مامان مکثی کرد و گفت: _باطن عمل که خوبه، به خصوص که راحیل هم موافقه، منتها صبر و شجاعت زیادی میخواد بعد نگاه عمیقی به اسراء انداخت _یه اتحاد خانوادگی هم میخواد. چون ممکنه حرف و حدیث زیاد شنیده بشه. مثلا این که دخترت چی کم داشت که دادیش به مردی که بچه داره. یا حرفایی که الان فکرش رو هم نمی‌تونید بکنید ولی ممکنه گفته بشه. حرفایی که دل هر کس رو می‌شکنه. برای همین راحیل باید بازم فکر کنه، همه‌ چیز رو باید سبک سنگین کنه بعد جواب بده اسراء پوفی کرد و گفت: _من به تصمیم راحیل کاری ندارم، ولی موندم تو کار خدا سعیده گفت: _دوباره این شروع کرد اسراء کمی از سفره فاصله گرفت و گفت: _نه سعیده باور کن نمیخوام از راحیل ایرادی بگیرم. چطور میشه که یکی مثل این آقا با داشتن یه بچه، همچین حوری گیرش بیاد. تازه یک سال هم ایشون پرستار بچش باشه. بعد اونوقت زنش رو که دوستش نداشته تو تصادف از دست بده، بعد عاشق یکی مثل خواهر من که آفتاب ندیده بشه، مهم‌تر از این که خواهر منم قبول... مامان کشیده گفت: _اسراء! _مامان جان برام سواله دیگه، چرا بعضیا انقدر شانس دارن. اونوقت اون آرش بدبخت یه عمر باید با یکی زندگی کنه که... چپ، چپ، به سعیده نگاه کردم. احساس کردم هر چ_ باهاش درمورد همسر سابق کمیل درد و دل کردم کف دست اسراء گذاشته مامان گفت: _چرا به این فکر نمی‌کنی که ریحانه تو این سن مادرش رو از دست داده. اصلا چرا به این فکر نمی‌کنی که تو خودت این همه نعمت دورت ریخته ولی دیگران ندارن. همین دستی که باهاش غذا می‌خوری، میدونی کسایی هستن که حسرت داشتنش رو می‌خورن. من نمی‌دونم تو چرا با اون چپ افتادی؟ اسراء سرش رو پایین انداخت و گفت: _نمی‌دونم مامان احساس می‌کنم راحیل براش زیاده _تو بهش حسادت می‌کنی دخترم، بهتره خودت رو تنبیهه کنی اسراء فوری گفت: _فردا رو روزه می‌گیرم _نه، تنبیهی که دردت بیاد. روزه خیلی کمه. چون خیلی وقته این فکر ازت جدا نمیشه. _خب چیکار کنم؟ میخواید یک هفته روزه بگیرم؟ مامان گفت: _نه، اگر این دوتا با هم محرم شدن، نصف پس‌اندازت رو برای کمیل یه چیزی میخری و به عنوان کادوی عقد بهش میدی اسراء با چشمای گرد شده مامان رو نگاه کرد با صدای اذان مغرب مامان بلند شد و رفت سعیده با لبخند و خیلی آروم گفت: _وای بر دهانی که بی‌موقع باز شود. والا... حالا داری از حسادت میترکی خب تو دلت نگهش دار، واسه من فیلسوف شده، هی میگه تو کار خدا موندم. خدام تو کار تو مونده. الان خریدن لپ تاپ منتفی شد خوبت شد؟ پس من چی بگم، من زدم یارو رو ناقص کردم اونوقت راحیل داره سرو سامون می‌گیره. هیچکس هم به ما نگفت خرت به چند من. تازه یارو به راحیل گفته اصلا نمیخواد قیافه‌ی منو ببینه بگو آخه اگه من نبودم، تو... از سر سفره بلند شدم و دیگه نشنیدم. فقط صدای ریز ریز خندیدنشون می‌اومد ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل