eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
158 دنبال‌کننده
961 عکس
625 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
*آرش* وقتی مامان گفت که جلوی در دانشگاه دیده که راحیل سوار ماشین مردی شده، احساس کردم تمام شدم. مگه چقدر توان داشتم. مرگ کیارش، جدایی از راحیل.. حال بد مامان. مریضی سارنا و حالا نامزدی راحیل... گاهی به خودم امیدواری می‌دادم شاید معجزه‌ای بشه و راحیل کوتاه بیاد، راحیل می‌گفت ناامیدی بدترین چیز تو دنیاست... ولی وقتی بعد از عقد حقیقت ماجرا رو از دهن مامان شنیدم، فهمیدم چقدر امید واهی به خودم می‌دادم. حال بد اون روزام مامان رو به رحم نیاورد تا حقیقت ماجرا رو بگه. انقدر صبر کرد تا ما عقد کنیم. بعد دیگه عذاب وجدان اجازه نداد زندگی کنم. من راحیل رو سرزنش کرده بودم. دلم می‌خواست باهاش تماس بگیرم و بپرسم آیا منو بخشیده؟ ولی وقتی هر بار یاد قولی می‌افتم که به مادرش دادم منصرف میشم. اون روز که سبد گل نرگس رو برای عذر‌خواهی براش فرستادم، مادرش زنگ زد. گفت حق نداشتم این کار رو انجام بدم، گفت راحیل تازه حالش خوب شده بود چرا این کار رو کردی؟ گفت اگه واقعا دوستش دارم دیگه کاری نکنم که گذشته براش یاد‌آوری بشه. از وقتی مامان گفت نامزد کرده هر روز به مزار شهدای گمنام میرم، جایی که راحیل می‌گفت براش آرامش میاره. براش آرزوی خوشبختی می‌کنم. خودمم آروم میشم. یک روز طبق معمول از اتاق بیرون اومدم تا سر کار برم. همین که سارنا رو تو آغوش مامان دیدم به طرفش رفتم و بوسیدمش. سارنا و مامان تنها امیدم برای زندگی بودن. صدای جیغ و داد مژگان رو می‌شنیدم که که با یکی تلفنی صحبت می‌کرد و الفاظ بدی به کار می‌برد. با تعجب به مامان نگاه کردم و پرسیدم: _چی شده؟ مامان سرش رو تکان داد و گفت: _فریدونه دیگه، رفته اونور بازم دست از سر اینا برنمی‌داره. _چرا؟ چی میگه؟ مژگان که می‌گفت دوباره شکایتی داره، چطوری رفته؟ _زمینی رفته، بابا اینا انقدر آشنا ماشنا دارن که... معلوم نیست اونجا رفته چه غلطی کرده که پول کم آورده، حالا میخواد مژگان رو زور کنه که خونه‌ای رو که چندسال پیش پدر مژگان برای بچه‌هاش خریده و کنار گذاشته بفروشه و پولش رو براش بفرسته. خونه هم به نام سه‌تاشونه، مژگان و خواهر برادرش. مژگان می‌گفت، دیگه باباشم بهش پول نمیده. _خب بفروشن سهم اون رو بفرستن. _خب فریدون راضی نیست، میگه کل پول خونه رو بفرستید چون موقع خرید خونه اکثر پولش رو خودش داده. _خواهر مژگان راضیه؟ _مژگان میگه اون حوصله‌ی دعوا نداره میگه بدیم بره دست از سرما برداره. واسه همین فریدون هر روز به مژگان زنگ میزنه تا کوتاه بیاد و راضی به فروش بشه. با عصبانیت گفتم: _اون حوصله‌ی دعوا نداره مژگان داره... به طرف اتاق مامان رفتم. در رو باز کردم و با اخم مژگان رو نگاه کردم. با دیدن من حرفش رو قطع کرد و با تعجب نگام کرد و آروم پرسید: _آرش جان کاری داری؟ صدای عربده‌ی فریدون از پشت خط می‌اومد: _اون شوهر بی‌عرضت نمی‌تونه یه خونه برات بخره، به من چه مربوطه چرا چشم به مال من دوختی... گوشی رو با خشم از دستش گرفتم و گفتم: _چی واسه خودت داری می‌بافی... کمی سکوت کرد و صداش رو کمی پایین‌تر آورد و گفت: _مژگان رو راضی کن خونه رو بفروشه، اینجا گیرم. _دوباره اونجا چه گندی زدی؟ _به تو مربوطه؟ کاری رو که گفتم انجام بده. _تو چرا فکر می‌کنی همه نوکرتن؟ فرار کردی اونور بازم دست از این کارات برنمی‌داری؟ پوزخندی زد و گفت: _توام مثل اون دختره نرو رو منبر بابا. خوبه چند ماه بیشتر با هم نبودید انقدر روت تاثیر گذاشته. _دهنت رو ببند درست حرف بزن. _حیف که شانس آورد، وگرنه می‌خواستم بلایی سرش بیارم که الان تو به پاهام بیوفتی. البته الانم دیر نیست، نقشه‌ها واسش دارم. حرفش که تمام شد قهقهه زد. با چشمای گرد شده به مژگان نگاه کردم و گفتم: _این داره درمورد راحیل حرف میزنه؟ بعد با فریاد پرسیدم: _این چیکار به راحیل داره؟ مژگان دست و پاش رو گم کرد و گفت: _به خدا هیچی، میخواد اعصابت رو خرد کنه اینجوری میگه، اون مست کرده، اونقدر از این آت‌ و آشغالا میخوره پاک دیوونه شده. بعد گوشی رو از دستم کشید و خاموش کرد و گفت: _اون همیشه بلوف میزنه، حرفاش رو باور نکن. از کارای فریدون خبر داشتم و از کیارش درموردش خیلی چیزا شنیده بودم. آدم کثیفی بود. دلم شور زد و نگران شدم. باید فریدون رو به هر نحوی شده به اینجا می‌کشوندم و لو می‌دادمش. _مژگان. _جانم. روی تخت مامان نشستم و گفتم: _میشه یه خواهشی ازت بکنم. خوشحالی از چشماش بیرون زد. _هر کاری تو بگی انجام میدم. دلم واسه مژگان هم می‌سوخت، خودش رو به آب و آتیش میزد که منو از این حال و هوا خارج کنه. ولی گاهی به خاطر حرف گوش نکردناش کارمون به مشاجره می‌کشید. _میشه خونه رو بفروشی بدی بهش بره پی کارش دیگه با ما کاری نداشته باشه؟ مژگان کمی جا خورد و پرسید: ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل