eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
159 دنبال‌کننده
929 عکس
603 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
اخم مصنوعی کرد و دستاش رو تو جیبش فرو برد.نگاه سنگینش رو احساس می‌کردم.همین که در آسانسور باز شد برای رهایی از نگاهش فوری بیرون رفتم سوار ماشین که شدیم.از آینه نگام کرد و گفت _این توبیخ‌ها واسه دل خنکی نیست.واسه اینه که بدونید چقدر زود نگرانتون میشم تا دیگه تکرار نکنید.شما باید حواستون به همه جا باشه نگاهش کردم و حرفی نزدم.خب اگه واقعا نگران شده باشه حق توبیخ داشته.ولی چه چیزی باعث شده انقدر زود نگران بشه نکنه اتفاق جدیدی افتاده و من خبر ندارم _راستی پنجشنبه‌ها ساعت کاری تا ظهر بیشتر نیست.می‌‌تونید نیاید و توی خونه به کاراتون برسید نگاهش کردم _کار خاصی تو خونه ندارم لبخند زد و گفت _مگه پنجشنبه مهمون ندارید؟ خودشون رو می‌گفت –مهمونامون بعدازظهر میان،تا اون موقع وقت زیاده _ببینید،بهتون آوانس میدم خودتون قبول نمی‌کنیدا،بعد نگید روز به این مهمی بهتون مرخصی ندادم با لبخند گفتم _لطف شما همیشه شامل حال من هست نه،من انقدرم قدر نشناس نیستم نفسش رو بیرون داد _منظورم این نبود بعد از چند دقیقه سکوت پرسیدم _پنجشنبه ریحانه رو هم حتما بیارید دلم براش تنگ شده _نه اون میمونه پیش بچه‌ها و زهرا.به خاطر ریحانه زهرا هم نمیاد _میشه ریحانه رو بیارید؟ سرش رو کج کرد و گفت _اگه شما امر کنید مگه میشه عمل نکرد ابرویی بالا دادم _واقعا؟ لباش رو بیرون داد _شک نکنید _اگه اینجوریه،پس میشه بگید چی شده که دوباره نگرانید.احساس می‌کنم اتفاق تازه‌ای افتاده کمی فکر کرد و گفت _نگران کننده نیست.حالا بعدا براتون میگم روز پنج شنبه همین که تو اتاق کارم مشغول شدم شقایق به دو خودش رو به من رسوند و گفت _یه خبر فوری و داغ برات دارم راحیل عمرا حدس بزنی بدون این که نگاهم رو از مانیتور بگیرم پرسیدم _دوباره چی شده؟کی زاییده؟کی شوهر کرده؟کی میخواد طلاق بگیره؟ _عه لوس،میگم مهمه،درمورد رئیسه فوری نگاهش کردم _چی شده؟ _ژست برنده‌ها رو به خودش گرفت و گفت _مطمئنم شاخ در میاری و یه کمم ضد حال می‌خوری حرصی گفتم _شقایق کارم زیاده،زود باش بگو _رئیس داره زن میگیره از حرفش جا خوردم آب دهانم رو قورت دادم _از کجا می‌دونی؟ روی صندلی جلوی میزم نشست _من که از وقتی شنیدم فقط میخوام بدونم این با کی میخواد ازدواج کنه،یعنی اون دختره کیه که تونسته دل سنگه اینو نرم کنه بعد قیافه‌ی غمگینی به خودش گرفت _تازه مثل این که دختره نازشم زیاده نوچ نوچی کرد و سرش رو بالا گرفت _خدایا این درسته؟آخه چقدر تبعیض دلم براش سوخت،مثل کسایی که کار خلافی کردن لبم رو به دندون گرفتم و با خودم فکر کردم،حالا با چه رویی موضوع رو بگم.از این که این موضوع رو زودتر از این که من بگم کشف کرده بود جا خوردم _شقایق،این اطلاعات رو از کجا آوردی بادی به غبغب انداخت. _ما،در جای جای این شرکت جاسوس داریم بعد دستاش رو باز کرد و ادامه داد _نیروهای ما اینجا پخشن،هر حرکتی رو ثبت و ضبط می‌کنن ریز خندیدم _بس کن بابا،فیلم جاسوسی زیاد می‌بینیا؟ _آره،زیاد می‌بینم خیلیم دوست دارم _شقایق لوس نشو بگو دیگه،از کجا فهمیدی _هیچی بابا،سیما گفت _سیما _همون خانم خرّمی دیگه،توی آبدارخونه مشغوله با خودم فکر کردم که خرّمی چه ربطی به کمیل داره.. _وا راحیل یه جوری نگاه میکنی انگار خرّمی از کره‌ی مریخ اومده... فکری کرد و گفت _آهان، نه که تو چایی نمی‌خوری،زیاد باهاش دیدار نداری بی‌تفاوت پرسیدم _حالا اون از کجا میدونه؟ روی میزم خم شد _آخه نه که ما با هم اینجوری هستیم.(انگشتای کوچک دستاش رو به هم گره زد.)هر خبری بشه اول به من میگه می‌گفت دیروز که آقای معصومی اونجا داشته ناهار میخورده تلفنی درمورد خواستگاری و این چیزا با خواهرش حرف میزده.هنگ کردی نه؟دیدی چه خبر دسته اولی بهت دادم _بیشتر از دست شماها هنگ کردم،واقعا شماها اینجا کارم می‌کنید؟رئیس حق داره اینجا مثل شمر باشه. اصلا به ما چه،کی میخواد زن بگیره.هرکس هرکاری میخواد بکنه شما باید خبرش رو به همه بدی؟ نوچ نوچی کرد. _واقعا که راحیل! آقای معصومی هر کسی نیست،تازه با یه بچه داره با یه دختر ازدواج میکنه،این خیلی خبر مهمیه،اصلا واسه تو خبر میارم سوخت میشه،هم خودم هم خبرم.هیچ هیجانی نداری این دفعه کمی با حرص گفتم: _برو سر کارت،بزار منم کارم رو انجام بدم _نگاه کن،حالا که خبرا رو از زیر زبونم بیرون کشیده،واسه من کلاس میزاره.اصلا تقصیر منه.. همونطور که غر میزد به سرعت به طرف در خروجی رفت هم زمان کمیل وارد اتاق شد و با هم رو در رو شدن شقایق دست و پاش رو گم کرد و گفت: _ببخشید با راحیل کار داشتم کمیل خیلی جدی گفت: _منظورتون خانم رحمانیه؟ _بله، همون،خانم رحمانی کمیل از جلوی در کنار رفت.شقایق به سرعت برق ناپدید شد از قیافه‌ی هر دوشون خندم گرفته بود کمیل روبه‌روم ایستاد و گفت: _خواستم بگم امروز یه ساعت زودتر میریم با استرس گفتم: ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل