#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت323
_خواستم بگم امروز یه ساعت زودتر میریم
با استرس گفتم:
_لو میریم که،شما اینا رو نمیشناسید
_بهتون گفتم که نگران نباشید.من فکرش رو کردم
اون روز هم با ترفند کمیل به طرف خونه رفتیم
از همون دقایق اولیه که برای خواستگاری قدم به خونهمون گذاشتن،مادر کمیل انقدر گرم و صمیمی برخورد کرد که همه ازش خوشمون اومد.گاهی قربون صدقهام میرفت و چیزی زیر لب میخوند و به طرفم فوت میکرد.یا با حرفا و تعریفاش خجالتم میداد.پدرش هم مدام با رضایت نگام میکرد
حس خوبی داشتم.استرس کمی که داشتم کامل از بین رفت و به آرامش تبدیل شد
همه گرم حرف بودن که کمیل چیزی در گوش پدرش گفت
پدرش رو به مادر گفت
_حاج خانم انگار آقا کمیل با دختر خانمتون حرف نگفته دارن،اگه اجازه بدید چند دقیقهای با هم صحبت کنن
هر دو وارد اتاق شدیم،من روی تخت اسراء نشستم و اون کمی این پا و اون پا کرد و به طرف پنجره رفت
پرده رو کنار زد و جلوی پنجره ایستاد و به بیرون زل زد
با تعجب نگاهش کردم
اینجا که دیگه رئیس نیستی بیا بگیر بشین دیگه
پیراهن چهارخونهی خوش رنگی پوشیده بود انگار علاقهی خاصی کلا به طرح چهارخونه داشت،با یک کت تک،که انگار خیاطش با میلیمتر روی تنش اندازه زده بود. انقدر که قالب تنش بود.شاید هم هیکل کمیل قالب اون کت بود.انقدر ته ریشش رپ مرتب آنکارد کرده بود که پوست سفید صورتش میدرخشید.با تیپ صبحش تو اداره خیلی فرق داشت
یعنی الان داره فکر میکنه که چی بهم بگه بابا بیا بگو دیگه،ملت بیرون منتظرن.اونجا گفتی حرف دارم اینجا اومدی منظرهی بیرون رو نگاه میکنی؟
توی همین فکرا بودم که سرش رو به طرفم چرخوند و چشمام رو غافلگیر کرد
انقدر نگاهش گرم بود که قلبم شروع به تپش کرد،خجالت کشیدم از این غافلگیری، احتمالا متوجهی نگاهام شده بود.سرم رو زیر انداختم تا خونی که تو صورتم دویده بود رو نبینه
پردهی اتاق رو سرجاش برگردوند و
بالاخره تشریف آورد و روبهروم نشست، طبق عادتش دستاش و به هم گره زد همون لحظه ریحانه وارد اتاق شد و خودش رو به من چسوند و گفت
_عمه نمیزاره من بیام اینجا
بغلش کردم و بوسیدمش و خرس عروسکی اسراء رو که همیشه گوشهی تختش میگذاشت رو به دستش دادم
کمیل لبخندی به دخترش زد و گفت
_برو عروسکت رو به عمه نشون بده.
بعد از رفتن ریحانه گفت
_یادتون باشه همیشه زیر پردهای رو بکشید، اتاقتون از ساختمون روبهرویی دید داره
با تعجب نگاهم رو بین پرده و کمیل چرخوندم. یعنی انتظار هر حرفی رو داشتم که بزنه الا این حرف.کلا همهی کاراش خاص بود
_زیر پرده همیشه کشیدس
_الان که نبود.بالاخره دوتا دختر تو این اتاق هستید،باید حواستون باشه
یعنی این همه دقت و غیرت اونم توی این موقعیت؟
_دلیل این که خواستم الان باهاتون حرف بزنم این بود که احساس کردم یه حرفایی رو باید همین امروز بهتون بگم
کمی مِن و مِن کرد
_من قبلا یک بار پا روی دلم گذاشتم خیلی سخت بود ولی به خاطر شما و علاقتون و خیلی مسائل دیگه که خودتون کم و بیش در جریانش هستید این کار رو کردم چون احساس کردم شاید اونجوری خوشبختتر باشید اون روزا با همهی سختیاش گذشت و من خودم رو به دست تقدیر سپردم
با این حرفش یاد اون روزی افتادم که برای ریحانه شکر سرخ برده بودم و با اون سر و وضع آشفته توی خیابون دیدمش چقدر دلم براش سوخت
_شرایط من رو میدونید.نمیخوام فکر کنید به خاطر ریحانه و علاقه و وابستگی که اون به شما پیدا کرده میخوام باهام ازدواج کنید
بعد مکثی کرد و ادامه داد
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل