#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت329
تلفن خیلی زنگ خورد، تا این که شقایق جواب داد.
_به به سلام راحیل خانم. عه ببخشید خانم رحمانی. کلمهی "رحمانی" رو با تاکید و کمی با صدای بلند گفت. پس کجایی تو؟ لنگ ظهر شدا، درسته رئیس هوات رو داره ولی دیگه سواستفاده نکن.
_سلام خوبی؟ توی پارکینگم، الان میام.
_وا! توی پارکینگ چیکار داری؟ مگه ماشین خریدی؟
_نه بابا، من اصلا رانندگی بلد نیستم.
مکثی کرد و گفت:
_البته جدیدا یه چیزایی شنیدم ولی باورم نشد.گفتم امروز که اومدی از خودت بپرسم.
_چی شنیدی؟
_این که با از ما بهترون میری و میای. هنوز یه ماه نشده که اومدی اینجا دل بعضیا رو بردی.
خندیدم و گفتم:
_به من از این وصلهها نمیچسبه. امروز با شوهرم اومدم.
هینی کشید و گفت:
_تو کی شوهر کردی که من خبر ندارم سرکاریه؟
_چند دقیقه دیگه که دیدیش میفهمی سرکاری نیست.
_عه؟ راحیل واقعا میگی؟ عجب آب زیر کاهی هستی؟ بیام پایین ببینمش؟
با خنده گفتم:
_خودش اومد بالا.
کمی سکوت کرد و گفت:
_اوه، اوه، رئیستم تشریف آورد. الان از جلوی اتاق من و سحر رد شد. امروز خوش اخلاقتر به نظر میاد تازه یه جعبه شیرینی هم دستش بود. دیدی خبری که اون دفعه بهت گفتم درست بود. امروزم میخواد شیرینیش رو بهمون بده.
بعد با افسوس ادامه داد:
_اینم پرید رفت، اینم یکی رو زیر سر داشته که کسی رو محل نمیداده. ببینم تو کی بهمون شیرینی میدی؟ باید ناهار بدیا.
همینطور حرف میزد
بعد دوباره مکثی کردو پرسید:
_راستی تو چی گفتی؟ گفتی آقاتون میخواد بیاد بالا؟ شوهرت میخواد بیاد اینجا چیکار؟ راحیل چی...
حرفش رو بریدم.
_شقایق جان! صبحونه چی خوردی؟ به منم مهلت بده. حالا دیگه آقا کمیل فقط شده رئیس من؟
با صدای مضحکی گفت:
_جان...کمیل؟ چشمم روشن، شوهر کردی چه ریلکس شدیا. حالا کو این آقاتون؟ من از اینجا در آسانسور رو میبینم کسی نیومد.
توی دلم از این که اینجوری سرکار بود بهش میخندیدم.
_وا! شقایق الان از جلوت رد شد.
_نه جون تو، کسی نیومده، اصلا آسانسور درش بستهس.
بعد خندید.
_نکنه گیر کرده توی آسانسور، همین اول کاری بیشوهر شدی رفت.
_زبونت رو گاز بگیر، خدا نکنه.
دیگه نمیتونستم جلوی خندم رو بگیرم.
_واقعا که چقدر تو باهوشی، فقط ادعا داری...
سکوت کرد. احساس کردم با خودش فکر میکنه و تیکههای جورچین یافتههای ذهنش رو کنار هم قرار میده.
_چقدر خنگی دختر. الان میخوام یه خبری بهت بدم که تا آخر عمرت تعجب کنی.
ناگهان فریاد زد.
_راحیل چی میگی؟ یعنی، یعنی آقای معصومی و تو... یعنی شما دو تا با هم...
خندیدم.
_باورم نمیشه راحیل، جون من راست میگی؟ راحیل میکشمت، این همه وقت من رو سر کار گذاشتی؟ خیلی بدجنسی، چرا از اول بهم نگفتی؟ راستش یه چیزایی درموردتون شنیده بودم، ولی باور نکردم. آخه تو همچین دختری نیستی. وای چه خبر داغی، الان اینجا رو میترکونم.
همون لحظه یک خانم چادری کنارم ایستاد و پرسید:
_شما راحیل خانم هستید؟
با تعجب گفتم:
_بله.
_ببخشید یه نفر بیرون با شما کار داره.
با تعجب نگاهی به در پارکینگ انداختم.
_اونجا که کسی نیست.
_چرا بیرون کنار خیابون هستن.
بعد خودش جلو راه افتاد و منم بدون فکر دنبالش.
شقایق هم از اونور خط، مدام خط و نشون برام میکشید.
_راحیل بیا بالا دیگه، تو پارکینگی همش صدات قطع و وصل میشه. تو بیا، من میدونم و تو.
_باشه قطع کن.
بعد اینکه تلفن رو قطع کردم. موقعیتم رو بهتر سنجیدم کمی استرس گرفتم.
با خودم گفتم بهتره به کمیل اطلاع بدم.
همونطور که شمارهی کمیل رو میگرفتم و سرم تو گوشیم بود،بدنبال اون خانم از پارکینگ کوچک شرکت خارج شدیم و به کنار خیابون رسیدیم
گوشی رو روی گوشم گذاشتم و منتظر شدم.خانم رفت.همینطور که با تعجب به رفتنش نگاه می کردم،یادم اومد که کمیل گفته بود فریدون برگشته.قصد برگشت کردم که با دیدن فریدون با اون لبخند دندون نمای چندشش خشکم زد.یک مرد تنومند هم پشت سرش ایستاده بود،که قیافهی خشن و ترسناکی داشت با سیبیلایی که تو اولین نگاه خیلی به چشم میاومد
صدای کمیل رو از پشت خط شنیدم
_حورالعین من تشریف بیار دیگه
زبونم قفل شده بود، نمیتونستم حرف بزنم. فریدون جلوتر اومد.
_چیه خشکت زده، من که کاریت ندارم
صدای فریاد کمیل رو شنیدم.
_یا امام زمان،تو کجایی راحیل؟
اون جلو میاومد و من عقب عقب میرفتم.
تک و توک رهگذرا هم با تعجب از کنارمون رد میشدن.با خودم گفتم تا بهم نزدیکتر نشده باید فرار کنم. نکنه اون گردن کلفت رو هم با خودش آورده که منو بدزدن.از این هر کاری برمیاد.پا به فرار گذاشتم، همهی قدرتم رو تو پاهام جمع کردم و تا میتونستم دویدم. اونم دنبالم میاومد،
_من که کاریت ندارم، چرا فرار میکنی؟
انقدر نزدیکم شده بود که حرفاش رو واضح میشنیدم.
فریاد زد:
_تو که انقدر میترسی چرا شکایتت رو پس نگرفتی؟ صبر کن. کاریت ندادم لعنتی. فقط بگو، اون راست میگه زنش شدی؟
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل