eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
157 دنبال‌کننده
961 عکس
625 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
اولین کلاسم که تمام شد خودم رو به محوطه رسوندم، هر چی چشم چرخوندم نبود. با خودم گفتم شاید به کتابخونه رفته باشه. دوستش سوگند رو دیدم، دل، دل می‌کردم برای اینکه سراغ راحیل رو ازش بگیرم یا نه، که سارا نزدیکش شد. با خوشحالی سارا رو صدا کردم و سراغ راحیل رو ازش گرفتم. اخماش تو هم رفت و گفت: _من چه میدونم مگه من به پای راحیلم. با تعجب گفتم: _چرا ناراحت میشی؟ خوب از اون دوستش بپرس. روش رو برگردوندو گفت: _خودت چرا نمی‌پرسی؟ نمی‌دونستم چرا اخلاقش عوض شده، قبلا خیلی خوش اخلاق‌تر بود. خیلی جدی بهش گفتم: _اگه انقدر سختته نپرس، اصلا مهم نیست. بعد هم به طرف کتابخونه راه افتادم. صدای قدماش می‌اومد ولی من اعتنایی نکردم. خودش رو به من رسوندو گفت: _خب بابا می‌پرسم. اخمی کردم و گفتم: ‌_نمی‌خوام بپرسی، کلا فراموش کن چی بهت گفتم. دوباره راهم رو ادامه دادم. وارد کتابخونه که شدم به همه جا سرک کشیدم نبود، نگران شدم. پس نیومده. گوشیم رو از جیبم درآوردم که تا زنگ بزنم و خبری ازش بگیرم، ولی منصرف شدم. باید صبور باشم و خودم رو کنترل کنم. اون روز خیلی سخت گذشت، ولی با این فکر که فردا با هم کلاس داریم و می‌بینمش کمی آروم شدم. وقتی از شرکت به خونه رسیدم، مامان دوباره سوال پیچم کردو از راحیل پرسید. هر چی من بیشتر از راحیل براش می‌گفتم اون متعجب‌تر میشد، که آخرش گفت: _آرش سلیقت چقدر فرق کرده، اصلا بهت نمیاد همچین دختری با این چیزایی که درموردش میگی باب میل تو باشه. دختره چطوری قاپت رو دزدیده؟ لبم رو گزیدم و گفتم: _نگو مامان، من قاپ اونو دزدیدم. الانم می‌بینید که جواب نداده. دو روزه از انتظار دارم دق میکنم حتی یه زنگم نزده. مامان چهره‌اش رو تو هم کرد و گفت: _اوه، اوه، کی میره این همه راه رو... چقدرم ناز داره. خنده‌ای کردم و گفتم: _خودم میرم مامان، نازشم هر چی باشه میخرم. فقط شما دعا کنید، اوکی بشه. مامان با چشمای گرد شده نگام کرد و گفت: _راست میگن عشق که بیاد عقل میره ها... چی میگی تو پسر... وقتی سکوتم رو دید، ادامه داد: _حالا اگه قسمت شد و ازدواج کردید. باید یه تغییراتی تو پوشش بهش بدی. با تعجب گفتم: _مگه دکور خونس که تغییر بدم. اگه منظورتون چادرشه که اصلا حرفشم نزنید. چون تازه داره از دختر چادریا خوشم میاد. مامان با اخم نگام کردو گفت: _یعنی با چادر چاق چور تو فامیل ظاهر بشه؟ لابد شب عروسی هم با چادر میخواد جلو مردم برقصه. _ای بابا مامان، هر کاری چاره داره. خوب عروسی رو مختلط نمی‌گیریم. _خب بعدش چی؟ _بعدش هیچی... مگه چادر چشه..؟ مامان با حرص بلند شد و رفت و من هم نفهمیدم چرا چادری بودن راحیل انقدر براش غیرقابل هضمه. تا رسیدم کلاس، مثل کسی که دنبال گمشده‌ای هست، چشم دوختم به صندلیش، خالی بود. رفتم سر جام نشستم و زل زدم به در. هم دلتنگش بودم، هم نگران. نمی‌دونستم چیکار کنم. با خودم گفتم اگه امروزم نیاد حتما پیام میدم. دیگه طاقت ندارم. جزوه‌ام رو روی میز گذاشتم و به علامتایی که قبلا داخلش زده بود نگاه کردم. خودکار رو برداشتم تا مطالب امروز رو با دقت یادداشت کنم و بعدا بهش بدم شاید به بهانه‌ی جزوه دادن بازم بتونم چند کلمه‌ای باهاش حرف بزنم. بعد از تمام شدن کلاس با سعید‌ به محوطه رفتیم، سعید مدام حرف میزدو من تمام حواسم به کسایی بود که در رفت و آمد بودن. ولی هیچ کدامشون راحیل نبودن. اون روز هم تمام شد. از دانشگاه که بیرون اومدم سعید صدام کردو گفت: _منم تا یه جایی می‌رسونی؟ _من دارم میرم شرکت دیگه، تا هر جا شد می‌رسونمت. تازه حرکت کرده بودم که سارا رو که از کنار خیابان پیاده می‌رفت رو دیدم. سعید گفت: _عه ساراست، سوارش کن تا ایستگاه برسونش. بی‌تفاوت گفتم: _چه معنی داره، خودش بره بهتره. سعید متعجب نگام کردو گفت: _قبلا که سوارش میکردی، چه معنی داشت؟ _قبلا اشتباه میکردم. مگه آدم اشتباهش رو تا ابد باید تکرار کنه. سعید با چشمای گرد شده فقط نگام کردو حرفی نزد. من هم بی‌تفاوت به راهم ادامه دادم. وقتی رسیدم شرکت دیگه طاقت نیاوردم. باید به راحیل حداقل یک پیام می‌دادم. اول یک پیام خیلی عاشقانه نوشتم و گفتم که نگرانشم. ولی بعد پاکش کردم و با خودم گفتم شاید خوشش نیاد. برای همین کمی رسمی‌تر نوشتم: _سلام راحیل خانم. نگرانتون شدم چرا دو روزه دانشگاه نمیاید؟ اتفاقی افتاده؟ بعد از یک ساعت که مشغول کارهام بودم با صدای پیام گوشیم بی‌معطلی بازش کردم، نوشته بود: _سلام؛ چیز مهمی نیست، فقط احتیاج به تنهایی داشتم. ان‌شاءالله فردا میام. از خوشحالی گوشیم رو بوسیدم و قربون صدقه‌اش رفتم، پس یعنی فردا می‌بینمش. چرا می‌خواسته تنها باشه. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل