#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت90
هنوز کامل وارد کلاس نشده بودم که دیدمش، نشسته بود و دست زیر چانهاش زده بود و نگاهش به پنجرهی کلاس بود.
غرق افکارش بود. لبام کش اومد.
دو سه نفر بیشتر تو کلاس نبودن. ذوق زده رفتم و صندلی کناریاش نشستم. انقدر تو فکر بود که اصلا متوجهی من نشد.
صورتش رنگ پریده به نظر میرسید. احساس کردم اون شادابی همیشگی رو نداره. نگران شدم. آروم سلام کردم.
برگشت طرفم با دیدنم کمی جا خوردو خودش رو جمع و جور کردو جواب داد.
_نگرانتون بودم. خوبید؟
_ممنون، خداروشکر.
به چشماش نگاه کردم و گفتم:
_از چی ناراحتید؟
_چیزی نیست.
_نگید چیزی نیست، قیافتون داد میزنه که چیزی هست ولی شما نمیگید. نکنه مادرتون مخالفت کردن؟
سکوت کرد.
سکوتش منو به هول و ولا انداخت. با استرس گفتم:
_نگید که مخالفت کردن. فکر قلب منم باشید.
بازم سکوت کرد.
_تو رو خدا حرف بزنید.
نمیدونم تو صورتم چی دید که اونم مضطرب شدو گفت:
_بهتون میگم ولی اینجا نمیشه، بعد از کلاس میگم.
نگاه دلخورم رو روانه چشماش کردم و گفتم:
_چطور دلتون میاد، تا بعد از کلاس باید با نعشم صحبت کنید. من حالم بده. همین الان بگید. بعد در جا بلند شدم و گوشه چادرش رو کشیدم و گفتم:
_خواهش میکنم الان بگید.
با خجالت نگاهی به چند نفری که تو کلاس بودن انداخت و گفت:
_خواهش میکنم، آقا آرش خودتون رو کنترل کنید. باشه شما برید بوستان منم میام.
بیحرف از کلاس بیرون زدم، به هیچ کس توجهی نداشتم، فقط میخواستم زودتر بیاد و بپرسم که چی شده.
با استرس داشتم کنار نیمکت قدم میزدم که اومد. فوری فاصلمون رو پر کردم و گفتم:
_لطفا بدون مقدمه زودتر بگید چی شده.
سرش رو انداخت پایین و گفت:
_مادرم همه چیز رو گذاشته به عهدهی خودم. نظر ایشون منفیه، ولی گفت اگه من خودم بخوام اون حرفی نداره.
نفس عمیقی کشیدم و کمی خیالم راحت شدو گفتم:
_برای همین دو روزه نیومدید و خواستید تنها باشید. یعنی هنوز به من شک دارید که بعد از دو روز هنوز تصمیم نگرفتید؟
آروم آروم به طرف نیمکت رفت و نشست و سرش رو بین دستاش گرفت.
کنارش نشستم. کمی خم شدم تا صورتش رو ببینم، چشماش بسته بود.
شروع کردم به حرف زدن.
_راحیل من بدون تو نمیتونم. به دل من رحم کن. تمام سعیام رو واسه خوشبختیت میکنم. اصلا نگران نباش. آخه مادرتون که هنوز من رو ندیدن چطوری تصمیم گرفتن؟
سرش رو بلند کرد ولی نگاهش زیر بود.
_من در موردتون همه چیز رو بهش گفتم. تقریبا به اندازه من، شما رو میشناسه. اون میگه چند وقت دیگه که دوره این علایق تموم بشه، زندگی ما میشه جهنم. چون چیزایی که شاید از نظر خانواده ما ارزشه از نظر خانواده شما ضد ارزشه.
اعتراض آمیز گفتم:
_نه، شاید از طرف خانوادهام خب یه چیزایی اینجوری باشه ولی از نظر من نیست.
سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
_شاید تا یه حدی مادرتون حق داشته باشن، چند جلسه خانوادههامون با هم آشنا بشن نظرشون عوض میشه.
لطفا از مادرتون اجازهاش رو بگیرید که بیایم. اصلا به عنوان آشنایی، نه خواستگاری.
نگاه پر از خواهشم رو به چشماش دوختم و گفتم:
_وقتی ما پشت هم باشیم هیچ اتفاق بدی نمیوفته. مطمئن باشید.
راحیل من بهت قول میدم هر چیزی که برای تو مهمه واسه منم مهم باشه، اگرم مهم نبود حداقل باهاش مخالفتی نمیکنم.
دستاش رو تو هم گره کرد.
_تو این دو روز خیلی فکر کردم. برای یه دختر خیلی سخته که مادرش که تنها پشتیبانشه...
بغضش اجازه نداد حرفش رو تموم کنه. لباش رو محکم بهم فشار میداد تا اشکش نریزه.
چقدر دلم میخواست بغلش کنم. این رعایت فاصلهی اجباری چقدر برام زجر آور بود.
_میدونم سخته. بخصوص که ارتباط شما با مادرتون انقدر خوبه. من مطمئنم اگه با هم آشنا بشیم نظرشون عوض میشه.
بعد از یه سکوت طولانی، گفت:
_آقا آرش.
بی اختیار گفتم:
_جانم.
خجالت کشیدنش رو با یه مکث طولانی نشون داد و گفت:
_من باید فکر کنم.
بدونه خواست مامانم هیچ کاری نمیخوام بکنم. گرچه من رو آزاد گذاشته. یه هفته صبر کنید اگه جوابی بهتون ندادم. پس قسمت هم نیستیم.
از حرفش، خون تو رگام یخ بست. بیحرکت فقط نگاش کردم، یک لحظه احساس کردم قلبم ایستاد. وقتی سکوتم رو دید نگاش رو روی صورتم کشید. نگرانی رو تو چشماش دیدم.
صدام زد،
_آقا آرش...
جوابی نشنید، بلندتر گفت:
_آقا آرش...
دلم میخواست تو همون حال بمونم و اون مدام اسمم رو صدا بزنه.
وقتی به خودم اومدم دیدم یقهی لباسم رو گرفته و با رنگی پریده تکونم میده.
_خوبم نگران نباشید.
شرم زده دستش رو عقب کشید.
_خداروشکر.
با دیدن لرزش دستاش قلبم فشرده شد، من باعثش بودم، ناخواسته مدام اذیتش میکردم. به سختی از جام بلند شدم و گفتم:
_چند دقیقه بشینید الان میام.
سکوت کرد، انگار حتی نای حرف زدن هم نداشت. فوری رفتم دو تا آب میوه گرفتم و برگشتم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل