#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت91
_رنگتون پریده لطفا بخورید.
آبمیوه رو گرفت و گفت:
_خودتون خوبید؟
_شما خوب باشید، خوبم.
ما قسمت همیم راحیل، اگه شماها یکم کوتاه بیایید. حداقل بخاطر خدا.
قسمت رو ما خودمون میسازیم.
نگاه گنگی به من انداخت و پرسید:
_بخاطر خدا؟
نگاه گنگش رو به پاکت آبمیوهای که دستش بود، دوخت.
نی پاکت آبمیوه رو داخلش فرو بردم و به دستش دادم او پاکتی که دستش بود رو طرفم گرفت و تشکر کرد. احساس ضعف داشتم، فوری آبمیوهام رو خوردم.
راحیل هنوز در همون حالت بود. صداش زدم جواب نداد، بلند شدو گفت:
_باید زودتر بریم کلاس... چادرش رو گرفتم و کشیدم به طرف نیمکت و گفتم:
_لطفا بشین.
برای اینکه چادر از سرش نیوفته نشست و گفت:
_استاد راهمون نمیده ها.
نگران گفتم:
_با این حال، بری سر کلاس که بدتره، حداقل اونو بخور تا کمی فشارت بیاد بالا. (اشاره کردم به پاکت آبمیوه)
دوتا مک به نی زدو دوباره بلند شدو گفت:
_باید زودتر بریم.
بلند شدم و با هم، هم قدم شدیم. در سکوت شونه به شونهی هم راه میرفتیم و چقدر برام این همراهی لذت بخش بود.
نزدیک دانشگاه که رسیدیم دلم نمیخواست بگم، ولی برای اینکه نشونش بدم که حواسم به همه چیز هست گفتم:
_فکر کنم شما جلوتر برید من بعدا بیام بهتر باشه.
برگشت به صورتم نگاه تحسین آمیزی انداخت و با لبخند گفت:
_ممنونم.
وقتی راحیل رفت با خودم فکر کردم کلا راحیل حرف بدی نمیزنه که میگه فعلا با هم دیده نشیم. همهی حرفاش رو قبول دارم فقط کارهایی که میگه انجام دادنش سخته. بخصوص برای من.
بعد از کلاس میخواستم پیام بدم که صبر کنه تا خودم برسونمش، ولی ترسیدم تو دلش بگه باز ما یک لبخند به این پسره زدیم، خودمونی شد.
چند روزی گذشت، روزی نبود که مادرم سراغ راحیل رو نگیره و من نگم که هنوز خبر نداده.
از بس از راحیل تعریف کرده بودم. احساس کردم کمکم مادرم هم علاقمند شده زودتر باهاش آشنا بشه.
بعد از اینکه شام خوردیم، مامان با یک ظرف میوه اومدو کنارم نشست وگفت:
_میگم مادر اگه باهاش راحت نیستی و روت نمیشه، میخوای من برم خونشون اول با مادرش صحبت کنم؟
لبخندی زدم و گفتم:
_مامان جان مثل اینکه شما از من مشتاقترید...
_من بخاطر خودت میگم، از وقتی حرف این دختره تو خونهاس مثل مرغ پر کنده میمونی، خودت خبر نداری.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_از وقتی گفته مادرش راضی نیست، حالم بده، میترسم...
مادرم با تعجب حرفم رو بریدو گفت:
_چی؟ برای چی آخه؟ اونوقت دلیلش چیه؟
_دلیلش همونایی که شما هم میگید دیگه...
بعد آروم ادامه دادم:
_انگار شما مادرا بهتر از هر کسی میدونید ما با هم فرق داریم.
_کاش یکی مثل خودمون رو میخواستی. شایدم حکمتیه که مادرش نخواسته، خب توام کوتا...
نذاشتم ادامه بده و گفتم:
_نگو مامان، حتی فکرش دیونم میکنه.
بلند شدم که به اتاقم برم، مامان گفت:
_میوه بخور بعد.
دلخور گفتم:
_دیگه از گلوم پایین نمیره.
روی تختم دراز کشیدم و گوشی رو دستم گرفتم. دلم گرفته بود و دلم میخواست این رو براش بنویسم.
اول اسمش رو صدا زدم، طول کشید تا جواب بده. نوشت:
_بله.
نوشتم:
_یه دنیا دلم گرفته..
چند دقیقهای طول کشیدو پیام داد:
_میخواید حالتون خوب بشه؟
نمیدونم چه اصراری داشت ضمیر جمع به کار ببره.
نوشتم:
_آره خب.
_با خدا حرف بزنید.
نوشتم:
_باشه، ولی دلم میخواست تو آرومم میکردی...
_حرف از محالات نزنید.
براش شب بخیر فرستادم، ولی جواب نداد.
همونطور که دراز کشیده بودم انقدر با خدا حرف زدم که خوابم برد.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل