#رهاییازشب
#پارت_پنجم
مرگ آقام برخلاف یتیمی و بیپناه شدن من برای مهری خالی از لطف نبود.
میتونست با حقوق بازنشستگی و سود کرایه به دست اومده از حجرهی پدری آقای خدا بیامرزم هرچقدر دلش خواست خرج خودش و دوتا پسراش کنه و با من عین یک کلفتی که همیشه منت نگهداریمو تو سر فامیل میکوبوند رفتار کنه!
به اندازهی تمام این سی سال عمرم از مهری متتفرم. اون منو تبدیل به یک دختر منزوی تو اون روزگار و یک موجود کثیف تو امروز کرد
اون کاری کرد تو خونهی خودم احساس خفگی کنم و مجبورم کرد در زمان دانشجوییم از اون خونه برم و تو خوابگاه زندگی کنم. اما من کم کم یاد گرفتم چطوری حقمو ازش بگیرم.
به محض بیست و دو ساله شدنم ادعای میراثم رو کردم و سهم خودم رو از اموال و املاک پدرم گرفتم و با سهمم یک خونه نقلی خریدم تا دیگه مجبور نباشم جایی زندگی کنم که بهترین خاطراتم رو به بدترین شرایط بدل کرد...
اما تو دوران نوجوونی خوشبختیهای من زمانش تکمیل شد که عاطفه هم به اجبار شغل پدرش به اروپا مهاجرت کرد و من رو با یک دنیا درد و رنج و تنهایی تنها گذاشت
بیاختیار با بیاد آوردن روزای با اون بودنم اشکم سرازیر شد و آرزو کردم کاش باز هم عاطفه رو ببینم.
غرق تو افکارم بودم که متوجه شدم جلوی محوطهی مسجد دیگه کسی نیست.
نمیدونم پیش نماز جوون و جدید مسجد و جوونای دوروبرش کی رفته بودن.
دلم به یکباره گرفت. باز احساس تنهایی کردم. از رو نیمکت بلند شدم و مانتوی کوتاهمو که غبار نیمکت بروش نشسته بود رو پاک کردم.
هنوز رطوبت اشک رو گونههام بود.
با گوشهی دستم صورتم رو پاک کردم و بیاعتنا به نگاه کثیف و هرز یک مردک بیسروپا و بدترکیب راهمو کج کردم و به سمت خیابون راه افتادم...
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل