eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
156 دنبال‌کننده
962 عکس
625 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
مرگ آقام برخلاف یتیمی و بی‌پناه شدن من برای مهری خالی از لطف نبود. می‌تونست با حقوق بازنشستگی و سود کرایه به دست اومده از حجره‌ی پدری آقای خدا بیامرزم هرچقدر دلش خواست خرج خودش و دوتا پسراش کنه و با من عین یک کلفتی که همیشه منت نگهداریمو تو سر فامیل می‌کوبوند رفتار کنه! به اندازه‌ی تمام این سی سال عمرم از مهری متتفرم. اون منو تبدیل به یک دختر منزوی تو اون روزگار و یک موجود کثیف تو امروز کرد اون کاری کرد تو خونه‌ی خودم احساس خفگی کنم و مجبورم کرد در زمان دانشجوییم از اون خونه برم و تو خوابگاه زندگی کنم. اما من کم کم یاد گرفتم چطوری حقمو ازش بگیرم. به محض بیست و دو ساله شدنم ادعای میراثم رو کردم و سهم خودم رو از اموال و املاک پدرم گرفتم و با سهمم یک خونه نقلی خریدم تا دیگه مجبور نباشم جایی زندگی کنم که بهترین خاطراتم رو به بدترین شرایط بدل کرد... اما تو دوران نوجوونی خوشبختی‌های من زمانش تکمیل شد که عاطفه هم به اجبار شغل پدرش به اروپا مهاجرت کرد و من رو با یک دنیا درد و رنج و تنهایی تنها گذاشت بی‌اختیار با بیاد آوردن روزای با اون بودنم اشکم سرازیر شد و آرزو کردم کاش باز هم عاطفه رو ببینم. غرق تو افکارم بودم که متوجه شدم جلوی محوطه‌ی مسجد دیگه کسی نیست. نمی‌دونم پیش نماز جوون و جدید مسجد و جوونای دوروبرش کی رفته بودن. دلم به یکباره گرفت. باز احساس تنهایی کردم. از رو نیمکت بلند شدم و مانتوی کوتاهمو که غبار نیمکت بروش نشسته بود رو پاک کردم. هنوز رطوبت اشک رو گونه‌هام بود. با گوشه‌ی دستم صورتم رو پاک کردم و بی‌اعتنا به نگاه کثیف و هرز یک مردک بی‌سروپا و بدترکیب راهمو کج کردم و به سمت خیابون راه افتادم... ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
‌با خجالت سلام کردم و اون با همون حالت تعجب و سوالی منو به داخل خونه هدایتم کرد. خونه‌ی ساده و مرتب اونا منو یاد گذشته‌هام انداخت. دور تا دور پذیرایی با پشتی‌های قرمز رنگ که روی هرکدوم پارچه‌ی توری زیبا و سفیدی به‌ صورت مثلثی کشیده شده بود مزین شده بود. مادرش منو به داخل یک اتاق که سمت راست پذیرایی قرار داشت مشایعت کرد. فاطمه روی تختی از جنس فرفوژه با پایی که تا انتهای ران تو گچ بود، تکیه داده بود و با لبخند صمیمانه‌ای سلام کرد. زیر چشماش گود رفته بود و لباش خشک به نظر می‌رسید. دیدن اون در این وضعیت واقعا برام غیر قابل هضم بود. بازم بخاطر شوکه شدنم نفسم بالا نمی‌اومد و به هن هن افتادم... بی‌اختیار کنار تختش نشستم و بدون حرفی دستای سردش رو گرفتم و فشار دادم. هرچقدر فشار دستام بیشتر می‌شد کنترل بغضم سخت‌تر می‌شد. مادرش از اتاق بیرون رفت و فاطمه مثل همیشه با خوشرویی و لحن طنزآلود گفت: - بی‌ادب سلامت کو؟! قصد داری دستم رو هم تو بشکنی؟! چرا انقدر فشارش میدی؟! فکر می‌کردم دیگه نمیبینم. گفتم عجب بی‌معرفتی بود این دختره!! رفت و دیگه سراغی از ما نگرفت! چشمم به دستاش بود. صدام در نمی‌اومد: - خبر نداشتم! من اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم تو همچین بلایی سرت اومده باشه... خنده‌ای کرد و گفت: - عجب! یعنی مسجدی‌ها هم تو این مدت بهت نگفتن من بستری بودم؟! سرم رو با تاسف تکون دادم! چه فکرا که درباره‌ش نکردم! چقدر بی‌خود و بی‌جهت اونو کنار گذاشتم درباره‌اش قضاوت کردم سرم رو بالا گرفتم و آب دهانم رو قورت دادم: - من از آخرین شبی که با هم بودیم مسجد نرفتم. گره‌ای به پیشونیش انداخت و پرسید: - چرا؟! سرم دوباره پایین افتاد... فاطمه دوباره خندید: - چی شده؟! چرا امروز انقدر سر به زیر و مظلوم شدی؟ جواب دادم: - از خودم ناراحتم. - من به تو یک عذرخواهی بدهکارم. با تعجب صداش رو کمی بالاتر برد: - از من؟!! آه کشیدم. پرسید: - مگه تو چیکار کردی؟! نکنه تو پشت فرمون نشسته بودی و ما رو اسیر این تخت کردی؟ هان؟ خندیدم! یک خنده‌ی تلخ!!! چقدر خوب بود که تو این شرایط هم شوخی می‌کرد. سرم رو پایین نگاه داشتم تا راحت‌تر حرف بزنم - فکر می‌کردم بخاطر حرفام راجع به چادر از من بدت اومد و دیگه نمیخوای منو ببینی! با تعجب گفت: - من؟؟ بخاطر چادر؟! و بعد زد زیر خنده!!! وقتی جدیت من رو دید گفت: - چادری بودن یا نبودن تو چه ربطی به من داره؟! من اونشب ناراحت شدم ولی از دست خودم... ناراحتیم هم این بود که چرا عین بچه‌ها به تو پیشنهادی دادم که دوستش نداشتی! و حقیقتش کمی هم از غربت چادر دلم سوخت. آهی کشید و در حالیکه دستش رو از زیر دستم بیرون می‌کشید ادامه داد: - میدونی عسل؟!! چادر خیلی حرمت داره... چون لباس حضرت زهراست دلم نمیخواد کسی بهش بی‌حرمتی کنه. من نباید الان که هنوز درکش نکرده بودی چنین  پیشنهادی می‌دادم اون هم فقط بخاطر بسیج! تو خیلی خوب کاری کردی که سریع منو به خودم آوردی و قبول نکردی. من باید یاد بگیرم که ارزش چادر رو  بخاطر امورات خودم و بسیج پایین نیارم. میفهمی چی میگم؟! من خوب می‌فهمیدم چی میگه ولی تنها جمله‌ای رو که مغزم دکمه‌ی تکرارش رو میزد این بود: - چادر لباس حضرت زهراست… میراث اون بزرگوار..... بازهم حضرت زهراا.... چرا همیشه برای هر تلنگری اسم ایشون رو می‌شنیدم.؟! آه عمیقی کشیدم و با حرکت سر حرفاش رو تایید کردم. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
بعد فوت آقاش زد به جاده خاکی.. اول نمازشو قطع کرد! چون می‌خواست به خیال خودش از خدایی که آقاشو ازش گرفته انتقام بگیره، تو مدرسه همیشه تنها بود. هیچکس باهاش عیاق نمی‌شد. آخه همیشه ماتم بود. همیشه آینه‌ی دق بود تنها یک نفر درکش کرد و اونو با همه‌ی احوالات بدش خواست و باهاش دوست موند که اونم دست روزگار ازش گرفت و برای همیشه مهاجرت کرد به انگلیس.. اون دوست خوب و واقعی یک سری یادگاری برای یادگار اهل بیت گذاشت که اون یادگاری‌ها یک اسم بود که کسی نتونه بشکنتش! و یک عالمه اعتماد بنفس و محبت و شجاعت که الان مطمئنم همشون پوشالی بود! آره اسمم رو عاطفه انتخاب کرد تا دیگه کسی منو صدا نکنه رقی... بهم شجاعت داد تا مقابل مهری بایستم و حق و حقوقم رو بگیرم. بهم اعتماد بنفس داد تا بتونم با مرگ آقام کنار بیام و از توسری‌های مهری نترسم و یاد بگیرم چطور گلیم خودمو تو این روزگار از آب بیرون بکشم. ولی در ازای اینا یک چیز هیچ وقت از بین نرفت و اون آرامش و توجه بود! مخصوصا با رفتنش خیلی تنها شدم. اوایل باهاش در تماس بودم. می‌گفت دانشگاه میره و منم باید برم. حرفشو گوش دادم. با هر بدبختی‌ای بود رفتم. کار می‌کردم و خرج دانشگاهمو جور می‌کردم. قبل از دانشگاه اگرچه چادر سرم نمی‌کردم ولی سنگین بودم. نه آرایشی، نه لباس نافرمی تو نخ هیچ کدوم اینا نبودم. تو سال اول با دوتا از هم‌کلاسیام سر رد و بدل کردن جزوه دوست شدم که تو کل دانشکده معروف بودن به ژورنال مد و زیبایی. هم زیبا بودن و هم خوب لباس می‌پوشیدن. پسرای زیادی دنبالشون بودن و اونا هم هرروز با یک نفر قرار می‌گذاشتن. اوایل رفتاراشون برام آزار دهنده بود و حتی نصیحت‌شون می‌کردم ولی نفهمیدم چی‌شد که منم کم کم عین اونا شدم. خب می‌دیدم اونا در رأس توجه‌ن. شادن. می‌خندن و از همه مهمتر با من خیلی مهربونن. شرایط دانشگاه و کارم با هم جور درنمی‌اومد. از کارم بعد از یه مدت بیرون اومدم و دنبال یه کاری با درآمد بهتر گشتم که بتونم گلیمم رو از آب بیرون بکشم. سحر یک دختر شیرازی بود که پدر ثروتمندی داشت و براش خونه‌ای رهن کرده بود. او وقتی دید اوضاع و احوال مادی و زندگیم درست حسابی نیست بهم پیشنهاد داد منم با او و نسیم تو اون خونه زندگی کنم. آغاز تغییرات و فساد من تو همون خونه بود. اکیپ سه نفره‌ی ما باعث به وجود اومدن خیلی اتفاقا شد. اونا با آب و تاب از پسرای مختلف صحبت می کردن و گاهی باهاشون به پارتی‌های مشترک می‌رفتن. اوایل من قبول نمی‌کردم باهاشون برم ولی یه شب سر اون مساله هم وا دادم، حالا که دارم فکر می‌کنم میبینم وقتی گناه رو به چشم ببینی و مدام راجبش با زیباترین کلمات تعریف بشنوی کم کم نسبت بهش بی‌تفاوت میشی و خودت هم گناهکار میشی... همه از اول که گناهکار نبودن از یه گناه کوچک شروع میشه تو به گناه بزرگتر ختم میشه.... تو همون مهمونی‌ها بود که فهمیدم چقدر نیاز دارم یه مردی بهم توجه کنه. چقدر دلم نگاه عاشقونه میخواد… سحر منو با یکی آشنا کرد... یک پسر زشت و سیاه که وقتی باهات حرف میزد یک کم باید صورتت رو می‌کشیدی عقب تا بوی سیگارش حالتو بد نکنه. اون با همه‌ی زشتی و غیر قابل تحمل بودنش چیزی گفت که حالم رو تغییر داد. گفت: - با اینکه عین سحر و نسیم هفت قلم آرایش نکردی ولی خیلی جذاب‌تر از اونایی شاید او به خیلیا این جمله رو در طول روز می‌گفت ولی من احتیاج داشتم بشنوم. احتیاج داشتم یکی منو ببینه. بهش گفتم: - اگر اینطور بود حتما دوستام بهم می‌گفتن. اون با نگاهش خیره به چشمام گفت: - باید از یه مرد بپرسی که زیبایی یعنی چی؟! شک نکن دوستات از روی حسادت بهت نگفتن که زیبا هستی.... ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
سعید با دو سینی وارد شد. تا خم شد که ازمون پذیرایی کنه کامران اشاره کرد که بیرون بره. بعد در فنجانم کمی قهوه ریخت و منتظر شد تا چیزی بگم. گفتم: - خدا خودش بهتر میدونه که من اینجا نیستم تا تو رو وادار کنم التماسم کنی. برعکس اومدم التماست کنم حلالم کنی! او از جا بلند شد و با حرص گفت: - حلالت نمیکنم!!چون باهام بد کردی اونم بدون هیچ دلیلی!!  تو این مدت هرچی فکر کردم ببینم آخه من چیکار کردم که مستحق چنین رفتاری بودم چیزی به ذهنم نرسید. من فقط از تو یک توضیح خواستم! همین! اونوقت بجای توضیح اومدی هدایامو برگردوندی؟؟ من عادت ندارم هدایامو از کسی پس بگیرم! حتی اگر اون آدم مثل تو بی‌وفا و بی‌رحم باشه.. من هم ایستادم و با آرامش و خونسردی گفتم: - من عهدی با کسی نبستم که حالا بهش وفا نکرده باشم!! پس بی‌وفا نیستم. و دلم نمیخواد هدایایی به این با ارزشی رو از جانب کسی داشته باشم که قرار نیست باهاش ادامه بدم.. الان هم اینجام تا ازت حلالیت بطلبم چون.. نمی‌تونستم واقعیت رو بگم. دست کم الان نه! ادامه دادم: - ما هردومون حق انتخاب داریم! ممکن بود شرایط عکس این بشه و تو به این دوستی خاتمه بدی! اون زمان من قطعا تسلیم شرایط می‌شدم و درکت میکردم! او درحالیکه سرش رو با حالتی عصبی تکون می‌داد گفت: - آره ولی یقین بدون من علت بهم زدن اون رابطه رو می‌گفتم! چون تو یک رابطه علاوه بر حق انتخاب، قواعد دیگه‌ای هم وجود داره! این حق طرف مقابله که بدونه چرا شریکش یک دفعه همه چیز رو بهم میزنه! سرم رو پایین انداختم و بغضم رو فروخوردم: - مشکل از تو نیست. انصافا روز اول آشنایی فکر نمی‌کردم چنین شخصیتی داشته باشی. مشکل منم. همونطور که قبلا گفته بودی برای تو دختر زیاده! دخترهایی که هم شأن تو باشن. من.. تصمیم گرفتم تغییر کنم. نمیتونم از راه دوستی به زندگیم ادامه بدم. من.. سی سالمه!!! میخوام از این به بعد برم دنبال هدف زندگیم. که قطع به یقین اون هدف اصلا برای تو ملموس نیست! دست به سینه پرسید: - اون هدف چیه؟  گفتم: - تو درکش نمیکنی.. حتی باورش هم نمیکنی.. پس نپرس دیگه وقت رفتن بود. به سمت در راه افتادم. پرسید: - داری میری؟ خدای من!! اشک‌هام!! نمی‌تونستم حرف بزنم یا سرم رو برگردونم. نزدیکم اومد. نکنه بغلم کنه و نزاره برم؟  اما نه!! مقابلم ایستاد، با لبخندی تلخ!!  ساک رو مقابلم گرفت.  - اینو ببر! این حداقل شرط احترامیه که باید در این رابطه رعایت می‌کردی! فایده‌ای نداشت. اشک‌هام لو رفت. پس می‌شد چشم‌هام بیشتر بباره! گفتم: - اینها رو آوردم چون نمی‌خواستم با دیدنشون یاد گذشته‌ام بیفتم. اینهاحق عشق واقعیته! نه من که فقط یک رهگذر بودم. او پوزخندی زد: - رهگذرها وقتی از کنارت رد میشن گریه نمیکنن! سرم رو پایین انداختم. او با دست دیگه‌ش مشتم رو باز کرد و ساک رو با تمام مقاومتم به دستم داد. داشت دستش رو مقابل صورتم میاورد تا شاید اشک‌هامو پاک کنه که صورتم رو کنار کشیدم و با لحنی تند گفتم: - به من دست نزن! او پرسید: - تو چت شده؟ چه اتفاقی برات افتاده؟ جواب دادم: - تو درکش نمیکنی. یکیش همینه!! دیگه دلم نمیخواد با نامحرم باشم! ساک رو انداختم و سریع کافه رو ترک کردم. او دنبالم نیومد! حتی صدام هم نکرد! شاید هنوز در شوک بود. شاید هم فهمید به دردش نمیخورم! چند ساعت بعد از رفتنم به کافه پشیمون شدم!  دیگه مطمئن نبودم که کارم درست بوده یا خیر! از یک سو با رفتنم و تحویل دادن ساک هدایا، وجدانم رو آسوده کرده بودم و از سوی دیگه، دیدن ناراحتی و چهره‌ی دلشکسته‌ی اون عذابم می‌داد و احساساتم رو دچار تناقض می‌کرد!  بخشی از وجودم بهم اطمینان می‌داد که کامران داره باهام بازی میکنه! اما بخشی دیگه، بهم هشدار می‌داد او مستحق این رفتار نبود! تنها راه خلاصی از اینهمه احساسات و افکار متضاد و متلاطم، پناه بردن به مسجد و قامت بستن پشت سر حاج مهدوی بود. طبق معمول نماز رو کنار فاطمه در صف اول جماعت خوندیم. دلم می‌خواست برای او تعریف کنم که امروز چه کار کردم ولی بعد از دیدن اون صحنه در سالن راه آهن دیگه تمایلی نداشتم با فاطمه، درباره‌ی مسائلم صحبت کنم! او از اون روز به بعد تبدیل به رقیب من شد و تصمیم گرفتم در خوبی با او رقابت کنم تا شاید فرجی بشه و به فرض محال حاج مهدوی قسمت من بشه! هه!!! کی فکرشو می‌کرد عسلی که در مقابل برترین پسرها ، مغرور بود الان کارش گیر یک مرد روحانی باشه و برای رسیدن به او حتی به بهترین و صمیمی‌ترین دوستش، نارو بزنه؟! ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
از ماشین پیاده شدم. او عصبانی بود و حقش نبود که این حال رو داشته باشه! گفتم: - بخدا من وقتی ساکو واست آوردم هدفم یه چیز بود. پشیمونی! دلم میخواست همه‌ی اینا رو همون موقع بهت بگم ولی می‌ترسیدم از عکس العملت. تو خیلی خیلی خوب بودی.. در حق من خیلی محبت‌ها کردی.. نمی‌تونستم به همین راحتی در حقت بدی کنم. اوخنده‌ای عصبی کرد و سرش رو با تمسخر تکون داد. - آره آره میدونم...! آخه اونموقع نوبت صید جدیدت بود! فقط یک چیزی رو من نفهمیدم. اونم این بود که مگه اون آخونده چقدر وضعش از من بهتر بود؟!! مقابلش ایستادم. سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم. گفتم: - دیگه مسعود چه اراجیفی بهت گفته؟؟ من هیچ اطلاعی از مال و مکنت اون روحانی ندارم... - لابد بهش علاقه هم نداری هاااان؟؟؟ لبم رو گزیدم. با عصبانیت گفتم: - آره اصلن من یه عوضی.. یه کلاه بردار.. یه بازیگر.. حالا میخوای چیکار کنی؟!! تو که کار خودتو کردی و انتقامتم گرفتی.. حالا دردت چیه؟؟ او با عصبانیت گفت: - انتقاااام؟؟؟ صدام میلرزید گفتم: - آره!! با مسعود رفتی مسجد پیش حاجی آبرومو بردید. توی محل و ساختمونم برام حرف درست کردید.. پامو از مسجد بریدید.. تو در ازای این خطام آبرومو ازم گرفتی بی‌انصاااف.. بدون اینکه یه لحظه فکر کنی شاید واقعا پشیمون باشه و توبه کرده باشه. حالا بعد چندماه سروکلت پیداشده که مثلن چیو ثابت کنی! به سمت ماشین رفت و آرنجش رو روی سقف ماشین گذاشت. با صدای آروم‌تری گفت: - من آبروت رو پیش کسی نبردم فقط نمیخواستم آخونده هم مثل من خامت بشه. همسایه‌هاتم به من چه مربوط؟ من با اونا کاری ندارم. باید می‌فهمیدم اونها از کجا فهمیدن که من حاج مهدوی رو دوست دارم. پرسیدم: - چی باعث شده به این نتیجه برسی که من با اون حاج آقا صنمی دارم؟! برای حرفهات اثباتی هم داری یا فقط تحت تأثیر اراجیف مسعود قرار گرفتی؟! سکوت کرد. پرسیدم: - جواب ندادی.. اینطوری بهم علاقه داشتی؟! هرکی هرچی میگه باور میکنی؟ او به سمتم چرخید. - تند نرو باباااا تند نرووو.. نمیخواد با این جمله‌ها خامم کنی! کلی مدرک دارم. یکیش سروشکلت.. دومیشم دنبال اون ملا راه افتادنت.. من حتی میدونم که با اون رفتی جنوب.. آب دهانم رو قورت دادم: - خب؟؟! خودت با چشم خودت اینا رو دیدی یا کسی بهت گفته؟! او اخم کرد: - کاش نمی‌دیدم.. اون وقت شاید باور نمی‌کردم.. باید به حرف میاوردمش! گفتم: - دروغ میگی ندیدی.. گفت: - دیدمت.. همون شب وقتی از ماشینش پیاده شدی دم خونت.. دلم می‌خواست اون موقع بیام جلو و مچ هردوتونو بگیرم ولی دندون رو جیگر گذاشتم.. باورم نمی‌شد... گفتم: - داری دروغ میگی! تو اونجا نبودی.. تو اصلا آدرسمو نداشتی.. دوباره با لگد زد به خاکها.. - از مسعود گرفتم.. و از بخت بدم همون شب که با آخونده برگشتی دم آپارتمانت زیر نظرت داشتم..! آخه از وقتی ساک و دادی دستم عین خل و چلا میومدم سر کوچه‌تون تا ببینمت.. هه!! چه احمق بودم!! فکر میکردم دنیای واقعی مثل آهنگهاییه که میخونم!! نگو خانوم سرش گرم جای دیگه بود. با ناراحتی یک قدم جلو رفتم: - تهمت نزن.. درباره‌ی من میتونی هرچی خواستی بگی ولی اون مرد واقعا شریفه... با طعنه گفت: - چون رسوندتت تا دم خونت اونم اون وقت شب شریفه؟! یا دلایل دیگه‌ای داری؟؟ من از این شرایط بیزار بودم.. از اینکه او مقابل من بایسته و منو متهم کنه یا به اون مرد تهمت بزنه و من خودم رو به آب و آتیش بزنم تا از خودم دفاع کنم بیزار بودم. به سمت اتوبان رفتم. می‌دونستم هیچ ماشینی برام توقف نمیکنه ولی این حرکت نشونه‌ی اعتراضم به رفتار کامران بود. او دنبالم دوید. نفس زنان گفت: - کجا؟!!! جوابمو ندادی.. با غیض گفتم: - قرارمون پنج دقیقه بود.. از طرفی تو که در هرصورت باور نمیکنی پس بهتره وقتمونو تلف نکنیم! برو خداروشکر کن که قبل از هر اتفاقی دستم برات رو شد و از این به بعد حواستو جمع کن کسی سر کیسه‌ت نکنه!! کامران با دستش بهم دستور توقف داد. - من فقط دنبال جواب سوالم هستم.. بگو چرا اینکارو باهام کردی؟!؟ با اشک و عصبانیت گفتم: - غلط کردم.. خریت کردم.. فقط از روی بیچارگی و تنهایی.. همین!! چوبشم به فاطمه‌ی زهرا خوردم.. و حاضرم هرکاری کنم تا حلالم کنی.. حالا دیگه ولم کن برم.. با چشم گریون راه افتادم. ناگهان حرفی زد که تمام بدنم خیس عرق شد.. - زنم شووو... برگشتم نگاهش کردم. او به زمین نگاه میکرد. گفت: - مگه نمیخوای حلالت کنم؟! زنم شو تا حلالت کنم. خدایا او چه نقشه‌ای در سرش داشت؟!' ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل