#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت315
شب بعد از کار تو شرکت به طرف خونه راه افتادم. به محض رسیدن به خونه سراغ سارنا رو گرفتم.
مژگان گفت :
_خوابه، آرش. سروصدا نکنی بیدار بشهها. خیلی نق زد تا خوابید.
شاید بدترین جملهای بود که شنیدم. "مگر این بچه مظلوم میتونست بشنوه. شاید هیچ وقت این خونه پر از صدای سارنا نشه. چیزی که مامان همیشه آرزوش رو داشت. نگاهی به مژگان انداختم. در عالم خودش هندزفری به گوش ناخناش رو سوهان میکشید. صدای تند موسیقی انقدر بلند بود که راحت شنیده میشد. پرونده سارنا رو پیش چندین دکتر برده بودم. یکی از اونا گفت ممکنه به خاطر شنیدن موسیقی مادر با صدای بلند تو دوران بارداری هم باشه. یادم اومد که مژگان تو اون دوران موسیقیهای تند و رپ زیاد گوش میکرد. البته همیشه گوش میکرد.
مامان نگاه غمگینی نثارم کرد و پرسید:
_شامت رو گرم کنم؟
با سر تایید کردم و در اتاقم رو که همیشه قفل بود رو باز کردم و داخل شدم. پرده رو کنار کشیدم و به بیرون خیره شدم. در اتاقم رو قفل میکردم تا کسی وارد نشه. میترسیدم بوی عطر راحیل که هنوز هم تو اتاقم حس میکردم رو مثل بقیهی چیزا از من بگیرن.
بعد از چند دقیقه با شنیدن صدای نفسای مامان که دیگه سخت میرفت و میاومد فهمیدم وارد اتاقم شده.
_مادر الهی دورت بگرده، اونم میدونه بچه نمیشنوه، حالا تو به روش نیار. وقتی مژگان گفت دیگه نمیخوای اتاقت رو قفل کنی، خیلی خوشحال شدم.
بعد روی تخت نشست و بغض کرد.
_آرش من به جز تو دیگه هیچ کس رو ندارم. منم مادرم میفهمم که برات سخت بود. ولی سرنوشت ما اینجور بوده دیگه چارهای نداشتیم. میدونم تو به خاطر من، به خاطر سارنا، به خاطر شادی روح برادرت موندی پیشمون، میتونستی ما رو ول کنی و بری با نامزدت زندگی خودت رو داشته باشی، ولی نرفتی.
کنارش نشستم.
سرم رو به طرف خودش کشید و بوسید و دوباره قربون صدقهام رفت و آروم گفت:
_بعد از کیارش همهی امیدم تویی پسرم. مژگانم کسی رو نداره تا چند وقت دیگه همهی خانوادهاش از ایران میرن. اون فقط به خاطر ما مونده یه کم بیشتر حواست بهش باشه. وقتی به اسم راحیل حساسه خب حرفش رو نزن.
سرم رو پایین انداختم.
_اولا که به خاطر بچش مونده مامان جان. دوما: اون به اسم راحیل حساسه، اونوقت شما چطور اون موقع از راحیل میخواستید که با عقد من و مژگان موافقت کنه؟ لابد الان راحیلم وجود داشت هر روز جنگ جهانی داشتیم.
مامان گفت:
_اولا مژگان میتونست بچهش رو هم برداره ببره، میتونست اجازه نده این بچه پیش ما بزرگ بشه، اونم گذشت کرده. دوما: خودت رو بزار جای من چارهی دیگهای داشتم. خب شاید اگر اون موقع راحیل قبول میکرد، بعد توی زندگی کم کم میکشید کنار، اینجوری برای تو بهتر بود. انقدر اذیت نمیشدی.
چی میگفتم به مامانم، انقدر حساس بود که مخالفتی نمیتونستم باهاش بکنم. دکتر گفته بود باید خیلی ملاحظهش رو بکنیم. مامان فقط به فکر خانواده خودش بود. راحیل درست میگفت، گاهی صبور نبودن یک فرد تو خانواده روی زندگی بقیه هم تاثیر میگذاره. اونوقته که دیگه صبوری ما فایدهای نداره فقط باید راضی بود. بخصوص اگر اون فرد مادرت باشه.
زمزمهوار گفتم:
_شاید این جدایی به نفع من بود تا بیشتر از این شرمندش نباشم.
مامان منتظر نگام کرد و گفت:
_مگه اون دفعه نگفتی همون راحیل قسمت داده همیشه حرف من رو گوش کنی؟ پس به خاطر اونم که شده حرفم رو گوش کن و با مژگان مهربونتر باش.
_مامان جان من همیشه نوکرتم. کی بوده که من خلاف حرف شما عمل کنم. اصلا نگران نباشید اونم درست میشه.
بعد آهی کشیدم و ادامه دادم:
_به مرور زمان همه چی کم کم درست میشه، شما نگران هیچی نباشید. فعلا سلامتی شما برام از همه چی مهمتره. حرص هیچی رو نخورید.
مامان لبخندی زد و گفت:
_الهی من قربونت برم. انشاءالله همیشه تنت سالم باشه، به خدا این تن سالم نعمت بزرگی که هیچ کس قدرش رو نمیدونه. بیا بریم شامت رو بخور.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت316
با صدای گریه و جیغ و داد از خواب بیدار شدم و نگاهی به ساعت انداختم، ساعت از ده گذشته بود. بلند شدم و روی تخت نشستم، صدا برام آشنا نبود. از اتاق بیرون اومدم. مژگان تو سالن بچه به بغل این ور و اون ور میرفت و با خودش غر میزد.
_مردم دوتا دوتا زن میگیرن، بعد از این که طلاقشم میدن بهش کار دارن. آخه به تو چه زنه سابقت کدوم گوریه و با کیه، باید حتما یکی این وسط کشته بشه تا فضولی نکنی؟
با دیدنش پرسیدم:
_چی شده؟
_عه بیدار شدی آرش؟
_آخه تو این سروصدا کی میتونه بخوابه؟ سارنا رو از آغوشش گرفتم و گفتم:
_تو با کی هستی؟
آروم گفت:
_دوباره زن همون قاتله اومده جلو در به مامان التماس میکنه. میگه تقصیر حووش بوده که بعد از طلاق، برای انتقام گرفتن از شوهرش با عکس و حرفایی که زده تحریکش کرده، اونم اومده جلو در با کیارش حرف بزنه، اصلا نمیخواسته بلایی سرش بیاره. تقریبا همون حرفایی که گفتی تو دادگاه گفته دیگه...
به طرف صدا که از جلوی در ورودی میاومد رفتم، دو خانم جلوی در ایستاده بودن و یکی از اونا به مامان التماس میکرد و اشک میریخت.
مامان هم با اخم نگاهش میکرد. نزدیک رفتم. خانم رو شناختم همسر همون شخصی بود که کیارش رو کشته بود. بارها دیده بودمش.
اون یکی خانم صورتش تو دیدم نبود نیم رخ ایستاده بود و با خانم طرف مقابلش حرف میزد تا آرومش کنه.
بچه رو تو آغوشم جابهجا کردم و رو به مامان گفتم:
_مامان بیا داخل.
خانم با دیدن من ساکت شد و نگام کرد. خانم کناریش هم با شنیدن صدای من به طرفم چرخید.
یک دختر جوون بود. من با دیدن صورتش نتونستم نگاهم رو ازش بردارم.
چادر و روسریش مثل راحیل بود، حتی فرم بستن روسریش، از همون آویزا هم کنار روسریش وصل کرده بود. با همون تیپ و همون وقار و متانت. حتی چهرهاش هم کمی شبیه راحیل بود. دختر از نگاه خیرهام معذب شد و به مادرش گفت:
_مامان جان بیاید بریم.
ولی مادرش دست بردار نبود. با ناله گفت:
_آقا شما که خودتون توی دادگاه حرفای شوهرم رو شنیدید، برادرتون تعادلش رو از دست داده و افتاده زمین، اصلا تقصیر شوهر من نبوده. شوهر من برای ضدوخورد نیومده بوده که، برادر شما اینجوری فکر کرده و دعوا رو شروع کرده. این فقط حولش داده که باهاش گلاویز نشه.
آقا تو رو خدا گذشت کنید... نزارید بچههام یتیم بشن...
مدام التماس میکرد. نمیتونستم چشم از اون دختر بردارم، مثل راحیل آروم بود. ضربان قلبم بالا رفته بود.
با ضربهای که به پهلوم خورد مجبور شدم نگاهم رو ازش بگیرم و به مامان بدم.
_آرش تو چته؟ زشته...
صداها رو میشنیدم ولی همهی حواسم به این بود که با چه بهونهای دوباره نگاهش کنم.
مامان با عصبانیت رو به خانم گفت:
_خانم شما اینجوری دارید برای ما مزاحمت ایجاد میکنید. اگه یکی پسر شما رو میکشت رضایت میدادید؟ اصلا همون حووی سابقتونم باید مجازات بشه، به نظرم شما باید از اون شکایت کنید. چون عامل همهی اینا اونه.
زن بیچاره نگاه درموندهای به مامان کرد و گفت:
_نمیدونم اون الان کجاست. معلوم نیست کجا خودش رو قایم کرده، اثری ازش نیست. اون فقط چند سالی وارد زندگی ما شد بهمش زد و بعد هم رفت. باور کنید این قتل عمدی نبوده، اصلا قتلی نبوده. اینجوری شوهر منم بیگناه میره بالای دار.
مامان در حالی که سختتر نفس میکشید گفت:
_پس صبر کنید قاضی حکم رو بده بعد.
دختر دست مادرش رو کشید و گفت:
_مامان درست میگن فعلا باید صبر کنیم.
نمیدونم چی شد که بالاخره قفل زبونم باز شد و گفتم:
_همسایهها صداتون رو میشنون درست نیست، بیاید توی خونه تا با هم صحبت کنیم.
مامان نگاه چپ چپی خرجم کرد و با یک ضرب منو به عقب کشید و به خانم گفت:
_توی دادگاه میبینمتون.
بعد هم در رو بست.
منم هاج و واج نگاهش کردم.
_مامان چیکار میکنی؟
_تو چیکار میکنی؟ هیچ معلوم هست چته؟ تا دیروز که چشم نداشتی اینا رو ببینی، یهو چی شد؟
به در بسته نگاه کردم و مثل کسایی که تو عالم دیگهای هستن، گفتم:
_دخترش رو تا حالا ندیده بودم، چقدر شبیه راحیل بود.
مامان با تعجب نگام کرد و بعد نگاهش رو روی مژگان که اونم بیحرکت ایستاده بود و نگاهمون میکرد، سُر داد.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت317
بچه رو بغل مادرش دادم و به اتاقم رفتم. غرق تو فکر بودم که مژگان وارد اتاق شد و پرسید:
_از دیدنشون ناراحت شدی؟
_بیشتر دلم سوخت.
به روبهرو خیره شدم و ادامه دادم:
_اگه ما قصاص کنیم اونم مثل راحیل پدرش رو از دست میده. آخه راحیلم از این که پدر نداشت ناراحت بود.
مژگان بیمقدمه از اتاق بیرون رفت.
شب که از سر کار برگشتم. کلید رو داخل قفل انداختم و وارد شدم. کسی تو سالن نبود. به طرف اتاقم میرفتم که حرفای مامان و مژگان رو شنیدم. در اتاق نیمه باز بود.
_مامان تنها راهش اینه که رضایت بدیم و بهشون بگیم دیگه هیچ وقت جلوی راه ما سبز نشن. مامان جان آرش تازه دیروز تصمیم گرفته همه چی رو فراموش کنه، تازه از امروز صبح دیگه در اتاقش رو قفل نمیکنه. اگه آرش دو سه بار دیگه اون دختره رو ببینه دوباره هوایی میشه، اون گفت این دختره هم به سرنوشت راحیل دچار میشه، اونم پدر نداشت طفلی.
مژگان به هوای این که من هنوز سر کارم داخل اتاق بلند بلند با مامان حرف میزد. همیشه موقع خوابوندن سارنا در اتاق رو میبست و اتاق رو تاریک میکرد که نور اذیتش نکنه.
"ولی حالا انقدر غرق حرفه که به روشنایی چراغ توجهی نمیکنه." یعنی واقعا من براش انقدر مهمم؟
چند دقیقهای روی تختم نشستم ولی بعد تصمیم گرفتم بیرون برم و قدم بزنم، تا اونا متوجه نشن من خونه بودم. حرفای مژگان آزار دهنده بود.
آروم طوری که سروصدایی ایجاد نکنم از اتاق بیرون رفتم. دوباره که از جلوی در اتاق مامان رد میشدم این بار صدای مامان رو شنیدم که میگفت:
_یعنی میگی من از خون پسرم بگذرم؟ اونم فقط به خاطر این که به نظر آرش اون دختره شبیه راحیله؟ در حالی که به نظر من که شبیهش نیست. فقط پوششی که داشت مثل راحیل بود. اصلا به نظر من از این به بعد آرش هرکس رو ببینه که شبیه راحیل چادر سر کرده یاد راحیل میوفته. از جلوی در رد شدم، همونطور که دور میشدم صدای مژگان رو میشنیدم که میگفت:
_مامان به خاطر سارنا شما رضایت بدید، تا آرش دیگه اونا رو نبینه، بقیهاش با...
در ورودی رو باز کردم و دیگه نشنیدم چی میگن.
آروم بیرون اومدم و در رو بستم.
اوایل خیلی آتیشم تند بود و مدام به مامان میگفتم باید قصاص کنیم، مامان هم موافق بود. ولی بعدا به مرور زمان و التماسای همسرش باعث شد، قصاص رو به عهدهی مامان بگذارم، دیگه برام فرقی نمیکرد مامان رضایت بده یا نه.
با مردن یک نفر دیگه که کیارش زنده نمیشد، اونم آدم بدبختی مثل این مرد که مرگش باعث بدبختی چند نفر دیگه میشه.
با حرفای مژگان مطمئن بودم مامان تو تصمیمش متزلزل میشه.
اگر هم از تصمیمش کوتاه نیاد، مژگان برای رسیدن به هدفش دست میگذاره روی نقطه ضعف مامان که اونم بردن سارناست.
نیم ساعتی قدم زدم و دوباره به خونه رفتم.
همین که وارد آپارتمان شدم دیدم دوباره مامان و مژگان جلسه تشکیل دادن و در حال بحثن.
همین که من رو دیدن حرفشون رو قطع کردن و مامان بلند شد و گفت:
_خسته نباشی پسرم. الان شامت رو برات میارم.
بعد از فوت کیارش مامان با من خیلی مهربونتر شده بود.
هر بار که به من مهربونی میکرد با خودم میگفتم کاش کیارش زنده بود و مامان باز هم با اون مهربونتر از من بود.
دیگه انگار محبتای مامان به من نمیچسبید، احساس میکنم این محبتا حق کیارشه و چون الان نیست نصیب من شده. اینطوری بیشتر دلم برای کیارش تنگ میشد، حتی برای تشر زدناش...
موقع شام خوردن متوجهی اشارههای مژگان به مامان شدم.
مامان روبهروم، روی صندلی نشست و بعد از کمی مقدمه چینی گفت:
_دو روز دیگه وقت دادگاه داریم.
با وکیلمون صحبت کردم، میگفت...
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت318
احتمال این که قاتل کیارش محکوم بشه زیاده، البته گفت حالا حالاها طول میکشه تا به اون مرحله برسه که حکم قطعی رو بدن.
لقمهی دهانم رو قورت دادم و دست از غذا کشیدم.
تکیه دادم به صندلیم و تو چشمای مامان دقیق شدم.
میتونستم منظورش رو از این مقدمه چینی بفهمم. نگاهی به مژگان انداختم. لبخند رضایت آمیزی روی لباش بود.
_چی شده مامان؟ اصل مطلب رو بگید، این حرفا رو وکیلمون دفعهی پیش به خودمم گفت، حرف تازهای نیست. منم میدونم طول میکشه تا حکم رو بدن.
مامان مِن و مِنی کرد و گفت:
_راستش دلم واسه زن و بچش میسوزه، حالا پدر اون بچهها یه غلطی کرده بچههاش چه گناهی دارن که باید یتیم بشن. با رفتن کیارش ببین چطور توی خانوادهی ما همه چی بهم ریخته، درست نیست ما بادستای خودمون یه خانواده دیگه رو مثل شبیه خودمون کنیم. به خصوص که اون خودشم بارها قسم خورده که کیارش خودش پاش سُر خورده و افتاده و اونم از ترسش فرار کرده.
با چشمای گرد شده نگاهش کردم.
_مامان این حرفا رو شما دارید میزنید؟ شما که خودتون اولین نفری بودید که حرف قصاص رو زدید.
_اون موقع حالم خیلی بد بود و فکر میکردم فقط با قصاص دلم خنک میشه.
اما حالا میبینم مژگان و توام راضی به قصاص نیستید و اون طرفم میگه کیارش رو نکشته، اگه راست گفته باشه چی؟
التماسای زن و بچهاش هم دلم رو میسوزونه. الان اونام آلاخون والاخون هستن. زندگی اونا هم بهم ریخته.
نفس عمیقی کشیدم.
_مامان جان من که گذاشتم به عهدهی خودتون هرجور صلاح میدونید، اصل کار شما هستید نه ما. منم امروز که زن و دخترش رو جلوی در دیدم دلم خواست که یه کاری براشون انجام بدم. خیلی مظلوم بودن به خصوص دخترش.
مژگان فوری خودش رو به میز ناهارخوری رسوند و نشست صندلی کناری من و رو به مامان گفت:
_مامان جان دیدید گفتم آرش موافقه. آرش انقدر دلسوز و مهربونه که اصلا دلش نمیاد حتی به قصاص فکر کنه.
سوالی نگاهش کردم.
_حالا چی شده این قضیه انقدر یهو براتون مهم شده؟
مژگان به بشقاب غذای من چشم دوخت و گفت:
_خب چون خودم توی شرایطی هستم که میتونم اونا رو درک کنم. تنهایی خیلی سخته بخصوص با بچه، حالا من یدونه بچه دارم انقدر سختمه، اون خانم که سه تا بچه داره میخواد چیکار کنه؟
پوفی کردم و گفتم:
_مگه تو تنهایی؟ چرا سختته؟ چیزی کم و کسر داری؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_نه همه چی هست. منظورم این چیزا نبود.
بعد هم بلند شد و به طرف اتاق رفت.
سرم رو به طرف مامان خم کردم و آروم گفتم:
_این چی میگه؟
_هیچی بابا، مگه اون دفعه بهت نگفتم یکم حواست بیشتر بهش باشه. منظورش همونه دیگه. میگه آرش از این که من توی این خونهام ناراحته.
یاد حرف راحیل افتادم، واقعا زنا جنس خودشون رو بهتر از هر کسی میشناسن. حتی اگر هم کوتاه میاومد این مژگان بود که ناسازگاری میکرد.
_مامان این خیلی بیانصافیه، من به خاطر شماها نامزدم رو ول کردم اونوقت...
مامان حرفم رو برید.
_همون دیگه، میگه آرش من رو مقصر میدونه و از دستم ناراحته. آرش جان باهاش صحبت کن، گناه داره پسرم...
واسه رضایت دادن هم فردا به وکیل زنگ بزن بریم رضایت بدیم.
دستام رو در هم گره زدم و گفتم:
_باشه مامان، هرچی شما بگید. هم رضایت میدیم، هم باهاش صحبت میکنم. ولی مامان کاش، هر وقت همه چی به نفع خودمونه یاد درک کردن نیوفتیم. همیشه درک داشته باشیم. مژگان حالا که میبینه...
مامان بلند شد و نگذاشت ادامه بدم. با گفتن هیس سرم رو تو آغوشش گرفت و با بغض گفت:
_همهی امید ما تویی پسرم. میدونم منظورت چیه، ولی نگو، هیچی نگو، یه وقت میشنوه.
سرم رو عقب کشیدم و آروم گفتم:
_شما با این کاراتون خودتونم دارید عذاب میکشید. چرا انقدر ملاحظه میکنید آخه؟
مامان دوباره نشست. آهی کشید و کنار گوشم گفت:
_من دل راحیل رو شکوندم بایدم عذاب بکشم. همیشه دعا میکنم که خوشبخت بشه. بعضی راها رو نباید بری چون دیگه برگشتی نداره. پسرم حداقل تو کمک کن که بدتر نشه، اگر پشت هم باشیم میتونیم خانواده شادی باشیم. چند وقت دیگه که سارنا یه کم بزرگتر شد و مژگان تونست از عهدش بربیاد میرید سر خونه زندگی خودتون، از الان سعی خودت رو بکن که اون موقع سر هر چیزی مژگان قهر نکنه و دعواتون نشه. به این فکر کن اونم دل شکستس...
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت319
بلند شدم و به طرف اتاق مامان رفتم. مژگان روی تخت مامان نشسته بود و سرش تو گوشیش بود. با دیدنم گوشی رو کنار گذاشت و لبخند زورکی زد.
نمیدونستم باید چی بگم. باید حرفی میزدم. بیمقدمه همونطور که روی تخت مینشستم پرسیدم:
_قضیهی خونه چی شد؟
به گهواره سارنا زل زد و گفت:
_همین که به فریدون گفتم موافقم و ازش قولی که قرار بود رو گرفتم، به دو روز نکشید که یه مشتری واسه خونه فرستاد.
تعجب کردم.
_از اونجا چطوری مشتری فرستاد؟ یعنی به این زودی فروخته شد؟ خودش پس چی؟ نمیاد؟
_نه هنوز. ولی میدونم به هفته نمیکشه که قولنامه میکنیم، داداش من رو تو نمیشناسی. اومدنش که باید بیاد برای سند زدن. راجع به حرفای اون روز هم عذرخواهی کرد، گفت مست بوده نفهمیده چی گفته. گفت یه کم درگیره...
حرفش رو بریدم.
_در گیره یا گیره؟
شونهای بالا انداخت.
_نمیدونم آرش، اصلا برام دیگه مهم نیست که چه غلطی میکنه. دیگه حرفش رو نزن، این خونه رو هم بگیره دیگه نه اون با من کاری داره نه من با اون... دیگه میخوام آرامش داشته باشم، از این همه کشمکش خسته شدم.
_ناراحتی از این که خونه رو بهش دادی؟
لبخند رضایت آمیزی زد و گفت:
_نه، اصلا. من برای تو هر کاری میکنم. گفتم که فقط تو مثل قبل باش...
بعد دستم رو گرفت و ادامه داد:
_آرش، مثل اون موقعها شوخی کن، سر به سر همه بزار... دلم واسه اون آرش قبلی تنگ شده.
آهی کشیدم و گفتم:
_آخه چیمون مثل قبله که منم مثل قبل باشم؟ همه چی بهم ریخته، طبیعیه که منم به هم بریزم. من فقط اومدم بهت بگم از این که تو و سارنا پیش ما هستید خوشحالم. اگه کاری یا مشکلی داشتی حتما بهم بگو. نگران منم نباش، بالاخره باید عادت کنم.
پرسید:
_به چی؟
_به همه چی... به شرایط..
آروم دستم رو از دستش بیرون کشیدم و کنار گهوارهی سارنا ایستادم و نگاه کردم. غرق خواب بود، خم شدم و بوسیدمش و گفتم:
_بهم انرژی میده، مژگان خیلی مواظبش باش. یادگار کیارشه. چقدر دوست داشت بچش رو ببینه.
مژگان هم اومد کنارم ایستاد.
_حالا بزار بزرگ بشه، اونوقت ببین چه دلبری از عموش بکنه.
خم شدم و با انگشت سبابه لپ سارنا رو نوازش کردم و گفتم:
_به نظرت زیاد نمیخوابه؟ یک ساعت پیش هم خواب بود.
مشکوک نگام کرد. تازه فهمیدم خودم رو لو دادم. برای سرپوش گذاشتن روی حرفم گفتم:
_راستی قرار شد با مامان بریم رضایت بدیم، این که از مامان خواستی رضایت بده کار خوبیه، ولی نمیخوام فکر کنی من دختر طرف رو دیدم در لحظه ازش خوشم اومده و این موضوع نگرانت کرده. من فقط با دیدنش یاد یه نفر افتادم. همین.
با دهان باز نگام کرد و به تِته پِته افتاد.
_نه...نه... آرش من اینجوری فکر نکردم، من فقط نمیخواستم تو دوباره...
_من میدونم تو چه فکری کردی، دیگه مهم نیست.
خجالت زده سرش رو پایین انداخت.
_آرش تو خیلی عوض شدی. قبلنا اینجوری نبودی.
_آخه اون موقعها هنوز با راحیل آشنا نشده بودم.
دلخور روی لبهی تخت نشست و گفت:
_ولی تو به من قول دادی در عوض فروش خونه دیگه حرف اون رو نزنی و مثل قبل...
_خب الانم میگم. تو گفتی مثل اون موقع شاد و پر انرژی باشم، گفتم باشه دیگه، فقط کمی بهم وقت بده، فکر کنم تو منظور من رو از افکار گذشته نفهمیدی.
فقط نگام میکرد.
_مژگان نگران نباش همه چی درست میشه. آبم از آب تکون نمیخوره. فقط باید صبر کرد. سختترین کار دنیا.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت320
*راحیل*
وقت اداری تمام شده بود، ولی هنوز کمی از کارام مونده بود. خیلی کند پیش میرفتم. شقایق وارد اتاق شد و گفت:
_پاشو بریم دیگه، اولین روز نمیخواد خودت رو هلاک کنی. این رئیس ما قدر نمیدونهها، آخرشم میگه وظیفت بوده.
شقایق از اون دخترای زود جوش بود. از صبح که اومده بودم انقدر سریع با من عیاق شده بود که انگار مدتهاست هم دیگه رو میشناسیم. نگاهم رو از روی سیستم به طرفش سُر دادم و گفتم:
_تو برو، من نیم ساعتی کار دارم. باید از رئیس یه چیزایی بپرسم. نمیدونم این نامهها رو باید بر حسب چی بایگانی کنم؟
جلوتر اومد و نگاهی به سیستم کرد و توضیح مختصری داد و گفت:
_صبح مگه برات توضیح نداد؟
_چرا، چندتا رو تند تند گفت انجام دادم ولی این آخریا یادم رفته.
شقایق چشمکی زد و گفت:
_برام عجیب بود که خودش اومد برات توضیح داد. فکر میکردم بسپره به یکی از ماها.
بعد صداش رو آرومتر کرد و ادامه داد:
_سحر میگفت، فکر کنم این دختر جدیده بتونه قاپ رئیس رو بدزده، چون انگار با اون یه کم با ملاحظهتره. ما که تو این مدت موفق نشدیم.
_شما تو اتاقاتون کار میکنید یا دیگران رو رسد میکنید؟
خندید و گفت:
_رئیس با دیگران فرق داره. وگرنه ما که سرمون تو کار خودمونه.
ابرویی بالا دادم و گفتم:
_بله، اونقدر سرتون تو کار خودتونه که من همین روز اولی به لطف شما شجرنامه همه کارکنای شرکت اومد تو دستم.
شقایق حق به جانب گفت:
_بیا و خوبی کن. بده همه رو باهات آشنا کردم. آدم باید بدونه اطرافش چه خبره، فقط به این رئیس خان زیاد امیدوار نباشا، کلا یخه، قطب شمال رو گذاشته جیب بغل، این توجهاتشم واسه اینه که حسابی ازت کار بکشه خامش نشی. من دیگه میرم دیرم شد.
بعد هم فوری از اتاق بیرون رفت.
حرفاش غرق فکرم کرد. مامان جواب مثبت رو به زهرا خانم داده بود و قرار بود آخر هفته که پدر و مادر کمیل از شهرستان اومدن برای خواستگاری رسمی بیان. تصمیم داشتم تا مراسم تو خونه بمونم. ولی کمیل اصرار کرد که نیرو نیاز دارن و باید زودتر کارم رو شروع کنم. بالاخره خودم رو از افکارم بیرون کشیدم و سیستم رو خاموش کردم و از پشت میز بلند شدم. از روی چوب لباسی ایستادهی گوشهی اتاق شیشهای سویشرتم رو برداشتم.
با صدای کمیل برگشتم.
_ساعت کاری خیلی وقته تموم شدهها.
هیکل چهارشونه و قد بلندش چارچوب کوچک در شیشهای اتاقم رو پُر کرده بود. وقتی اون جذبه و ژست مردونهاش رو دیدم. شاید به شقایق و سحر حق دادم.
_میخواستم برم از آبدارچی شماره آژانس...
حرفم رو برید.
_من رو به اندازهی آژانس سر چهار راه قبول ندارید؟
دستپاچه گفتم:
_این چه حرفیه؟ نمیخوام اینجا براتون حرف در بیاد. مثل این که اینجا روی شما حساسن.
بیتوجه به حرفم گفت:
_شما سر خیابون بایستید من ماشین رو از پارکینگ برمیدارم میام.
با دهان باز نگاهش کردم. خوب میدونست که من تنهایی بیرون نمیرم. من از سایهی خودم هم میترسیدم.
لبخند مهربانی زد و کمی جلوتر اومد.
_پس چطور به راننده آژانس اعتماد میکنید؟
نگاهم رو پایین انداختم.
کمیل گفت:
_میشه یه خواهشی ازتونم بکنم؟
_بفرمایید
_لطفا همه چیز رو به من بسپرید و نگران هیچی نباشید. به حرف این دخترا توجهی نکنید. اینا خیلی مونده تا بزرگ بشن. اگر اینجا مشکلی داشتید فقط به خودم بگید. فعلا یه مدت نیم ساعت بعد از این که بقیه رفتن میریم که تو چشم نباشیم. بعد کیفم رو از روی میز برداشت و دستم داد.
_من با آسانسور انتهای سالن میرم. شما با آسانسور جلو بیاید پارکینگ، تنهایی که نمیترسید؟
قلبم ریخت. شاید بد جنسی باشه، شاید هم غرور، ولی از این که اینطور با من حرف میزد برام لذت بخش بود. دیگه از اون جذبهی رئیس گونهش خبری نبود. بدون هیچ منیّت.
سرم رو به طرفین تکون دادم و اون رفت.
من نیاز داشتم به یک مردی مثل کمیل که خودش همیشه صلاح کارا رو میدونه و فکر همه چیز رو میکنه. شونههام خسته بودن. دیگه نمیتونستم باری روشون بگذارم. احتیاج به یک استراحت طولانی داشتم.
چشمام رو بستم و سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم.
_امروز خسته شدید؟ به نظر خسته میاید.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 بهترین دختر برای ازدواج کیه؟ به کدوم پسر میشه برای ازدواج اعتماد کرد؟
🎙حاجآقاپناهیان
•@patogh_targoll•ترگل