eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
160 دنبال‌کننده
929 عکس
603 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
تروریست از نظر اینستاگرام :
برنامه شبی در مسجد💞 ویژه دختران ۱۴ تا ۲۵ سال 🧕🏻 با برنامه های ویژه 😎 هزینه ثبت نام : ۵۰ هزار تومان 💸 ❌ظرفیت محدود ❌ 📆تاریخ:پنجشنبه شب مورخ ۱۱ مرداد ⏰مهلت ثبت نام: تا چهارشنبه شب مورخ ۱۰ مرداد ماه جهت ثبت نام به آیدی زیر در ایتا پیام دهید🔻 @khademol_hosseyn 💠مسجد حضرت زینب سلام الله علیها @hazratezeynab_313
کامران کنارم نشسته بود. - عسل؟؟!!! با هق هق و التماس گفتم: - کامران خواهش میکنم.. قسمت میدم برو.. چرا دست از سر من برنمی‌داری. بخدا من اونی که تو فکر میکنی نیستم!! کامران لبخند تلخی زد: - اینم تقدیر منه! نمیدونم چرا تو زندگی من همه عوضی‌ان! هرکی رو که فکر میکنم هست در اصل نیست! وگرنه الان در آستانه‌ی سی‌وسه سالگی باید بچه‌هامو پارک می‌بردم. گفتم: - من دعا میکنم خدا یک دختر خوب و حسابی قسمتت کنه. فقط التماست میکنم دست از سر من بردار. کامران بغضش رو فرو خورد و سرش رو پایین انداخت: - چرا؟؟ از وقتی اومدم فقط حواسم معطوف توعه. واسه چی انقدر از دیدنم ناراحتی؟ سکوت کرد. پشت هم آب دهانش رو قورت میداد. شاید هم بغضش بود که فرو میخورد!  - اون روز بعد از رفتنت خیلی با خودم کلنجار رفتم تا علت کارت رو بفهمم. جمله‌ی آخرت جوابمو داد. با خودم گفتم کامران عسل هم مثل تو خسته‌ست! عسل هم از این همه بلاتکلیفی خسته‌ست.!! من در این مدت با خیلی دخترها بودم.. ولی.. ولی عسل توی تو یک چیزی هست که.. تو حرفش پریدم: - اینا رو قبلنم گفته بودی.. کامراااان، چرا نمیخوای بفهمی من بقول خودت خسته‌ام!! دیگه نمیخوام تو این روابط باشم. میدونم برات مسخره میاد. میدونم تو هم مثل نسیم مسخرم میکنی.. ولی کامران من.. من دیگه نمیخوام گناه کنم! کامران خیلی عادی سرش رو به حالت تایید تکون داد و گفت: - میدونم.. میدونم.. اصلا حرف‌هات مسخره نیست.  من با ناباوری نگاهش کردم. می‌خواستم مطمئن بشم که باهام بازی نمی‌کنه. اون با نگاهی مصمم و دلسوزانه بهم خیره شده بود. پرسیدم: - واقعا..تو..برات مسخره نیست؟ برق دلنشینی در چشم‌هاش نقش بست و درحالیکه چشم‌هاشو باز و بسته می‌کرد به آرومی نجوا کرد: - نه...اصلا حسابی گیج شده بودم. او گفت: - منم از این شرایط خسته شدم. میخوام تکلیف زندگیم یک بار برای همیشه روشن شه. من میدونم که واقعا اومدنم به اینجا دور از ادب بود ولی باید میومدم و این حرف‌ها رو بهت می‌زدم و... آه عمیقی کشید و گفت: - میخوام از این به بعد محرم هم بشیم. فکم پایین افتاد. چشمام گرد شد. اون خودش رو جابجا کرد و با شادمانی گفت: - من با خونوادم صحبت کردم. اونا حرفی ندارن. فقط میخوان هرچی زودتر من سرو سامون بگیرم. به لکنت افتاده بودم. گفتم: - اممم...حتما داری..شوخ..ی میکنی! کامران من و شما هیچ وجه اشتراکی با هم نداریم. کامران با شور و اشتیاق نگاهم می‌کرد. - چرا این فکرو میکنی.! من با هیچ دختری بیشتر از یکماه دووم نیاوردم.!! هیچ کدومشون برام جاذبه نداشتن. فقط سرگرم کننده بودن. الان نزدیک هفت ماهه تو رو می‌شناسم و هر وقت تو قهر کردی اونی که مجنون‌وار واسه منت کشی میومده من بودم. دختر! تو خواب و خوراک منو گرفتی میدونی چرا؟؟ چون همونی هستی که همیشه آرزوش رو داشتم... حرف‌های کامران اگرچه با شور و وصف بی‌مثالی در زبانش جاری می‌شد ولی من نمی‌تونستم باورش کنم. چون بارها از زبون مردهای دور و برم شنیده بودم و می‌دونستم اگر من هم مثل باقی دخترهایی که نزدیک اینها بودن از همون روز اول تو اتاق خوابشون می‌رفتم جاذبه‌ای براشون نداشتم!! پوزخندی زدم و از جام بلند شدم. چقدر خوب بود که چادر سرم کردم. با چادر احساس آرامش داشتم. ولی چرا کامران هیچ عکس‌العملی نسبت به تغییرات من نشون نداد؟ هم توی کافه هم الان که با چادر مقابلشم؟ او هم ایستاد. من پشت بهش ایستاده بودم. با صدای آروم‌تری گفت: - عسل.. تو حرف حسابت چیه؟  به سمتش چرخیدم و گفتم: - من بچه نیستم که با تصمیمات عجولانه و احساسی آینده‌م رو تباه کنم. تو یا خیلی احساساتی و احمق هستی یا خیلی زرنگ! چرا باید پسری مثل تو از دختری مثل من خواستگاری کنه؟ - خب شما بگو چرا باید نکنه؟ کلافه و سردرگم گفتم: - معلومه! ! واسه اینکه تو هیچی از من نمیدونی..نه از خودم نه از خونوادم..نه از گذشته‌م ..نه از.. وسط حرفم پرید و در حالیکه با احتیاط بیرون آشپزخونه رو نگاه می‌کرد آهسته گفت: - گذشته‌ی خانواده‌ی هرکسی تو رفتارات و طرز حرف زدن اون آدم مشخص میشه.. همین قدر بهت بگم که اون قدر میفهمم که فرق بین تو و امثال این دوستت نسیم خیلیه... گذشته‌ت هرچی میخواد باشه باشه.. من دلم میخواد شریک زندگیم کسی باشه که بهش اعتماد داشته باشم.. ببخشید رک میگم..دست هر خری به تنش نخورده باشه.. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
خنده‌ای عصبی کردم و گفتم: - آره این خصوصیتتون رو که خوب میدونم!!خودتون همزمان با صدتا دختر هستید و هزارتا کثافت کاری می‌کنید ولی وقت تشکیل زندگی که میشه دنبال یک دختر آفتاب مهتاب ندیده می‌گردید. واقعا چقدر شما مردها حال به هم زنید!! خیلی بهش برخورد. با ناراحتی و غرور تو چشم‌هام نگاه کرد و خیلی شمرده گفت: - من چندساله دستم به تن هیچ زنی نخورده! میتونی اینو از دخترهایی که با دیدن من و تو، غش و ضعف میکنن بپرسی.. قبلنا هم هر غلطی کردم از روی جوونیم بوده..ببین عسل خانوم..من اگه اهل این صحبت‌ها بودم واسه یکبار هم که شده چنین درخواستی ازت می‌کردم.. بعد انگشت سبابه‌اش رو مقابل صورتم آورد و گفت: - پس بی‌انصاف نباش و قضاوت نکن!! نسیم از اون سمت بلند صدا زد: - وااای چقدر حرف دارید شما دوتا.. خب بیاین اینجا بشینید ما هم بشنویم!! کامران با صورتش ادای نسیم و درآورد و رو به من گفت: - خیلی رو مخه این دوستت!!! نتونستم جلوی خندمو بگیرم. خودش هم خندید. یک خنده‌ی عاشقونه و معصوم. با شنیدن جمله‌ی آخرش نمی‌دونستم باید چی بگم. خب منصفانه‌ش این بود که او در این مدت واقعا از من درخواست نابجایی نداشت. ولی من باز هم باورم نمی‌شد که او احساسش واقعی باشه. شاید اگر عاشق حاج مهدوی نبودم حرف‌هاش امیدوارم می‌کرد و باورم می‌شد ولی الان واقعا باورش سخت بود و حتی خوشحالم نکرد. در شرایط فعلی فقط می‌خواستم اونها هرچه سریع‌تر منزلم رو ترک کنن. و این خواسته با کل کل کردن و کشدار کردن بحث اتفاق نمی‌افتاد. با التماس و ملاطفت گفتم: - کامران به من اجازه بده به حرف‌هات فکر کنم. بعد با هم حرف می‌زنیم. فقط تو رو خدا دست این دوتا رو بگیر از اینجا ببر. من واقعا نمیتونم تحملشون کنم. کامران لبخند پیروزمندانه‌ای به لب زد و گفت: - ممنونم که حرف‌هامو شنیدی عزیزم. بعد نیم نگاهی به اونها انداخت و گفت: - ببخشید واقعا که مجبور شدی تحملمون کنی. الان میریم. داشت از آشپزخونه خارج می‌شد که دوباره با حالتی معذب به سمتم برگشت و درحالیکه دستش رو توی جیبش می‌کرد گفت: - اممم..من میدونم که مدتیه کارت رو از دست دادی و وضعیت خوبی نداری..اممم یعنی تو راه مسعود بهم گفت.! راستش..دلم میخواد اینو ازم قبول کنی. من از شدت شرمندگی وا رفتم. داشتم همینطوری به دستش نگاه می‌کردم که تراول‌های تاخورده رو زیر سبد نونی که روی میز بود قایم کرد و با شرمندگی گفت: - ببخشید..امیدوارم اینو ازم قبول کنی! با دلخوری پول رو از زیر سبد نون برداشتم و گفتم اینو بزار تو جیبت! من احتیاجی ندارم.. او خودش رو عقب کشید و با التماس نگاهم کرد. - عسل خواهش میکنم قبول کن..به عنوان قرض بغضم گرفت. با صدای آهسته گفتم: - کامران خواهش میکنم پسش بگیر. شاید من نتونم بهت برگردونم. او با لبخند مهربونی گفت: - فدای سرت عزیز دلم. نگران کارت هم نباش. خودم برات پیدا میکنم. تو فقط از این به بعد بخند! بعد نگاه عاشقونه‌ای به سرتا پام انداخت و گفت: - خیلی لاغر شدی..بیشتر مراقب خودت باش. نگاهش تنم رو لرزوند. چشمم رو پایین انداختم. کی می‌دونست واقعا تو سر کامران چی میگذره؟ اگه او برای انتقام از من با نسیم و مسعود هم پیمان شده باشه چی؟ نگاه عاشقونه‌ش رو باور کنم یا تنوع طلبی این سالیانش رو؟! اصلا به من چه؟!! من که عشقی بهتر و والاتر از او دارم. حتما خدا داره امتحانم میکنه. میخواد بدونه چقدر دلم با حاج مهدویه. نسیم دوباره مزه پرونی کرد: - اگه از آشپزخونه بیرون نمیاید ما بیایم!  کامران داشت از آشپزخونه بیرون می‌رفت که آیفون زنگ خورد.  سراسیمه و ناامید دستم رو مقابل دهانم گذاشتم. نسیم از اون ور صدا زد: - منتظر کسی بودی؟ خدایا حالا باید چیکار می‌کردم؟ کامران سرجاش ایستاد و پرسید: - مهمون براتون اومد؟  با هول و ولا به سمت پذیرایی رفتم و رو به نسیم گفتم: - یکی از دوستای قدیمیم قرار بود بیاد اینجا. حالا چیکار کنم؟  مسعود با بی‌تفاوتی گفت: - خب این کجاش بده؟ چرا اینقدر مضطربی؟ نسیم با لحنی موزیانه گفت: - بی خود نبود که از اومدنمون خوشحال نشدی! منتظر از ما بهترون بودی! حیف که وقت بحث کردن باهاش رو نداشتم وگرنه می‌دونستم باید چطوری جواب گوشه و کنایه‌هاش رو بدم.  از جا بلند شد و در حالیکه به سمت آیفون می‌رفت گفت: - خب بابا در رو باز کن بنده خدا پشت در مونده تو این گرما!!!! مسعود پرسید: - حالا مهمونت خانومه یا آقا؟ کامران کتش رو از روی مبل برداشت و هیچ چیز نگفت. نسیم با بدجنسی آیفون رو برداشت و خطاب به مسعود گفت: - الان معلوم میشه عزیزم!! ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
آقای‌امام‌حسین؛ دَربه‌دَری‌خوب‌نیست‌ولی‌ بستگی‌داره‌آدم‌دَربه‌دَر‌ کی‌وکجاباشه.. مام‌کہ‌خودت‌شاهدی!همیشه‌دَربه‌دَرتیم‌؛
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
💥با سلام و وقت بخیر گروه جهادی منجی یاران در نظردارد در ایام شهادت حضرت رقیه (سلام الله علیها) تعدادی روسری و گیره و ...در بین دختران عزیز سه ساله توزیع کند ❇️ شما هم می توانید جهت همراهی در این امر خیر کمک های مالی خود را به شماره کارت 💳
۵۸۹۲۱۰۷۰۴۵۰۷۸۸۰۸
(کلیک کنید کپی میشه👆🏻) منجی یاران واریز نمایید و یاری گر ما باشد ان شاالله که حضرت رقیه(سلام الله علیها )یار و یاور زندگی و کودکانمان باشد🤲 🌱ما را در کانال زیر دنبال کنید 👇 @monjiyaran313
5.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴کار هوشمند درباره حجاب گفتگوی سازنده و نهی از منکر صریح بی‌حجاب‌ها ➖➖➖ 🔴صدتا از این مدل ویدئوها که فطرت و وجدان دختران جوان را بیدار میکنه بسازید ❌بی‌حجابی تبدیل به یک حماقت و بی‌فرهنگی مبتذل تبدیل میشه 🔴اقدام کنید شعار دادن کافیه... •@patogh_targoll•ترگل
- کمی بخندید، بزودی بسیار گریه خواهید کرد... !! @patogh_targoll•ترگل
حجاب داشته باشید تا از نگاه هرزه چهارتا حیوان در امان باشید •@patogh_targoll•ترگل
نسیم با بدجنسی گوشی آیفون رو برداشت!  - بله؟؟... شما؟؟... بله درسته بفرمایید بالا  من عصبانی از بی‌ادبی و بدجنسیش روسری و مانتوش رو به سمتش پرتاب کردم و گفتم: - برو... نسیم دست بردار نبود. چقدر این دختر بدجنس و کینه‌توز بود. بجای تن کردن، لباس‌ها رو روی جالباسی آویزون کرد و گفت: - وای راست میگی ببخشید خونه رو ریخت و پاش کردم..!! داشتم از شدت ناراحتی سکته میکردم.. درمانده و مستأصل بهش نگاه کردم. - نسیم تو رو خدا تمومش کن این کارهاتو.. میگم سرت کن. اونی که پشت دره با ما فرق داره!! اشتباه کردم التماس کردم. چون نسیم برق لجاجت تو نگاهش نشست!  گفت: - جالب شد!! پس لازم شد باهاش آشنام کنی! دلم می‌خواست همونجا بشینم و بلند بلند زار بزنم.  فاطمه پشت در بود. دیگه برای مواجه نشدن با اون‌ها خیلی دیر بود. الان کمترین کاری که می‌شد کرد طرز لباس پوشیدن نسیم بود. اگه فاطمه اون رو با این تاپ و شلوار می‌دید اصلا داخل میومد؟  کامران با عصبانیت به سمت در رفت و آهسته و عصبانی به نسیم گفت: - فکر نمی‌کنی به اندازه‌ی کافی نمک ریختی؟ نمی‌بینی بدبخت داره سکته میکنه؟؟ بپوشون سرو و ضعتو دیگه! کامران انقدر عصبانی بود که رگ گردنش مشخص بود. باورم نمی‌شد که او اینطوری با نسیم حرف میزد. خود نسیم هم خشکش زده بود. مسعود تازه یاد غیرت نداشتش افتاد و از جالباسی شال و مانتوی نسیم رو داد دستش و گفت: - بپوش عزیزم بریم. کامران راست میگه، زشته، واسش مهمون اومده!  کامران پشت به اونا کرد و مشخص بود خیلی کفریه. تو دلم رفتارش رو تحسین کردم. نسیم سریع شالش رو روی سرش انداخت و بدون اینکه دکمه‌ی مانتوش رو ببنده به سمت در رفت و لحظه‌ای به کامران نگاه خشنی کرد و گفت: - ببین!! هیچ کی به خودش اجازه نداده با من اینطوری حرف بزنه. پس از این به بعد مراقب حرف زدنت باش!! کامران پوزخندی زد که حسابی دلم خنک شد. - هه!! حیف که مهمون پشت دره!!  زنگ در برای سومین بار به صدا در اومد و نسیم با عصبانیت در رو باز کرد. سرم گیج رفت. فاطمه با یک جعبه شیرینی پشت در ظاهر شد. وقتی اونا رو دید رنگ و روش پرید. نسیم با بی‌ادبی کفش پوشید و در جواب سلام فاطمه گفت: - بفرمایید داخل.. ما داریم میریم راحت باشین حاج خانوم! و از پله‌ها پایین رفت فاطمه هاج و واج رفتنش رو تماشا کرد و آهسته گفت: - من حاج خانوم نشدم هنوز عزیزم. مسعود در حالیکه کفش‌هاشو می‌پوشید گفت: - إن شاءلله می‌شید یه روز. ببخشید با اجازه.  نفر بعد کامران مؤدب و با وقار بود. او نگاهی دقیق به فاطمه کرد و با متانت گفت: - عذر میخوایم خانوم معطل شدید. ایشون خیلی وقته منتظرتونن. و در حالیکه نگاه نگرانش رو به سمتم می‌کشوند گفت: - خدانگهدار اونا از پله‌ها پایین رفتن ولی فاطمه با نگاهی که هیچ چیز درونش مشخص نبود رو به من ایستاده بود. تالاپ تالاپ تالاپ.. قلبم دوباره با صدای بلند می‌نواخت. چشمام سیاهی می‌رفتن. این مدت خیلی تحت فشار بودم.. همه چیزم در عرض یک ماه به باد رفت.. از موقعیتم گرفته تا حاج مهدوی.. و حالا هم آبروم پیش تنها امیدم!!! با تمام قدرت سعی کردم ماهیچه‌های زبانم رو به حرکت در بیارم و بگم: - بخدا نمی‌دونستم اینا پشت درن.. و ناله‌ای سر دادم نشستم! تمام تنم خیس عرق بود. فاطمه به سمتم دوید و سرم رو زیر بازوش گرفت. - سادات.. عسل سادات.. چت شد؟؟ خاک به سرم. خیس عرق شدی اشکی از گوشه‌ی چشمم پایین ریخت آهسته گفتم: - بخدا من توبه کردم.. فاطمه چشماش خیس شدن. - چرا بیخود خودت رو اذیت میکنی؟ داری برای کی توضیح میدی؟ اینجا خونه‌ی توعه.. اونها هم مثل من مهمونت بودن.. من چیکاره‌ام عسل جان؟؟ تو رو خدا به خودت مسلط باش. بخدا من هیچ فکر بدی نکردم. او با عجله از جا بلند شد و با یک لیوان آب برگشت. وقتی آب رو دستم می‌داد گفت: - ببخشید بی‌اجازه رفتم آشپزخونه. کمی از آب خوردم و به چشم‌های پاک و مهربونش خیره شدم. یک انسان تا چه حد می‌تونست خوب باشه؟ انتظار هر برخوردی رو داشتم جز این! مگه میشه کسی تا این حد ساده و خوش بین باشه؟ از ابتدای آشنایی با اینکه خیلی جاها می‌تونست مچم رو بگیره ولی خودش رو زد به بی‌خبری! اون انقدر با چشمای قرص و محکم نگام می‌کرد که ضربان قلبم آروم گرفت و کم کم آروم شدم. کمکم کرد ایستادم و به روی نزدیک‌ترین مبل نشستیم. نمی‌دونستم باید چی بگم. عطر تند گلای سبد، فضای خونه رو پر کرده بود. فاطمه به سمت دسته گل رفت و در حالیکه نوازششون می‌کرد با اشتیاق گفت: - چه سبد گل قشنگی! چه خوش سلیقه بوده اونی که اینو خریده. دوباره صحنه‌های دقایق پیش در ذهنم مرور شد و با ناراحتی سر تکون دادم.  بی‌مقدمه گفتم: - کامران خریده.. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
فاطمه به سمت دسته گل رفت و در حالیکه نوازششون می‌کرد با اشتیاق گفت: - چه سبد گل قشنگی! چه خوش سلیقه بوده اونی که اینو خریده. دوباره صحنه‌های دقایق پیش در ذهنم مرور شد و با ناراحتی سر تکون دادم.  بی‌مقدمه گفتم: - کامران خریده.. او با لبخندی تحسین‌آمیز سر تکون داد: - دستش درد نکنه! به چه مناسبت؟ از خجالت با گوشه‌ی چادرم ور رفتم و گفتم: نمیدونم. اومده بود که نزاره رابطمون قطع بشه.. فاطمه چشم به دهان من دوخته منتظر ادامه‌ی ماجرا بود: - خب؟؟ - هیچی..فقط همین!!  با غیض از اتفاق امروز گفتم: - نمی‌دونستم اونا پشت درن. وگرنه هرگز در رو باز نمی‌کردم. اصلا کامران تا به حال آدرس منو نداشته.. این نسیم و مسعود بی‌خیر اونو آورده بودن اینجا تا... مطمئن نبودم که ادامه‌ی جمله‌م رو کامل کنم یا نه!! من هنوز نمی‌دونستم فاطمه چقدر از حرف‌های اون شب منو شنیده. حتی شک داشتم که نشنیده باشه!  به ناچار سکوت کردم. چادر و روسریم رو از سرم درآوردم به سمت آشپزخونه رفتم . فاطمه دنبالم اومد. - چه خونه‌ی نقلی و خوشگلی داری! او حرف رو عوض کرد چون فهمید من دوست ندارم راجع به امروز چیزی بگم!  کتری رو آب کردم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: - ممنون.. او روی صندلی نشست و دستش رو زیر چانه گذاشت و با لبخندی تحسین آمیز نگاهم کرد. خجالت کشیدم. پرسیدم: - چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟ فاطمه گفت: - دارم فکر میکنم که تو واقعا چقدر خوشگلی!!  خنده‌ای کوتاه کردم و مقابلش روی صندلی نشستم.  - تو لطف داری! من صورتم دست خورده‌ست. بینیم عملیه! اما تو رو خدا نقاشی کرده. عاشق سفیدی پوستتم! فاطمه با تعجب گفت: - عجب بنده‌هایی هستیم ما!! همیشه مرغ همسایه رو غاز می‌بینیم. من عاشق پوست گندمی و زیبای تو هستم چشماتم که عین چشمای حوری‌های بهشتی جذاب و نافذه! با خنده از تعبیرش گفتم: - مگه تو چشم‌های حوریای بهشتی رو دیدی؟ او گفت: - امممم.. خب حدس میزنم چشم‌های اونا باید یک چیزی شبیه چشمای تو باشه.! بعد در حالیکه باز غرق فکری می‌شد گفت: - نمیدونم چرا همه‌ی سادات‌ها چشم‌هاشون شهلا و نافذه..! در سکوت به حرفش فکر کردم. واقعا چشم سادات‌ها با باقی آدم‌ها فرق داشت؟! من که تا به حال به این موضوع دقت نکردم!  گفتم: - چه فایده!! من با چشم‌هام خیلی گناه کردم! فاطمه با سبد نون بازی کرد. با خودم گفتم خدا کنه تراول‌ها رو نبینه! گفت: - خدا وقتی بهت زیبایی میده میخواد قدرت نمایی کنه و هنرش رو به رخ بکشه. نباید بزاریم تابلوی دست خدا خط خطی بشه.. هرچی تابلو قشنگ‌تر باشه مواظبتش بیشتره.. دستم رو گرفت و خیره به چشم‌هام گفت: - مراقب تابلوی خدا باش! او چقدر قشنگ حرف میزد . گفتم: - میتونم یک خواهشی ازت بکنم؟ او با لبخندی سرش رو تکان داد: - اگه کاری از دستم بربیاد خوشحال میشم دستاش رو فشردم و با التماس گفتم: - میشه ازت خواهش کنم امشب کنار من بمونی؟! خیلی به خودت و حرف‌هات احتیاج دارم. از وقتی که از سفر برگشتیم خیلی تنها شدم. جات کنارم خالیه..! او لبخند دلنشینی زد: - راستش منم همین حس و نسبت بهت داشتم. ولی تو حتی مسجد هم دیگه نمیای. با خودم گفتم باید حتما امروز ببینمت و ببینم چی شده پرسیدم: - جوابم رو ندادی! میمونی؟ او آهی کشید و مردد گفت: - نمیدونم! باید از خونوادم اجازه بگیرم! با خوشحالی گفتم: - خب پس چرا معطلی.. زنگ بزن.! او با همون تردید نگاهی به من کرد و گفت: - آخه.. - بهونه نیار دیگه.. بخدا دلم گرفته.. اگه امشب یکی پیشم نباشه دق میکنم او گوشیش رو از جیب مانتوش بیرون آورد و برام شرط گذاشت: - به شرط اینکه قول بدی برام تعریف کنی چرا مسجد نیومدی.. سکوت کردم. او شاید سکوتم رو به نشانه‌ی رضایت قلمداد کرد. چون زنگ زد و با مادرش هماهنگ کرد. من هم در این فاصله سور و سات یک عصرونه‌ی ساده با شیرینی‌های فاطمه رو ترتیب دادم. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل