eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
158 دنبال‌کننده
930 عکس
604 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
🔺کاربر لبنانی: اگر سید ابراهیم رئیسی امروز زنده بود، اسرائیل جرات حمله به را نداشت... @patogh_targoll•ترگل
‍  این سفر نورانی هم با همه‌ی زیبایی‌هاش به پایان رسید. من در این سفر رقیه سادات‌هایی رو دیدم که گوشه‌ای از تل ناله می‌زدند و همچون یتیم‌ها اشک می‌ریختند و دعا می‌کردم که دعای شهیدان بدرقه‌ی راه اونها باشه. شاید بعضی از اونها هدایت بشن و بعضی نه.. ولی من روی اون خاک برای همه‌ی اونها گریه کردم، نماز خوندم و از خدا و شهدا خواستار هدایتشون شدم.  تا چند وقت بعد از سفر هنوز در همان حال و هوا بودم. و دلم به خدا نزدیک‌تر شده بود. بیشتر روزها به همراه مادرشوهرم و خواهرشوهرهام که انصافا از مهربونی و محبت چیزی کم نمی‌گذاشتند به جلسات تفسیر می‌رفتیم. مادرشوهرم مفسر خوبی بودند. از همان‌هایی که حرف و عملشون یکیست. من با دیدن ایشون تازه درک می‌کردم که چگونه چنین اولادهای صالحی دارند. ایشون به معنای واقعی یک زن نمونه و یک مؤمن حقیقی بودند. محال بود روزی منو ببینند و به احترامم از جا بلند نشن درحالیکه این کارشون واقعاً برای من باعث شرمندگی بود. توجه او به من بیش از حدتصور بود و اکثر اوقات در حضور حاج کمیل منو نوازش می‌کردند و می‌گفتند قدر عروست رو بدون، تنهاش نزار، مبادا ازت برنجه. من بسیار خوشحال بودم که خداوند بعد از اینهمه سختی به من چنین پاداشی داده. من با این وصلت میمون صاحب پدرومادر و دوخواهر و یک برادر شدم که یکی از دیگری بهتر و مهربون‌تر بودند. و همه‌ی اونها صاحب زندگی و فرزند بودند. حتی آقا رضا که قبلا فکر می‌کردم مجرد هستند هم متاهل بودند و تو راهی داشتند!  اواسط بهار بود که متوجه شدم باردارم. این اتفاق اونقدر برام زیبا و خوشایند بود که با هیچ حسی در دنیا نمیشد مقایسه‌ش کرد. وقتی حاج کمیل و خونوادش از این خبر مطلع شدند یکی یکی از خوشحالی تبریک گفتند و بیشتر از پیش هوام رو داشتند. زندگی بر وقف مرادم بود و گمانم براین بود که خداوند از منزل اول عبورم داده و الان در مسیر اصلی هستم. غافل از اینکه خداوند در همه حال از مؤمنین امتحان میگیره و اونها رو با بلیات و سختی‌ها امتحان میکنه. و من دعای همیشگیم این بود که خداوند یاریم کنه تا بندگی رو فراموش نکنم و پای عهدم بمونم. گاهی فکر می‌کردم اگر حاج کمیل توبه‌ی منو باور نمیکرد و منو با چنین منشی بزرگوارانه به همسری برنمی‌گزید سرنوشتم چه میشد؟! و حتی برخی اوقات وقتی از کنار دختری بدحجاب رد می‌شدم یاد روزهای غفلت خودم می‌افتادم و همه‌ی کارهای گذشته‌م مثل پرده‌ی سینما در جلوی چشمم حاضر میشد. حتی یاد نسیم و سحر می‌افتادم و نگران از سرنوشت‌شون برای هدایت اونها دعا می‌کردم. این افکار در دوران بارداری شدیدتر شده بود و این هراس رو در من ایجاد میکرد که مبادا بخاطر گناهان سابقم خداوند اولاد ناصالحی به من هدیه بده. گاهی درباره‌ی این افکار آزاردهنده با حاج کمیل صحبت می‌کردم و او فقط می‌گفت: - زمان میبره سادات خانوم تا اثر وضعی گناهتون پاک شه. پس صبور باش. اما من در این روزها کم صبر شده بودم. بارداری و اثرات اون منو شکننده‌تر کرده بود و دعا هم آرومم نمیکرد. شب شهادت اول حضرت فاطمه در مسجد برنامه داشتیم. من گوشه ‌ای نشسته بودم و با روضه‌ی مادرم گریه می‌کردم. نوحه‌خوان روضه میخوند ولی من به روضه گوش نمی‌دادم. خودم زیر لب با مادرم درد دل می‌کردم. دعا می‌کردم که کمکم کنه گذشته‌م رو فراموش کنم و عذاب وجدان آرومم بزاره. میان هق هق و خلوت و تاریکی زنی رو دیدم که در تاریکی سرش رو به اطراف می‌چرخوند. مسجد شلوغ بود. حدس زدم دنبال جایی برای نشستن میگرده. بلند شدم و سمتش رفتم تا جای خودم رو به او بدم. گفتم: - بفرمایید اونجا بشینید. صورت او در تاریکی به سختی دیده میشد ولی عطرش آشنا بود. ناگهان دیدم که او خودش رو به آغوش من انداخت و بلند بلند گریه کرد. صدای گریه‌ی او آشنا بود. قلبم به تپش افتاد. سرش رو از شانه‌ام جدا کردم و با دقت صورتش رو نگاه کردم. کسی که مقابلم ایستاده بود همونی بود که زندگی منو بعد از توبه به رسوایی کشوند. کسی بود که خونه‌م رو برام ناامن نمود و وادارم کرد از اون آپارتمان فرار کنم. به محض اینکه شناختمش او را از خودم جدا کردم و سرجام نشستم.  تمام بدنم می‌لرزید. من نسبت به این آدم حساس بودم. دیدن او منو می‌ترسوند. نکنه اومده بود تا دوباره شر جدیدی به پا کنه؟! زیر لب با حضرت زهرا حرف زدم. گریه کردم. گله کردم. که آخه چرا هروقت از شما و خدا کمک میخوام برای رهایی از گذشته‌م، گذشته‌م سر راهم سبز میشه!؟ گفتم یا فاطمه‌ی زهرا من تحمل یک رسوایی دیگه رو ندارم. من تازه اعتماد مسجدی‌ها رو جلب کردم. اگه نسیم اینجا باشه تا آبروریزی به پا کنه من دیگه تحمل نمیکنم. نه برای خودم بلکه برای حاج کمیل پاک و مظلومم میترسم. میترسم این بی‌آبرویی روح او رو آزرده کنه.. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
‍ روضه و سینه زنی تموم شد و چراغ‌ها رو روشن کردند. من هنوز بیم آن را داشتم که نسیم نزدیکم بشه. ولی نسیم گوشه‌ای ایستاده بود و تکیه به دیوار با صورتی اشکبار نگاهم میکرد. سرم رو به طرفی دیگه چرخوندم تا او رو نبینم. برام حالت‌های او عجیب بود چرا او اینجا بود؟! چرا نزدیکم نمیشد؟!  خودم رو مشغول پذیرایی از عزاداران کردم. دست‌هام می‌لرزید. فاطمه متوجه حالم شد.. سینی چای رو ازم گرفت و با نگاهی نگران پرسید: - چرا با این حالت پذیرایی میکنی؟ برو بشین.. مچش رو گرفتم و با اشاره‌ی چشم و ابرو بهش اشاره کردم گوشه‌ای از مسجد منتظرشم. فاطمه سینی رو به کسی دیگه داد و دنبالم راه افتاد. پرسید: - چیشده؟؟ هنوز رعشه بر جانم بود. گفتم: - فاطمه..نسیم..نسیم اینجاست فاطمه چشم‌هاش گرد شد. دستش رو مقابل دهانش گذاشت. - اینجا؟؟؟ اینجا چیکار میکنه؟  از استرس توان حرف زدن نداشتم. سرم رو تکون دادم و نفسم رو بیرون دادم. او دستم رو با دل گرمی فشار داد و گفت: - نگران نباش. زود مسجد رو ترک کن تا نزدیکت نشده. اینطوری بهتره. من سریع چادر نمازم رو داخل کیفم گذاشتم و چادر مشکی سرم کردم و با عجله از مسجد بیرون رفتم. اونقدر وحشت زده بودم که به حاج کمیل اطلاعی ندادم. تمام راه رو با قدم‌های بلند تا خانه طی کردم. وقتی رسیدم به خونه پشت در نفس زنان زار زدم. پس آرامش واقعی کی نصیبم میشد؟؟ وقتی حاج کمیل برگشت من هنوز مضطرب و گریون بودم. او با دیدن حال و روزم کنارم نشست و دست‌هامو گرفت: - کی برگشتید خونه؟ چیشده رقیه سادات خانوم؟ نمی‌دونستم باید به او درباره‌ی امشب حرفی بزنم یا نه. ولی اون نگاه نگران و مهربان اجازه نمی‌داد چیزی رو ازش پنهون کنم. براش تعریف کردم که چه اتفاقی افتاده. او ابروهاش به هم گره خورد و گفت: - خیره.. همان موقع فاطمه زنگ زد. پرسیدم نسیم بعد از رفتن من در مسجد بود یا نه.  او با صدایی که در اون سوال و تعجب موج میزد گفت: - راستش..چی بگم؟ من برام یه کمی رفتاراتش عجیب بود. اون همونجا نشسته بود و گریه میکرد. وقتی هم منو دید سریع به احترامم بلند شد و سلام کرد. اصلا‌ شبیه اون چیزی نبود که قبلا ازش تعریف میکردی با تعجب پرسیدم: - اونوقت تو چیکار کردی؟ گفت: - هیچی منم جواب سلامشو دادم. بعد اون خودش اومد جلو با گریه گفت برام دعا کن خدا منو ببخشه. فاطمه مکثی کرد و گفت: - رقیه سادات نمیدونم..بنظرم خیلی داغووون بود. من باورم نمیشد هیچ وقت به نسیم اعتماد نداشتم.  پوزخندی زدم: - اصلاً باورم نمیشه. اون حتما نقشه‌ای داره.. فاطمه گفت: - آخه چه نقشه‌ای؟  گفتم: - لابد می‌خواسته آدرسمو ازت بگیره.. یه وقت بهش نداده باشی؟!  فاطمه خندید: - نه بابااا معلومه که نمیدم. بنظرم اصلاً فکرتو مشغول اون نکن.. سعی کن آرامش خودتو حفظ کنی.. این استرس برات سمه. بعد از تموم شدن مکالمه‌م با فاطمه، نگاهم افتاد به صورت درهم رفته‌ی حاج کمیل. نزدیکش رفتم و با شرمندگی نگاهش کردم. او سرش رو بالا آورد و پرسید: - شام کی آماده میشه؟! این یعنی اینکه در این باره حرفی نزن. من هم حرفی نزدم و به آشپزخونه رفتم. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
‍شب بعد هم به مسجد رفتم و نسیم رو با چادر گوشه‌ای دیدم که در صف نماز ایستاده. دیدن او در این حالت و این مسجد عجیب بود. ولی اینبار به اندازه‌ی دیشب نمی‌ترسیدم. نماز را که سلام دادم کنارم نشست دوباره‌ قلبم درد گرفت. آهسته گفت: - میدونم خیلی بهت بد کردم. خودمم از خودم حالم به هم میخوره. من واقعا خیلی بدم خیلی.. و شروع کرد به گریه کردن. توجه همه به او معطوف شد. من واقعا نمی‌دونستم باید چه کار کنم. از اونجا بلند شدم و به گوشه‌ای دیگه رفتم. او دنبالم اومد. خدایا خودت بخیر کن. مقابلم نشست و سرش رو روی زانوهام گذاشت و بلند بلند زار زد: - رقیه سادات منو ببخش.. تو رو خدا منو ببخش. سرم خورده به سنگ.. تازه دارم میفهمم قبلاً چی میگفتی.. میخوام آدم بشم.. تو رو خدا کمکم کن.. کمکم کن جبران کنم.. اگه اون تا صبح هم ضجه میزد من باز باورش نمی‌کردم. ولی رفتارهای او توجه همه رو جلب کرده بود و اگر من بی‌تفاوت به او می‌بودم صورت خوبی نداشت.  او را بلند کردم و بی‌آنکه نگاهش کنم آهسته گفتم: - زشته.. بلند شو مردم دارن نگاهت میکنن.. او آب دماغش رو بالا کشید و با هق هق گفت: - برام مهم نیست.. من داغون‌تر از این حرف‌هام که حرف مردم برام مهم باشه.. من فقط احتیاج به آرامش دارم..  نگاهی به فاطمه انداختم که کمی دورتر ایستاده بود و نگاهمون میکرد. او بهم اشاره کرد آروم باشم. او در بدترین و حساس‌ترین شرایط هم باز نگران حال من بود. مسجد که خالی شد. نسیم گوشه‌ای کنار من کز کرده بود و با افسردگی به نقطه‌ای نگاه میکرد. بلند شدم و چادرم رو مرتب کردم تا به او بفهمونم وقت رفتنه. او بی‌توجه به من با بی‌حالی گفت: - چیکار کنم عسل؟؟! نگاهی به فاطمه کردم. فاطمه کنار او نشست و با مهربونی گفت: - باید مسجد رو تحویل خدام بدیم. بلندشو عزیزم. نسیم با درماندگی نگاش کرد و با گریه گفت: - کجا برم آخه؟ من جایی رو ندارم.. میخوام تو خونه‌ی خدا باشم.. فقط خداست که میتونه کمکم کنه.. فاطمه او را در آغوشش فشرد. چقدر او مهربان و خوش‌بین بود؟! چطور می‌تونست به او اعتماد کنه؟؟ ناگهان دلم لرزید!!! فاطمه به من هم اعتماد کرده بود. اگر او هم توبه‌ی منو باور نمی‌کرد و من به مسجد رفت و آمد نمی‌کردم ممکن بود هنوز در گذشته باقی بمونم. معنی این اتفاق چی بود؟ خدا از طریق نسیم چه چیزی رو می‌خواست بهم یاد آوری کنه؟ نکنه داشتم در موقعیت فاطمه قرار می‌گرفتم تا امتحان بشم؟! نگاهی به نسیم انداختم که مثل مادرمرده‌ها گریه میکرد. نسیم عادت نداشت که گریه کنه مگر برای موضوعاتی که خیلی براش مهم باشه. با خودم گفتم یک درصد.. فقط یک درصد تصور کن که او واقعا پشیمون باشه. من هم خم شدم و دستش رو گرفتم تا بلند بشه. نسیم بغلم کرد و با گریه گفت: - تنهام نزار عسل.. خیلی داغونم خیلی.. با اکراه سرش رو نوازش کردم و آهسته گفتم: - توکل به خدا.. آروم باش و بگو چیشده؟ نسیم اشکشو پاک کرد و گفت: - چی میخواستی بشه؟! مامانم مریضه.. داره میمیره.. وقتی رفتم ملاقاتش می‌گفت از دست تو به این روز افتادم.. دلم میخواد این روزای آخر عمرش اونجور که اون میخواد باشم.. تو رو خدا کمکم کن. من و فاطمه نگاهی به هم انداختیم.. تو دلم گفتم به فرض که اون بخواد بخاطر مادرش تغییر کنه این تغییر چه ارزشی داره؟ دوباره به خودم نهیب زدم تو هم اولا بخاطر یکی دیگه خوب شده بودی.. بین احساس و منطقم گیر افتاده بودم. برای اینکه حرفی زده باشم گفتم: - إن شاءالله خدا شفاش میده. فاطمه گفت: - برای تغییر هیچ وقت دیر نیست. او با لبخندی کج رو به من گفت: - اگه تو تونستی عوض بشی منم میتونم!  از لحنش خوشم نیومد ولی جواب دادم: - آره.. تو هم میتونی اگه بخوای.. فضا برام سنگین بود.  به فاطمه گفتم: - بریم دیگه حاج آقا حتما تا به الان بیرون منتظر واستادن. فاطمه منظورم رو فهمید. کیفش رو برداشت و رو به هردومون گفت: - بریم نسیم نگاه حسرت آمیزی بهم کرد: - خوش به حالت.. بالاخره به عشقت رسیدی.. دلم شور افتاد. گفتم: - ممنون. گفت: - رفتم دم خونتون.. از صابخونه‌ی جدیدت پرسیدم کجایی گفت عروسی کردی.. اونم با یه آخوند.. همون موقع شستم خبردار شد اون آخوند کیه.. خوشم نمیومد از اینکه به حاج کمیل من می‌گفت آخوند.. دلم می‌خواست بااحترام بگه روحانی.. طلبه.. یا هرچیز دیگه‌ای.. گفتن آخوند اونم با این لحن خوشایندم نبود. دم در حاج کمیل و حامد ایستاده بودند.. از اقبال خوشم آقارضا و پدرشوهرم هم بودند.  نسیم انگار قصد جدا شدن از ما رو نداشت. او چادر سرش بود ولی آرایش غلیظی داشت و چهره‌ش حیا نداشت. موهای بلوندش هم از زیر روسری بیرون ریخته بود. از خجالت نمی‌تونستم نزدیک اونها بشم. حاج کمیل با دیدن من نگاهش خندید. از او مطمئن بودم. چون او همیشه فقط منو می‌دید.. نه هیچ کس دیگری رو. ولی می‌دیدم که پدرشوهرم حواسش به هر سه نفر ماست. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
⁉️ چه چیزی یک دختر خجالتی را تبدیل به "بی‌بند و بارترین زن" استرالیا کرد که با 600 مرد در یک سال رابطه جنسی داشت؟ 🔻 آنی در بازاریابی برای یک مرکز خرید کار می‌کرد، حقوق کمی می‌گرفت و هنوز در خانه زندگی می‌کرد، که به دلیل انتشار محتوای زشت آنلاین از خودش از کارش اخراج شد. 🔻 این دختر 27 ساله همچنین می‌گوید موفقیت او بر اساس یک تربیت مشکل‌آفرین، آزار و اذیت شدن در مدرسه به خاطر وزنش و ابتلا به اختلال خوردن قبل از اینکه در نهایت به ظاهرش اعتماد کند، شکل گرفته  🔻 آنی فاش کرد که زمانی آرزو داشت جراح مغز شود. آنی گفت رویای او نقل مکان و خرید ملک خود بود - اما "هر سال که می‌گذشت خانه‌ها گران‌تر می‌شدند و رسیدن به آن هدف سخت‌تر و دشوارتر می‌شد". ⁉️ سوال این جاست آیا در کشوری مثل استرالیا هزینه‌های زندگی انقد بالاست که جوانان برای کسب درآمد ناچارند به تن فروشی و کسب درآمد از راه فروش عکس و فیلم مستهجن رو بیارن؟! مگه نمیگن تو کشورهای دیگه اصلا دغدغه مالی ندارن مردم؟! 🌐منبع:https://www.dailymail.co.uk/news/article-135955/australia-promiscuous-woman-annie-knight.html@patogh_targoll•ترگل
🔻سید محمد علی حسینی، مشاور سابق مجاهدین را بیشتر بشناسیم •@patogh_targoll•ترگل