#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
من نمیتونم بگم خوشبختتون میکنم، چون نه از آینده خبر دارم، نه توی این دنیا چیزی رو میشه تضمین کرد. خوشبختی هم از دیدگاه هرکس متفاوته...
فقط میتونم بگم تمام سعیم رو میکنم که رفتارام از روی بی انصافی و خودخواهی نباشه. ولی درمورد خودم، انشاءالله فقط ازدواج با شما من رو خوشبخت میکنه، چون توی این مدت اونقدر زمان داشتم که خوب بشناسمتون و به نظرم این کشش فقط یه علاقهی صرف نیست، مسائل دیگه هم دخیل هستن. اصلا شرایط من طوری نیست که فقط بخوام صرفا به خاطر علاقه پا پیش بزارم. فکر میکنم ما توی خیلی از مسائل هم عقیده و هم فکریم. شما اونقدر زلال هستید که دو سال زمان زیادیه برای شناختنتون.
شرایط شما رو هم درک میکنم، اگه فکر میکنید هنوز به زمان احتیاج دارید برای فراموش کردن گذشته من حرفی ندارم.
وقتی من اینجا هستم یعنی جواب شما بله هست، چون شما هم وقت زیادی داشتید برای شناخت من.
میمونه یه مسئله که اونم گذشت زمانه.
من فقط میخوام ما زودتر با هم عقد کنیم و این موضوع رو به همه اعلام کنیم. ولی رابطمون مثل گذشته خواهد بود تا وقتی شما به آرامش برسید و آمادگی برای شروع یه زندگی رو داشته باشید. رفتارم با شما تا شما نخواید تغییری نمیکنه مثل همین الان که با هم نامحرم هستیم خواهد بود. من انتظاری از شما ندارم، جز این که رفت و آمداتون زیر نظر من باشه.
با چشمای گرد شده نگاهش کردم.
از حرفاش ترس به جونم افتاد.
_فریدون دوباره پیداش شده؟
سکوت کرد.
_دلیل عجلتون اونه، نه؟
کمی جابهجا شد.
_راستش من به فنی زاده گفتم شکایتتون رو ادامه بده.
هینی کشیدم و دستم رو جلوی دهانم گذاشتم.
_وکیل بهش گفته اجازه نداره بهتون زنگ بزنه و تهدید کنه، وگرنه جرمش سنگینتر میشه و...
_اون گوش نمیکنه هر کاری بخواد میکنه.
_ایران نیست نگران نباشید. البته جدیدا گاهی به من پیامای تهدید میده. برای همین میخوام زودتر محرم بشیم و منم دلیل محکمی تو دادگاه داشته باشم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
🌻🌿|°•
✔ با حجاب هم میشه افتخارآفرین بود
🌻 دکتر مریم اسلامی
#بانوی_افتخار_آفرین
#حجاب
•@patogh_targoll•ترگل
8.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انتقام خدا از #زنها ♨️😵💫
🎙استاد قرائتی
•@patogh_targoll•ترگل
این احساس انفعالی که در برابر فلسطین دارم داره مثل موریانه تموم وجودم رو میخوره
چیکار میشه کرد غیر اشک و دعا ؟!
هدایت شده از توابین | سید مصطفی موسوی
خبرنگار پرسید:
آیا وارد قدس خواهیم شد؟
سیدحسن نصرالله گفت:
من در این باره یقین دارم..
@ir_tavabin
🔴 زن زندگی آزادی در غزه
از اول هم میدانستیم طرفداران کشف حجاب و برهنگی در پی هرزگیاند نه چیز دیگری؛ چرا که این روزها زن،زندگی و آزادی در #غزه رو به نابودی است اما از مدعیانش صدایی در نمیآید.
#فلسطین
#غزه
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت324
سرم رو با دستام گرفتم و گفتم:
_اون هیچی حالیش نیست، فقط میخواد زهرش رو بریزه، اون سر دنیا هم که باشه بالاخره میاد.
کمیل کمی به جلو خم شد و گفت:
_دقیقا برای همین نباید شکایتتون رو پس بگیرید. نباید حرفاش رو باور کنید. تنها راهش اینه که قانون باهاش برخورد کنه و بیوفته زندان.
بوی عطرش که به مشامم خورد سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم.
_راحیل خانم تا حالا شده به من اعتماد کنید و ضرر کنید؟
سرم رو به طرفین تکان دادم.
عمیق نگام میکرد انگار تو عمق چشمام دنبال چیزی میگشت. نگاهم رو روی یقهی پیراهنش سُر دادم.
بیحرکت مونده بود. دوباره چشم تو چشم شدیم. نگاهش رعد و برق شد و دلم رو تکون داد.
چادرم رو چنگ زدم و سرم رو پایین انداختم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
_میخوام یه سوال بپرسم دلم میخواد راحت جواب بدید.
_بفرمایید.
_دلیل ازدواجتون با من چیه؟
نمیدونستم چه جوابی بدم. اصل مطلب رو که نمیتونستم بگم.
_خب چون خیلی قبولتون دارم.
صاف نشست و با شیطنت نگام کرد.
_یعنی شما هر کس رو قبول داشته باشید باهاش ازدواج میکنید؟
از حرفش خندم گرفت. خودش هم خندید.
_منظورم اینه که تمام معیارهای من رو برای ازدواج دارید و دلایل دیگهای هم دارم که الان نمیتونم بگم.
لباش جمع شد و کمی جدی گفت:
_امیدوارم لیاقت این اعتماد شما رو داشته باشم.
با تعجب نگاهش کردم.
_یه ریئس نباید به کارمندش اینجوری بگه.
لبخند زد.
_فعلا که شما ریئس مایی خانم، وگرنه من الان با گردن کج اینجا ننشسته بودم.
اون روز قرار و مدارا گذاشته شد. پدر و مادر کمیل خواهش کردن که تا وقتی اونا تهران هستن ما محرم بشیم. کمیل گفت ما زمان زیادی برای آشنایی داشتیم پس باید زودتر عقد کنیم.
یک هفتهای طول کشید که کارا انجام شد.
برای خرید هم یک جلسه با زهرا خانم و کمیل به بازار رفتیم و خریدا رو انجام دادیم.
فقط لباس روز عقد باقی موند که به اصرار زهرا خانم قرار شد من و کمیل خودمون دوتایی خرید کنیم.
فردای اون روز از محل کارمون به جایی که کمیل آدرسش رو نمیدونم از کجا به دست آورده بود رفتیم.
اونجا یک فروشگاه شیک بود که پر بود از لباسای زیبا.
اولین انتخابم یک کت و شلوار سفید رنگ بود که کمیل با بیمیلی نگاهش کرد.
سرم رو به طرفش چرخوندم و گفتم:
_مثل این که شما خوشتون نیومد.
دوباره نگاهی به ویترین مغازه انداخت و گفت:
_نه قشنگه، بعدشم شما باید خوشتون بیاد نه من.
_نظر شما برام مهمه، لطفا راحت نظرتون رو بگید.
نگام کرد و پرسید:
_اگر راحت بگم مطمئنید مشکلی پیش نمیاد؟
_بله.
_خب راستش کت و شلوار در حقیقت یه لباس مردونس. بهتره که خانما لباس مخصوص خودشون رو بپوشن. البته این نظر منه، تا وقتی پیراهنا و دامنای به این قشنگی هست چرا کت و شلوار؟
متفکر نگاهش کردم و گفتم:
_تا حالا از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم. حالا چرا فکر کردید با گفتن نظرتون مشکلی پیش میاد؟
_نمیدونم، شاید به خاطر پیش زمینهای که داشتم. البته از شما شناخت دارم میدونم که با بقیه فرق دارید. ولی بعضی خانما چیزی رو که دلشون میخواد سعی میکنن به دست بیارن و موانع رو هر جور شده از سر راه برمیدارن. هیچ نظری هم براشون مهم نیست. حتی اگر کسی مخالف نظرشون نظر بده بهشون برمیخوره. من تو زندگی گذشتم زیاد به این مورد برخوردم. همینطور با همکارای خانم هم درمورد مسائل کاری از این موردها زیاد دیدم.
گاهی درخواستشون کوچیک و بچهگانس ولی براشون مهمه که انجام بشه و براش هزینههای سنگینی میکنن. فقط میخوان به اون خواستشون برسن.
یعنی آقایون اینطوری نیستن؟
لبخندی زد و گفت:
_باور کنید اصلا حرفم نژاد پرستانه نبود. فرقی نداره کلی گفتم. همهی آدما...
لبخند تلخی زدم و گفتم:
_بله میدونم. درست میگید گاهی تحمل کردن بعضی آدمای بیمنطق خیلی سخته. اونایی که کسای دیگه براشون اهمیتی ندارن و فقط به خودشون فکر میکنن. حالا تو هر زمینهای اونش چندان اهمیتی نداره. منم قبلا تجربش رو داشتم.
غمگین شد و نفسش رو بیرون داد. انگار کاملا منظورم رو متوجه شد.
_اونجور آدما هم اولش با این چیزا شروع کردن.
خندم گرفت:
_مگه معتادن که کمکم شروع میشه.
_دقیقا مثل اعتیاده. وقتی توی سن پایینتر نتونیم از خواستههامون بگذریم و این کار رو تمرین نکنیم. قطعا هر چی سن بره بالاتر این کار سختتر و سختتر میشه. طوری که حتی گاهی دست کشیدن و نخوردن یه شکلات یا شیرینی هم برامون خیلی سخت میشه. البته برای کسی که تو زمینهی شکم ضعف داره. باید دید هر کسی تو چه زمینهی ضعف داره.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت325
بعد از یکی دو ساعت که اون فروشگاه رو زیرو رو کردیم. بالاخره یک پیراهن سفید بلند که از کمر کلوش میشد و بالاتنهاش گیپور بود خریدیم. یقهی پوشیدهای داشت و در عین زیبایی ساده و قشنگ بود.
کمیل هم از لباس خیلی خوشش اومده بود.
تقریبا همهی کارا انجام شده بود. همه خودشون رو برای مراسم عقد آماده کرده بودن. قرار شد همونطور که مامان میخواد مراسم ساده انجام بشه.
تو اتاق مامان، سفرهی عقد انداخته شد. کمیل هیچ سختگیری در هیچ موردی از مراسم نداشت. نظر بزرگترا براش مهم بود و سعی میکرد طبق نظر اونا کارها پیش بره. حتی اگر گاهی منم با موضوعی مخالفت میکردم، سعی میکرد با حرفاش منو راضی کنه نه بزرگترا رو.
روز مراسم خاله با یک آرایشگر هماهنگ کرده بود که به خونه بیاد و کمی آرایشم کنه. لباسی رو که کمیل برام خریده بود رو پوشیدم. با اومدن مهمونا سر سفره عقد نشستم و چادرم رو کامل روی صورتم کشیدم.
وقتی صیغهی عقد جاری شد قلبم به تپش افتاد. خدایا بعد از چند دقیقه همسر مردی که کنارم نشسته میشم. خدایا میدونم که مرد خوبیه، به قلبم آرامش بده و عشق رو تو زندگیم بگنجون. خدایا میگن تو این لحظات دعاها مستجاب میشه، به حق همین ساعات کمکم کن بدون طمع دوستش داشته باشم. سکوت و نگاه سنگینی منو متوجه اطراف کرد. کمیل منتظر نگام میکرد. انگار سومین بار بود و باید "بله "رو میگفتم. نگرانی از چشمای کمیل هویدا بود. سرم رو زیر انداختم و قبول کردم که برای تمام عمر شریک روزای خوب و بدم کمیل باشه. با صدای دست زدن و کِل کشیدن به خودم اومدم. مامان برای تبریک گفتن به طرفم اومد. منو تو آغوشش کشید و بعد از تبریک کنار گوشم گفت:
_شاید کمی سختت باشه، ولی چون دنبال دلت نرفتی، خوار نمیشی و عزت پیدا میکنی عزیزم. این خیلی مهمه. از صمیم دلم برات خوشحالم دخترم.
حرف مامان انقدر آرومم کرد که لبخند به لبام اومد.
_نمیدونم تاثیر حرفای مامان بود یا سرّی که تو خوندن صیغهی عقد پنهانه بود. همون لحظه احساس کردم محبت کمیل تو دلم جوونه زد.
رنگ نگاهاش تغییر کرده بود. کمکم مهمونا به سالن رفتن و من و کمیل تو اتاق تنها موندیم. خواهرش در اتاق رو بست و خواست که چند عکس از ما بگیره.
کمیل با رعایت فاصله از من پرسید:
_میخواید عکس بگیریم؟ اگر دلتون نمیخواد فقط اشاره کنید.
با لبخند گفتم:
_چرا دلم نخواد؟
دیگه چیزی نگفت و کنارم ایستاد.
زهرا دوربین رو تنظیم کرد و گفت:
_داداش دیگه محرمید، یه کم مهربونتر...
کمیل کمی خودش رو به طرفم مایل کرد ولی سخت مواظب بود که تماسی با من نداشته باشه.
انگار نمیخواست حتی در حد یک عکس گرفتن پا روی حرفی که درمورد زمان دادن به من زده بود بگذاره.
زهرا چند عکس انداخت و بعد گفت:
_حالا چندتا هم ایستاده میخوام ازتون بگیرم.
هر دو مثل دو تا چوب خشک کنار هم ایستادیم. زهرا دوربین رو از جلوی چشمش کنار برد و کشیده گفت:
_کمیل!
کمیل لبخند زد و گفت:
_خواهر من، شما عکست رو بگیر.
زهرا رو به من با مهربونی گفت:
_راحیل جان، این داداش من بخار نداره حداقل تو یه حرکتی بکن. اینجوری بعدا کسی عکساتون رو ببینه ، فکر میکنه با هم قهر بودیدا.
خجالت میکشیدم، خیلی سختم بود با کمیل راحت باشم. شخصیتش برام جور خاصی بود. نمیدونستم باید چیکار کنم. بنابراین گفتم:
_زهرا خانم الان باید دقیقا چیکار کنم؟
زهرا خندید و قربون صدقهام رفت.
_باز به مرام زن داداشم
بعد جلو اومد و ادامه داد:
_مگه این که تو یخ این داداش ما رو باز کنی.
یک دستم رو گرفت و سنجاق کرد روی شونهی برادرش، یک دست برادرش رو هم به کمر من چسبوند. دستش انقدر گرم بود که فوری گرماش به بدنم منتقل شد.
سرم نزدیک سینهاش بود و از همون فاصله صدای تاپ و توپ قلبش رو میشنیدم. حتما اونم صدای قلبم رو و لرزش دستم رو متوجه شده بود.
سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم. اخم ریزی کرده بود و نگام نمیکرد. معلوم بود تو دلش غوغایی به پاست و مبارزهی سختی رو آغاز کرده. تو دلم گفتم، "اگر بگم من به زمان نیازی ندارم رضایت میدی؟"
پیشونیش عرق کرده بود. زیر لب جوری که خواهرش نشنوه گفت:
_معذرت میخوام راحیل خانم.
با صدای زهرا هر دو به طرفش برگشتیم. اونم تند و تند چند عکس انداخت و گفت:
_داداشم اندازهی یه دختر حیا داره. خب، حالا یه ژست...
کمیل آروم کمی عقب رفت.
_خواهر من، دیگه بسه، زیادی آتلیهایش کردی.
_عه کمیل تازه میخوام روسریش رو برداره تا...
کمیل همونطور که از در بیرون میرفت گفت:
_زهرا جان اذیتش نکن، بزار راحت باشه.
_راحیل جان، الهی من قربون تو برم، یه وقت دلگیر نشیا، فعلا روش نمیشه. البته کمیل انقدرم خجالتی نبود، نمیدونم چش شده.
روسریت رو بردار، بیا چندتا عکس تکی ازت بگیرم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل