eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
158 دنبال‌کننده
931 عکس
605 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
*راحیل* وقت اداری تمام شده بود، ولی هنوز کمی از کارام مونده بود. خیلی کند پیش می‌رفتم. شقایق وارد اتاق شد و گفت: _پاشو بریم دیگه، اولین روز نمیخواد خودت رو هلاک کنی. این رئیس ما قدر نمی‌دونه‌ها، آخرشم میگه وظیفت بوده. شقایق از اون دخترای زود جوش بود. از صبح که اومده بودم انقدر سریع با من عیاق شده بود که انگار مدت‌هاست هم دیگه رو می‌شناسیم. نگاهم رو از روی سیستم به طرفش سُر دادم و گفتم: _تو برو، من نیم ساعتی کار دارم. باید از رئیس یه چیزایی بپرسم. نمیدونم این نامه‌ها رو باید بر حسب چی بایگانی کنم؟ جلوتر اومد و نگاهی به سیستم کرد و توضیح مختصری داد و گفت: _صبح مگه برات توضیح نداد؟ _چرا، چندتا رو تند تند گفت انجام دادم ولی این آخریا یادم رفته. شقایق چشمکی زد و گفت: _برام عجیب بود که خودش اومد برات توضیح داد. فکر می‌کردم بسپره به یکی از ماها. بعد صداش رو آروم‌تر کرد و ادامه داد: _سحر می‌گفت، فکر کنم این دختر جدیده بتونه قاپ رئیس رو بدزده، چون انگار با اون یه کم با ملاحظه‌تره. ما که تو این مدت موفق نشدیم. _شما تو اتاقاتون کار می‌کنید یا دیگران رو رسد می‌کنید؟ خندید و گفت: _رئیس با دیگران فرق داره. وگرنه ما که سرمون تو کار خودمونه. ابرویی بالا دادم و گفتم: _بله، اونقدر سرتون تو کار خودتونه که من همین روز اولی به لطف شما شجرنامه همه کارکنای شرکت اومد تو دستم. شقایق حق به جانب گفت: _بیا و خوبی کن. بده همه رو باهات آشنا کردم. آدم باید بدونه اطرافش چه خبره، فقط به این رئیس خان زیاد امیدوار نباشا، کلا یخه، قطب شمال رو گذاشته جیب بغل، این توجهاتشم واسه اینه که حسابی ازت کار بکشه خامش نشی. من دیگه میرم دیرم شد. بعد هم فوری از اتاق بیرون رفت. حرفاش غرق فکرم کرد. مامان جواب مثبت رو به زهرا خانم داده بود و قرار بود آخر هفته که پدر و مادر کمیل از شهرستان اومدن برای خواستگاری رسمی بیان. تصمیم داشتم تا مراسم تو خونه بمونم. ولی کمیل اصرار کرد که نیرو نیاز دارن و باید زودتر کارم رو شروع کنم. بالاخره خودم رو از افکارم بیرون کشیدم و سیستم رو خاموش کردم و از پشت میز بلند شدم. از روی چوب لباسی ایستاده‌ی گوشه‌ی اتاق شیشه‌ای سویشرتم رو برداشتم. با صدای کمیل برگشتم. _ساعت کاری خیلی وقته تموم شده‌ها. هیکل چهارشونه و قد بلندش چارچوب کوچک در شیشه‌ای اتاقم رو پُر کرده بود. وقتی اون جذبه و ژست مردونه‌اش رو دیدم. شاید به شقایق و سحر حق دادم. _می‌خواستم برم از آبدارچی شماره آژانس... حرفم رو برید. _من رو به اندازه‌ی آژانس سر چهار راه قبول ندارید؟ دستپاچه گفتم: _این چه حرفیه؟ نمی‌خوام اینجا براتون حرف در بیاد. مثل این که اینجا روی شما حساسن. بی‌توجه به حرفم گفت: _شما سر خیابون بایستید من ماشین رو از پارکینگ برمی‌دارم میام. با دهان باز نگاهش کردم. خوب می‌دونست که من تنهایی بیرون نمیرم. من از سایه‌ی خودم هم می‌ترسیدم. لبخند مهربانی زد و کمی جلوتر اومد. _پس چطور به راننده آژانس اعتماد می‌کنید؟ نگاهم رو پایین انداختم. کمیل گفت: _میشه یه خواهشی ازتونم بکنم؟ _بفرمایید _لطفا همه‌ چیز رو به من بسپرید و نگران هیچی نباشید. به حرف این دخترا توجهی نکنید. اینا خیلی مونده تا بزرگ بشن. اگر اینجا مشکلی داشتید فقط به خودم بگید. فعلا یه مدت نیم ساعت بعد از این که بقیه رفتن میریم که تو چشم نباشیم. بعد کیفم رو از روی میز برداشت و دستم داد. _من با آسانسور انتهای سالن میرم. شما با آسانسور جلو بیاید پارکینگ، تنهایی که نمی‌ترسید؟ قلبم ریخت. شاید بد جنسی باشه، شاید هم غرور، ولی از این که اینطور با من حرف میزد برام لذت بخش بود. دیگه از اون جذبه‌ی رئیس گونه‌ش خبری نبود. بدون هیچ منیّت. سرم رو به طرفین تکون دادم و اون رفت. من نیاز داشتم به یک مردی مثل کمیل که خودش همیشه صلاح کارا رو می‌دونه و فکر همه چیز رو می‌کنه. شونه‌هام خسته بودن. دیگه نمی‌تونستم باری روشون بگذارم. احتیاج به یک استراحت طولانی داشتم. چشمام رو بستم و سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم. _امروز خسته شدید؟ به نظر خسته میاید. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 بهترین دختر برای ازدواج کیه؟ به کدوم پسر میشه برای ازدواج اعتماد کرد؟ 🎙حاج‌آقا‌پناهیان •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
سوره جمعه بسیار سفارش شده🌱 @monji_yaran
!‼️ اقایِ همسرِ به اصطلاح مذهبی که همه غرور و افتخارت اینه که خانمت مومنه و سربه زیر !!! حواست به ی چیزایی باید باشه که نیست بعضی وقتا ... ! چرا فکر میکنی چون خانمت مومن و با خداست پس معصومِ و شیطون نمیره سمتش؟؟؟!!!😰 چرا انقدر خانمت رو تو بیان جملات عاشقانه و احساسی تشنه نگه میداری که بعضی وقتا تو تصوراتش باید دنبالش بگرده ؟!😔 همین خانم مومن شما ! شاید گاهــــی اوقات تو فضای مجازی دلش بخواد با ی نامحرم چند کلمه اضافه‌تر حرف بزنه!😶 چرا؟! چون تویی که جنس مخالفشی اما محرمشی؛ از لحاظ احساسی و کلامی ارضاش نکردی !😩 فرار نکن از واقعیت !🏃❌ ‌اینکه تو ذهن خودت محالش کنی فقط پاک کردن صورت مساله‌س !😒 خانم مومن شما هم گاهی ممکنه مخاطب وسوسه‌های شیطانی قرار بگیره ولی شک نکن اگه شمایِ همسر اونو اشباع کرده باشی خیلی راحت و قاطع جواب منفیش رو می‌کوبونه تو صورت شیطون! 😎 اما اماااان از روزی ک .... برات یه پست عاشقانه می‌فرسته و تو در جوابش می‌نویسی: 📲انقدر بیکاری که میری میگردی دنبال این چرت و پرتا تو کانالای مختلف ؟؟! برات یه شعر احساسی می‌فرسته و تو در جواب براش می‌نویسی: 📲اون پیرهن آبیه رو انداختی تو ماشین؟؟ برای فردا می‌خوامشااااا و .... تو حتی فرستنده که نیستی هیـــچ ؛ گیرنده خوبی هم نیستی آقای همسر مذهبی ! و نتیجه این میشه که: خانمت؛همسرت؛محرمت؛ ... ناخواسته، ناآگاهانه و بعضا بی‌اختیار... در این برهوت فضای مجازی دنبال همکلامی از جنس مخالف میگرده تا شاید بتونه اون احساس نیاز طبیعی ارتباط با جنس مخالفی که درون هر آدم سالم، عاقل و بالغی هست رو به بدترین شیوه ممکنه پاسخ بده ! .... 😩 در انتخاب اشتباه همسر شما و مقصر بودنش شکی نیست! اما ... اما .... اما .... شمایِ همسر ِمذهبی! کجای این قصه تلخ ایستادی .... ؟!!! قصه تلخ همکلامی‌های حرام در این دنیای مجازی که بی‌هیچ شک و شبهه‌ای از کمبود همکلامی در دنیای واقعی آغاز می‌شود .... @patogh_targoll•ترگل
1_1026125859.mp3
10.6M
❌ رگ حیات صهیونیست چیست❓ 🎵استاد پناهیان •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
7.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ حجـــــاب‌ قانـــــون‌ کشوره‌ بایـــد بپـذیـری؟ نحوه‌ی درســــتِ پاسخگویی به یک نوجـوون دهــه هشتــادی دربـاره‌ی قانــون چیه⁉️ 🔺چرا جواب نمی‌گیریم؟ 🔺مشکل کجاست؟! 🎙علیرضا‌خوش‌منظر •@patogh_targoll•ترگل
چشمام رو باز کردم و گفتم: _نه، به خاطر زیاد نگاه کردن به کامپیوتر چشمام یه کم خسته شدن. به روبه‌رو خیره شد. _من به خاطر این مدت گفتم کار کنید که تنها تو خونه نباشید و فکرتون مشغول باشه. اگر سختتونه... _نه، ازتون ممنونم. اتفاقا تجربه‌ی خوبیه برام. کم‌کم عادت می‌کنم. کمی سکوت کرد و بعد آروم گفت: _ساعت دقیق روز پنج شنبه رو فردا شب براتون پیام میدم که چه ساعتی مزاحم میشیم. از خجالت سرم رو پایین انداختم و گفتم: _دستتون درد نکنه. انگار احساسم رو متوجه شد و دیگه حرفی نزد. فردای اون ن روز یک ساعتی بود که پشت میز کارم نشسته بودم و نامه‌ها رو بر حسب تاریخ و موضوع مرتب می‌کردم که سوگند به گوشیم زنگ زد و گفت که نمره‌های درسامون اومده. از صبح به بهونه‌های مختلف تلفن روی میز زنگ می‌خورد که یا اشتباه وصل کرده بودن یا سحر دنبال شقایق می‌گشت و سراغش رو از من می‌گرفت. چون شقایق مدام به اتاقا سرک می‌کشید. بیخودی وقتم گرفته می‌شد. فوری سیستم رو روشن کردم تا نمره‌ها رو ببینم. همینطور که شماره دانشجوییم رو وارد می‌کردم دوباره تلفن روی میز زنگ خورد. اهمیتی ندادم. دنبال نمره‌ها بودم که صدای تلفن دوباره دراومد. صداش خیلی روی اعصاب بود. گوشی رو برداشتم و دوباره سر جاش گذاشتم. با دیدن هر یک از نمره‌هام انرژی می‌گرفتم... صدای زنگ موبایلم از کیفم بلند شد، بی‌توجه به صدا‌ نمره‌ها رو یکی‌یکی از نظر گذروندم. درسی که می‌ترسیدم بیوفتم سیزده شده بودم. ولی بقیه‌ی نمره‌ها خوب بودن. از جام بلند شدم و همونطورکه به صفحه کامپیوتر نگاه می‌کردم دستام رو به هم گره زدم و با خوشحالی گفتم: _خدایا شکرت. هم زمان کمیل وارد اتاق شد و به من زل زد. «وای خدا دوباره این جذبه گرفت» کمی خودم رو جمع و جور کردم ولی نتونستم لبخند رو از روی لبام جمع کنم. _سلام جلو اومد و کنار میز ایستاد و پرسید: _حالتون خوبه؟ ما که یکی دو ساعت پیش سلام و احوالپرسی کردیم. با همون خوشحالی گفتم : _سلام سلامتی میاره، مگه اشکالی داره؟ دستاش رو روی سینه‌اش جمع کرد. _خوشحالم که بالاخره بعد از مدت‌ها خوشحالی شما رو دیدم. الان از این که تلفن من رو جواب ندادید خوشحالید؟ یا این که من رو نگران کردید؟ لبخندم رو جمع کردم و نگاهی به تلفن روی میز انداختم. _نگران چرا؟ این تلفنه که قطع کردم شما بودید؟ چشماش رو روی میز چرخوند. _همینطور زنگ گوشیتون که الان معلوم نیست کجاست. زود گوشی رو از کیفم درآوردم و نگاهش کردم. _وای ببخشید، نمی‌دونستم شمایید. بعد اشاره کردم به سیستم. _می‌خواستم زودتر نمره‌هام رو ببینم. جلو اومد و روی صندلی جلوی میز نشست و مانیتور رو سمت خودش چرخوند. بعد از دیدن نمره‌ها گفت: _آفرین، بایدم دختر باهوش و درس خونی مثل شما این نمره‌ها رو بگیره. بعد اخمی کرد. _البته این همه هم خوشحالی نداره _اگه به خاطر اون سیزده می‌گید دقیقا به خاطر اون نمره خوشحالم. توی اون وضعیت استرس همین که نیوفتادم جای شکرش باقیه. سرش رو به علامت تایید حرفام تکون داد. _خب حالا که بخیر گذشته، باید بگم امروز توبیخ می‌شید. چشمام گرد شد. بلند شد و حق به جانب نگام کرد. _چون تلفن رو روی من قطع کردید گوشیتونم جواب ندادید. من رو نگران کردید و باعث شدید کارم رو ول کنم و بیام اینجا. نمی‌خوام بین شما و کارمندای دیگه فرق بزارم. امروز دو ساعت بیشتر می‌مو‌نید و به کارهاتون می‌رسید. به طرف در حرکت کرد و رفت. "یعنی الان میخواد ریئس بودنش رو به رخم بکشه؟ یا واقعا با کارمندای دیگه هم اینجوری برخورد میکنه؟ پس اونا حق دارن از دستش شاکی باشن." البته کار انقدر زیاد بود که این دو ساعت موندن هم به جایی نمی‌رسید. واقعا نمیدونم کسی که قبلا جای من بوده کاری هم انجام می‌داده؟ دو ساعت از وقت اداری گذشته بود. همه رفته بودن حتی آبدارچی، سکوت محضی همه جا رو فرا گرفته بود. من تمام فکرم این بود که چطور به خونه برگردم. از کمیل هم خبری نبود. با خودم گفتم، "چاره‌ای ندارم به سعیده زنگ میزنم بیاد. من که جرات ندارم برم سر خیابون تاکسی بگیرم." با صدای گوشی روی میز از جام پریدم. _بله. _من میرم پارکینگ شما هم بیاید. از شنیدن صداش خیلی خوشحال شدم. پس اونم نرفته بود و منتظر من بود. با خوشحالی کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. انقدر سالن سوت و کور بود که یک لحظه ترس به جونم افتاد. _از این ور بیاید. با شنیدن صدای کمیل که جلوی در آسانسور منتظرم بود به طرفش پا تند کردم. حتما حدس زده ممکنه بترسم. وارد اتاقک آسانسور شدیم. تشکر کردم و گفتم: _شما می‌رفتید، من با سعیده برمی‌گشتم. نگام کرد. _یعنی شما رو اینجا تنها بزارم برم؟ محاله، درسته توبیخ شدید، ولی بادیگاردیه من سر جاشه. تو دلم قند آب شدم و گفتم: _الان توبیخ کردید دلتون خنک شد؟ ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
اخم مصنوعی کرد و دستاش رو تو جیبش فرو برد.نگاه سنگینش رو احساس می‌کردم.همین که در آسانسور باز شد برای رهایی از نگاهش فوری بیرون رفتم سوار ماشین که شدیم.از آینه نگام کرد و گفت _این توبیخ‌ها واسه دل خنکی نیست.واسه اینه که بدونید چقدر زود نگرانتون میشم تا دیگه تکرار نکنید.شما باید حواستون به همه جا باشه نگاهش کردم و حرفی نزدم.خب اگه واقعا نگران شده باشه حق توبیخ داشته.ولی چه چیزی باعث شده انقدر زود نگران بشه نکنه اتفاق جدیدی افتاده و من خبر ندارم _راستی پنجشنبه‌ها ساعت کاری تا ظهر بیشتر نیست.می‌‌تونید نیاید و توی خونه به کاراتون برسید نگاهش کردم _کار خاصی تو خونه ندارم لبخند زد و گفت _مگه پنجشنبه مهمون ندارید؟ خودشون رو می‌گفت –مهمونامون بعدازظهر میان،تا اون موقع وقت زیاده _ببینید،بهتون آوانس میدم خودتون قبول نمی‌کنیدا،بعد نگید روز به این مهمی بهتون مرخصی ندادم با لبخند گفتم _لطف شما همیشه شامل حال من هست نه،من انقدرم قدر نشناس نیستم نفسش رو بیرون داد _منظورم این نبود بعد از چند دقیقه سکوت پرسیدم _پنجشنبه ریحانه رو هم حتما بیارید دلم براش تنگ شده _نه اون میمونه پیش بچه‌ها و زهرا.به خاطر ریحانه زهرا هم نمیاد _میشه ریحانه رو بیارید؟ سرش رو کج کرد و گفت _اگه شما امر کنید مگه میشه عمل نکرد ابرویی بالا دادم _واقعا؟ لباش رو بیرون داد _شک نکنید _اگه اینجوریه،پس میشه بگید چی شده که دوباره نگرانید.احساس می‌کنم اتفاق تازه‌ای افتاده کمی فکر کرد و گفت _نگران کننده نیست.حالا بعدا براتون میگم روز پنج شنبه همین که تو اتاق کارم مشغول شدم شقایق به دو خودش رو به من رسوند و گفت _یه خبر فوری و داغ برات دارم راحیل عمرا حدس بزنی بدون این که نگاهم رو از مانیتور بگیرم پرسیدم _دوباره چی شده؟کی زاییده؟کی شوهر کرده؟کی میخواد طلاق بگیره؟ _عه لوس،میگم مهمه،درمورد رئیسه فوری نگاهش کردم _چی شده؟ _ژست برنده‌ها رو به خودش گرفت و گفت _مطمئنم شاخ در میاری و یه کمم ضد حال می‌خوری حرصی گفتم _شقایق کارم زیاده،زود باش بگو _رئیس داره زن میگیره از حرفش جا خوردم آب دهانم رو قورت دادم _از کجا می‌دونی؟ روی صندلی جلوی میزم نشست _من که از وقتی شنیدم فقط میخوام بدونم این با کی میخواد ازدواج کنه،یعنی اون دختره کیه که تونسته دل سنگه اینو نرم کنه بعد قیافه‌ی غمگینی به خودش گرفت _تازه مثل این که دختره نازشم زیاده نوچ نوچی کرد و سرش رو بالا گرفت _خدایا این درسته؟آخه چقدر تبعیض دلم براش سوخت،مثل کسایی که کار خلافی کردن لبم رو به دندون گرفتم و با خودم فکر کردم،حالا با چه رویی موضوع رو بگم.از این که این موضوع رو زودتر از این که من بگم کشف کرده بود جا خوردم _شقایق،این اطلاعات رو از کجا آوردی بادی به غبغب انداخت. _ما،در جای جای این شرکت جاسوس داریم بعد دستاش رو باز کرد و ادامه داد _نیروهای ما اینجا پخشن،هر حرکتی رو ثبت و ضبط می‌کنن ریز خندیدم _بس کن بابا،فیلم جاسوسی زیاد می‌بینیا؟ _آره،زیاد می‌بینم خیلیم دوست دارم _شقایق لوس نشو بگو دیگه،از کجا فهمیدی _هیچی بابا،سیما گفت _سیما _همون خانم خرّمی دیگه،توی آبدارخونه مشغوله با خودم فکر کردم که خرّمی چه ربطی به کمیل داره.. _وا راحیل یه جوری نگاه میکنی انگار خرّمی از کره‌ی مریخ اومده... فکری کرد و گفت _آهان، نه که تو چایی نمی‌خوری،زیاد باهاش دیدار نداری بی‌تفاوت پرسیدم _حالا اون از کجا میدونه؟ روی میزم خم شد _آخه نه که ما با هم اینجوری هستیم.(انگشتای کوچک دستاش رو به هم گره زد.)هر خبری بشه اول به من میگه می‌گفت دیروز که آقای معصومی اونجا داشته ناهار میخورده تلفنی درمورد خواستگاری و این چیزا با خواهرش حرف میزده.هنگ کردی نه؟دیدی چه خبر دسته اولی بهت دادم _بیشتر از دست شماها هنگ کردم،واقعا شماها اینجا کارم می‌کنید؟رئیس حق داره اینجا مثل شمر باشه. اصلا به ما چه،کی میخواد زن بگیره.هرکس هرکاری میخواد بکنه شما باید خبرش رو به همه بدی؟ نوچ نوچی کرد. _واقعا که راحیل! آقای معصومی هر کسی نیست،تازه با یه بچه داره با یه دختر ازدواج میکنه،این خیلی خبر مهمیه،اصلا واسه تو خبر میارم سوخت میشه،هم خودم هم خبرم.هیچ هیجانی نداری این دفعه کمی با حرص گفتم: _برو سر کارت،بزار منم کارم رو انجام بدم _نگاه کن،حالا که خبرا رو از زیر زبونم بیرون کشیده،واسه من کلاس میزاره.اصلا تقصیر منه.. همونطور که غر میزد به سرعت به طرف در خروجی رفت هم زمان کمیل وارد اتاق شد و با هم رو در رو شدن شقایق دست و پاش رو گم کرد و گفت: _ببخشید با راحیل کار داشتم کمیل خیلی جدی گفت: _منظورتون خانم رحمانیه؟ _بله، همون،خانم رحمانی کمیل از جلوی در کنار رفت.شقایق به سرعت برق ناپدید شد از قیافه‌ی هر دوشون خندم گرفته بود کمیل روبه‌روم ایستاد و گفت: _خواستم بگم امروز یه ساعت زودتر میریم با استرس گفتم: ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
_خواستم بگم امروز یه ساعت زودتر میریم با استرس گفتم: _لو میریم که،شما اینا رو نمی‌شناسید _بهتون گفتم که نگران نباشید.من فکرش رو کردم اون روز هم با ترفند کمیل به طرف خونه رفتیم از همون دقایق اولیه که برای خواستگاری قدم به خونه‌مون گذاشتن،مادر کمیل انقدر گرم و صمیمی برخورد کرد که همه ازش خوشمون اومد.گاهی قربون صدقه‌ام می‌رفت و چیزی زیر لب می‌خوند و به طرفم فوت می‌کرد.یا با حرفا و تعریفاش خجالتم می‌داد.پدرش هم مدام با رضایت نگام می‌کرد حس خوبی داشتم.استرس کمی که داشتم کامل از بین رفت و به آرامش تبدیل شد همه گرم حرف بودن که کمیل چیزی در گوش پدرش گفت پدرش رو به مادر گفت _حاج خانم انگار آقا کمیل با دختر خانمتون حرف نگفته دارن،اگه اجازه بدید چند دقیقه‌ای با هم صحبت کنن هر دو وارد اتاق شدیم،من روی تخت اسراء نشستم و اون کمی این پا و اون پا کرد و به طرف پنجره رفت پرده رو کنار زد و جلوی پنجره ایستاد و به بیرون زل زد با تعجب نگاهش کردم اینجا که دیگه رئیس نیستی بیا بگیر بشین دیگه پیراهن چهارخونه‌ی خوش رنگی پوشیده بود انگار علاقه‌ی خاصی کلا به طرح چهارخونه داشت،با یک کت تک،که انگار خیاطش با میلی‌متر روی تنش اندازه زده بود. انقدر که قالب تنش بود.شاید هم هیکل کمیل قالب اون کت بود.انقدر ته ریشش رپ مرتب آنکارد کرده بود که پوست سفید صورتش می‌درخشید.با تیپ صبحش تو اداره خیلی فرق داشت یعنی الان داره فکر میکنه که چی بهم بگه بابا بیا بگو دیگه،ملت بیرون منتظرن.اونجا گفتی حرف دارم اینجا اومدی منظره‌ی بیرون رو نگاه میکنی؟ توی همین فکرا بودم که سرش رو به طرفم چرخوند و چشمام رو غافلگیر کرد انقدر نگاهش گرم بود که قلبم شروع به تپش کرد،خجالت کشیدم از این غافلگیری، احتمالا متوجه‌ی نگاهام شده بود.سرم رو زیر انداختم تا خونی که تو صورتم دویده بود رو نبینه پرده‌ی اتاق رو سرجاش برگردوند و بالاخره تشریف آورد و روبه‌روم نشست، طبق عادتش دستاش و به هم گره زد همون لحظه ریحانه وارد اتاق شد و خودش رو به من چسوند و گفت _عمه نمیزاره من بیام اینجا بغلش کردم و بوسیدمش و خرس عروسکی اسراء رو که همیشه گوشه‌ی تختش می‌گذاشت رو به دستش دادم کمیل لبخندی به دخترش زد و گفت _برو عروسکت رو به عمه نشون بده. بعد از رفتن ریحانه گفت _یادتون باشه همیشه زیر پرده‌ای رو بکشید، اتاقتون از ساختمون روبه‌رویی دید داره با تعجب نگاهم رو بین پرده و کمیل چرخوندم. یعنی انتظار هر حرفی رو داشتم که بزنه الا این حرف.کلا همه‌ی کاراش خاص بود _زیر پرده همیشه کشیدس _الان که نبود.بالاخره دوتا دختر تو این اتاق هستید،باید حواستون باشه یعنی این همه دقت و غیرت اونم توی این موقعیت؟ _دلیل این که خواستم الان باهاتون حرف بزنم این بود که احساس کردم یه حرفایی رو باید همین امروز بهتون بگم کمی مِن و مِن کرد _من قبلا یک بار پا روی دلم گذاشتم خیلی سخت بود ولی به خاطر شما و علاقتون و خیلی مسائل دیگه که خودتون کم و بیش در جریانش هستید این کار رو کردم چون احساس کردم شاید اونجوری خوشبخت‌تر باشید اون روزا با همه‌ی سختیاش گذشت و من خودم رو به دست تقدیر سپردم با این حرفش یاد اون روزی افتادم که برای ریحانه شکر سرخ برده بودم و با اون سر و وضع آشفته توی خیابون دیدمش چقدر دلم براش سوخت _شرایط من رو می‌دونید.نمیخوام فکر کنید به خاطر ریحانه و علاقه و وابستگی که اون به شما پیدا کرده میخوام باهام ازدواج کنید بعد مکثی کرد و ادامه داد ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل