🔴 زن غربی برای پیشرفت اجتماعی مجبور به مردواره شدن است..
تعبیری که حضرت آقا درباره زنان غربی دارند این است که جنسیتش بر انسانیتش میچربد در واقع بیهویت و بیپشتوانه است. دلیل آن سیاستهای غلطی در غرب وجود دارد و متاسفانه زنان هم به این سیاستها دامن زدهاند زن غربی برای ابراز وجود خود معتقد است باید مردواره باشد یعنی مانند یک مرد تلاش کند و زیباییهای زنانه خود را فقط برای سودجویی خرج کند او باور کرده است و به او قبولاندهاند اگر انسان باشد باید مردواره زندگی کند لذا تن به خانه داری تربیت فرزند نمیدهد
🔻زن غربی روحیه لطیف زنانگی خود را از دست داده است
🔰 جوانا فرانسیس به عنوان زن غربی نامهای به زنهای مسلمان مینویسد و میگوید شما از ما پیروی نکنید ما سالانه هزاران قرص ضد افسردگی مصرف میکنیم
🔻زن غربی آن کسی نیست که هالیوود نشان میدهد واقعیت زن غربی منم که نمیتوانم مثل شما زنهای مسلمان در کنار یک مرد سالها آسایش و آرامش داشته باشم شما ۴۰،۵۰،۶۰ سال در کنار یک مرد هستید اما من دست به دست میچرخم.
🔸گرانیگاه زن غربی همان بیهویتی اوست. البته قبل این چنین نبوده است یعنی زنان غربی در ابتدابا متانت و وقار و حجاب حضور پیدا میکردند
جنبش هرکاورین در غرب همین را میگوید که ما زنان غربی قبلاً: که پوشش سر داشتیم دربین خانواده و جامعه خیلی عزت داشتیم
بعداً برهنگی و تاخیر در ازدواج و عدم ازدواج اتفاق افتاد، بنابراین خود غربیها هم معتقدند راه برون رفت از بحران غرب الگوی سوم زن است‼️
#حجاب
#زن_در_غرب
•@patogh_targoll•ترگل
🧕وقتی حجاب برای تکواندوکار بلژیکی هم محدودیت نمیاره.
سارا شعری نمایندهی بلژیک
#زن_عفت_افتخار
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_هفتادونهم
خواب دیدم فاطمه روی سجاده در همون محرابی که دیشب قامت بسته بود نماز میخوند. ولی چادرش از جنس حریر بود. خونه عطر گلاب میداد. من صورت فاطمه رو نمیدیدم. و فقط داشتم از پشت سر به نماز خوندنش نگاه میکردم. وقتی سلام نمازش تموم شد سرش رو کمی به سمتم چرخوند به صورتی که اصلا نمیتونستم رخ کاملش رو ببینم. و خطاب به من با صدایی ناآشنا گفت:
- دیشب من هم برات دعا کردم. به حرمت دعای آقات در حق خودم..
بعد از کمی مکث گفت:
- اون دلش پر از غصهست.. آزارش نده. اگه میخوای دعام پشت سرت باشه آزارش نده.
من از صدای ناآشنای او لرزه به جانم افتاد.
با من من پرسیدم:
- اااز.. کی.. حرف میزنی؟ آقام رو میگی؟!
بلند شد که بره.. تسبیح رو برداشت و نزدیکم شد. او را نمیشناختم. حتی نمیتوانستم صورتش رو بخوبی ببینم. ولی با اینکه هالهای از او پیدا بود دریافتم چقدر زیباست..
هاج و واج نگاهش کردم. او تسبیح سبز رنگ رو توی مشتم گذاشت و گفت:
- برام تسبیحات حضرت زهرا بخون. دعا میکنم به حاجتت برسی
داشت میرفت که شناختمش..!!
از خواب پریدم. تمام صحنههای خوابم در مقابل چشمم رژه میرفت..
او الهام بود!! خدایا او در خواب من چیکار میکرد؟! کی رو میگفت آزار ندم؟ او گفت آقام براش دعا کرده؟ مگه آقام اونو میشناخته؟؟!
حتما بخاطر صحبتهای فاطمه درموردش چنین خوابی دیده بودم! این خواب هیچ معنایی نمیتونست داشته باشه!
چشمهام رو بستم و سعی کردم دوباره بخوابم ولی انقدر فکرم پریشون بود که نمیتونستم. ساعت رو نگاه کردم. نزدیک شش بود. آهسته بلند شدم و لباس پوشیدم تا برای صبحانه نون تازه بگیرم و پذیرایی سادهی دیشبم رو جبران کنم. فاطمه در خوابی عمیق بود و حدس زدم حالا حالاها قصد بیدار شدن نداره. به نانوایی رفتم، نون تازه گرفتم. برای ناهار قورمه سبزی بار گذاشتم. ساعت نه بود که فاطمه بیدار شد و با تعجب به دیوار آشپزخونه تکیه زد.
- تو رو تو جنوب باید با مشت و لگد بیدار میکردیم چجوریاست که الان بیداری؟؟
خندیدم و گفتم:
- هرکاری کردم خوابم نبرد. برو دست و صورتتو بشور باهم صبحونه بخوریم.
او در حالیکه به سمت اجاق گازم میرفت گفت :
- این بوی قورمه سبزی از قابلمهی تو بلند شده؟ مخم سوت کشید دختر، اول صبحی.
گفتم:
- امیدوارم دوست داشته باشی
او کنارم نشست و گفت:
- اونی که قورمه سبزی دوست نداشته باشه حتما خیلی باید بیسلیقه باشه ولی من که ناهار نیستم!!
با اخم و تشر گفتم:
- بیخووود!! من به هوای تو درست کردم. باید ناهارتو بخوری بعد بری.
فاطمه سرش رو روی بازوهاش گذاشت و با لبخندی عمیق گفت:
- وااای رقیه سادات نمیدونی چه خواب خوبی دیدم..
با تعجب نگاهش کردم:
- تو هم خواب دیدی؟ چه خوابی؟
او سرش رو بلند کرد و گفت:
- خواب رو که تعریف نمیکنن.. ولی از همون اولش مشخص بود تعبیرش چقدر خوبه.. چون با بوی قورمه سبزی از خواب پاشدم!
باهم خندیدیم.
گفتم:
- از بس که دیشب دربارهی همه چی حرف زدیم!! منم تحت تأثیر حرفهای دیشب، خوابای عجیب غریبی دیدم.
فاطمه آهی از سر امیدواری کشید:
- إن شاءالله
واسه هردومون خیره!
و با این جمله بحث بسته شد.
حضور بابرکت و آرامش بخش فاطمه بعد از ناهار به پایان خودش نزدیک میشد.
دلم نمیخواست او از کنارم بره. او هم نگرانم بود. میگفت واقعا از ته قلبش راضی نیست این خونه رو ترک کنه ولی مجبوره.
میدونستم راست میگه. موقع خداحافظی با نگرانی خواهرانهای بهم گفت:
- خواهش میکنم مراقب خودت باش. درمورد کامران هم زود تصمیم نگیر! شاید واقعا دوستت داشته باشه ولی بعید میدونم بتونه خوشبختت کنه! اون از جنس تو نیست.
حرفش رو تایید کردم و گفتم:
- شاید بهتر باشه بهش همهی واقعیت رو بگم.
فاطمه کمی فکر کرد و گفت:
- گمون نکنم کار درستی باشه. چون هنوز از خلوص نیتش خبر نداریم. ممکنه بقول تو نقشهای برات کشیده باشه. فعلاً فقط ازشون دوری کن تا منم به طور غیرمستقیم با چند نفر مشورت کنم ببینم بهترین راه حل چیه!
او مرا که در سکوت و شرمندگی نگاهش میکردم در آغوش گرفت و با مهربانی گفت:
- توکلت به خدا باشه. خدا تو رو در آغوشش گرفته. به آغوش خدا اطمینان کن.
قطره اشکی از گوشهی چشمم لغزید.
سرم رو از روی شانهاش بلند کردم. آهسته تکرار کردم:
- خدا منو تو آغوشش گرفته.. :))
او با لبخندی چندبار به شانهام زد و دوباره تاکید کرد:
- به آغوشش اعتماد کن.. بترسی افتادی!!
گونهام رو بوسید و قبل از خدانگهدار گفت:
- مسجد منتظرتما.. صف اول بی تو خیلی غریبه. خدانگهدار..
اشکم رو پاک کردم.
- خدانگهدار
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_هشتادم
در را بستم.
پشت در آرام آرام اشک ریختم.
خدایا ممنونم که فاطمه رو سر راهم قرار دادی. من چقدر این دختر رو دوست داشتم. چقدر احساس خوب و آرامش بخشی به من میداد.
کاش خواهرم بود. کاش لحظه به لحظه کنارم بود تا مواظبم باشه خطا نکنم!
یاد جملهی فاطمه افتادم!
(خدا تو رو در آغوش گرفته..)
بله من خدا رو دارم. لحظه به لحظه کنارمه. پس نباید حسرت بخورم که چرا فاطمه همیشه کنارم نیست. من در آغوش خدا فاطمه رو پیدا کردم.. همینطور حاج مهدوی رو! پس در آغوش خدا میمونم. شاید خدا سوغات بیشتری در آغوشش پنهان کرده باشه!
امروز پر از انرژیام. میخوام فقط با خدا باشم و شهدا!
رفتم سراغ سجاده و کتاب دعا!!
اولین اتفاق خوب افتاد!! فاطمه همون شب زنگ زد و با خوشحالی گفت:
در مدرسهی خصوصیای که یکی از آشنایانش مدیریت اونجا رو به عهده داره به یک حسابدار نیاز دارن!
من که سر از پا نمیشناختم با خوشحالی گفتم:
- این از برکت قدم توعه.. یعنی میشه منو قبول کنن؟
فاطمه هم با خوشحالی میخندید.
- إن شاءالله فردا باهم میریم برای مصاحبه.
روز بعد با کلی ذوق و شوق از خواب بیدار شدم. آرایش مختصری کردم و با اشتیاق چادرم رو پوشیدم. وقتی به خودم در آینه نگاه کردم بنظرم رژ لبم غلیظ بود و با چادرم تناسبی نداشت. تصمیم سختی بود ولی رژم رو پاک کردم و با توکل به خدا، راهی آدرس شدم.
وقتی به سر در مدرسه رسیدم مو بر اندامم سیخ شد. روی تابلوی مدرسه نوشته بود (مدرسهی غیر انتفاعی شهید ابراهیم همت)
حال عجیبی داشتم. وارد دفتر مدیریت که شدم فاطمه رو دیدم. بعد از سلام و احوالپرسیهای معمول با خانوم مدیری که بسیار متشخص و با دیسپلین خاصی بودند در رابطه با اهداف مدرسه و همچنین کاراییهای من صحبت شد و قرار بر این شد که من بیچک و چونه از شنبه کارم رو آغاز کنم!
به همین سادگی!!
ایشون که خانوم افشار نام داشتند علت این انتخاب رو فاطمه معرفی کرد و گفت:
- اگه ایشون شما رو تضمین میکنن بنده هیچ حرفی ندارم!
خدا میدونه با چه شور و اشتیاقی از در مدرسه بیرون اومدم. اگر شرم حضور نبود همونجا فاطمه رو در آغوش میگرفتم و میرقصیدم.! ولی صبر کردم تا از اونجا خارج بشیم. اون وقت بود که فهمیدم فاطمه هم درست در شرایط من بوده. با خوشحالی همدیگه رو بغل کردیم .
فاطمه گفت:
- بیا بریم یه چیزی بخوریم. دلم میخواد این اتفاق رو جشن بگیریم.
به یک کافه رفتیم و به حساب من، باهم جشن مختصری گرفتیم. برای ناهار به دعوت فاطمه تا خونشون رفتیم و در جمع گرم و صمیمی اونجا مشغول حرف زدن دربارهی آرزوهامون شدیم. فاطمه با حرفهای امید بخشش منو از حس زندگی لبریز میکرد و گاهی یادم میرفت چه مشکلاتی پشت سرم دارم!
گرم گفتگو بودیم که تلفن فاطمه زنگ خورد. ناگهان چهرهی او تغییر کرد و با دلواپسی و ناباوری نگاهم کرد.
من که هنوز نمیدونستم شمارهی چه کسی روی تلفن افتاده با نگرانی پرسیدم:
- کیه؟!
فاطمه با دهانی باز گفت:
- حااامد
من ذوق زده شدم. گفتم:
- چقدر خدا عادله.. یکی من یکی تو.. پس چرا جواب نمیدی؟
- آخه اون شمارهی منو از کجا آورده؟! من که شماره همراهم رو بهش ندادم'!!
میترسیدم تلفن قطع شه و من نفهمم حامد قصدش از تماس چی بوده!
با حرص گفتم:
- بابا خب جواب بده از خودش میپرسی!
فاطمه دستهاش میلرزید:
- نه.. نه نمیتونم
رفتارش برام غیر قابل درک بود. با اصرار گفتم:
- فاطمه.. لطفا..!! تو رو خدا جواب بده.. مگه دوستش نداری؟
فاطمه با تردید گوشی رو جواب داد. و من فقط در میان سکوتهای طولانی چنین جوابهایی میشندیم
- سلام.. ممنون.. نه.. شماره مو کی بهت داده؟
حامد؟؟.. من خوبم.. ما قبلا در این مورد حرف زدیم.. نمیتونم؟
حدس اینکه اونها درمورد چی حرف میزنن زیاد سخت نبود ولی از اواسط مکالمه سکوت فاطمه طولانی شد و قطرات اشکش یکی پس از دیگری روی گونههای سفید و خشگلش برق میزد. داشتم از فضولی میمردم.
فاطمه گوشی رو قطع کرد و با دستش صورتش رو پوشوند و بیصدا گریه کرد. با نگرانی و کنجکاوی پرسیدم:
- فاطمه چیشد؟
حامد چی میگفت؟؟
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
🔴 تکنیک مدیریت خشم
💠 بسیاری از پرخاشگریهای زن و شوهر به دلیل تفکر باید و نباید است. گاه همسران نسبت به یکدیگر انتظار بیش از حد دارند، و به این فکر میکنند که همسرم باید اینکار را انجام دهد و نباید اینکار را انجام دهد.
💠 تفکر باید و نباید را به 👈 "بهتر بود و بهتر نبود" تبدیل کنید در طول هفته این تفکر باید و نباید را نسبت به همسرتان بشناسید و آن را بنویسید و به تفکر بهتر بود و بهتر نبود تبدیل کنید.
💠 وقتی از همسر علامه طباطبایی(ره) پرسیدند؛ که آیا علامه در منزل عصبانی هم میشدند؟ گفتند:« اوج عصبانیت علامه این بود که در کمال آرامش میفرمود؛ اگر این کار میشد بهتر بود یا اگر این کار نمیشد بهتر بود.»
#همسر_داری
•@patogh_targoll•ترگل
❓چرا در طول ۵۴ سال حکومت #پهلوی هیچ زنی موفق به کسب مدال #المپیک نشد؟!
یه سریا میگن اون زمان موبایل نبوده!!
اینا یه جورایی دارن میگن انگار اون زمان زن نداشته #ایران 😁
یه سریا هم میگن ایران بعد از قاجار ویرانه بوده و جنگ جهانی رو مثال میزنن، انگار دوران بعد از انقلاب نه جنگ داشتیم و نه تحریم و تهدید و...
بیاید منطقی باشید
#جمهوری_اسلامی خیلی بیشتر از پهلوی به #زن بها داد
✍️ سـیـّد مـنـصـور مـوسـوی
#ورزش_بانوان
#ناهید_کیانی
#مبینا_نعمتزاده
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تفاوت کلیدی رفتار با دختر در کودکی و نوجوانی!
🔹 در دخترهای زیر سن بلوغ، گفتن خصوصیات ظاهری نه تنها ایرادی ندارد، بلکه واجب است.
🔹 مثلاً چقدر موهایت قشنگت است، چقدر رنگ پوستت را دوست دارم، چقدر دوست داشتنی هستی و... یعنی زیبا بودن او را طرح کنید
🔹 اما بعد از سن بلوغ خصوصیات ظاهری را نباید گفت و باید خصوصیات باطنی را طرح کرد.
مثلاً: چقدر مهربانی، چقدر با حیایی، چقدر مومنی، چقدر اخلاقت را دوست دارم و... .
🎙دکترسعیدعزیزی
#تربیت_فرزند
•@patogh_targoll•ترگل
#رهایی_از_شب
#پارت_هشتادویکم
فاطمه کمی گریه کرد و بعد گفت:
- بیچاره حامد!! میترسم آه این پسر منو بگیره!
پرسیدم:
- چرا؟؟ بگو چی میگفت بابا دقم دادی..
- میگفت.. میگفت.. با عمو و زنعمو حرفش شده سر زندگیش.. داشت پشت خط گریه میکرد. میگفت نمیتونه دیگه به این وضعیت ادامه بده.. میخواست تکلیفش رو روشن کنم
با خوشحالی گفتم:
- خب این که خیلی خوبه.. آفرین به حامد که انقدر وفاداره.. تو باید خوشحال باشی نه ناراحت.
او با گریه گفت:
- رقیه سادات تا وقتی عمو و زنعمو منو نبخشن نمیتونم برگردم.. جملهی آخر حامد این بود که هنوز دوسش دارم یا نه..
با کلافگی گفتم:
- خب پس چرا بهش نگفتی دوسش داری؟
- نمیدونم.. روم نشد.. چندساله گذشته..
چقدر او با من فرق داشت!! نه به حیای بیش از اندازهی او و نه به شهامت من در ابراز احمقانهی اونشبم در ماشین حاج مهدوی!
او رو بغل گرفتم و شونههاش رو ماساژ دادم. فاطمه در میان گریه تکرار میکرد. میترسم رقیه سادات.. میترسم..
من با شیطنت جملهی خودش رو تکرار کردم:
- خدا تو رو در آغوش گرفته دختر جان!! بترسی با مخ افتادی رو کاشیها!!
او در میان گریه خندید و با تاسف گفت:
- ممنونم که یادم آوردی خودم هم به حرفهام معتقد باشم!!
من با امیدواری گفتم:
- فاطمه دلم روشنه! اونشب وقتی باهم نماز شب میخوندیم و دعا میکردیم برام مثل روز روشن بود که به زودی حاجت روا میشیم. دیدی چقدر قشنگ در یک روز خدا یک خبر خوب بهمون داد؟ من میدونم تو به آقا حامدت میرسی و من...
آآآه!! ولی من هیچ گاه به حاج مهدوی نمیرسیدم!! همونطور که کامران از جنس من نبود من هم در شأن حاج مهدوی نبودم! ولی خوشحالم از اینکه عشقش رو در دلم پنهان دارم! چون این عشق، هزینهای نداره! و برام کلی اتفاق خوب به ارمغان میاره!
فاطمه جملم رو تکمیل کرد:
- و تو هم إنشاءالله از شر اون والضالینها نجات پیدا میکنی و همسر یک مرد مؤمن خداشناس میشی!
اینقدر این جملهی فاطمه حرف دلم بود که بیاختیار گفتم:
- آخ آخ یعنی میشه؟؟
فاطمه با خنده گفت:
- زهرمار! خجالت بکش دخترهی چشم سفید!
وقتی دید خجالت کشیدم با لحنی جدی گفت:
- آره عزیزم چرا که نه!! تو از خدا بخواه خدا حتما بهت میده.
الان بهترین فرصت بود تا به شکلی نامحسوس نظر فاطمه رو دربارهی علاقم به حاج مهدوی بپرسم. با من من گفتم:
- اووم فاطمه..؟؟ بنظرت یک مرد مومن با آبرو هیچ وقت حاضره عشق یک دختری مثل منو که سالها تو گناه بوده، بپذیره؟! امیدوارم باهام رو راست باشی!
فاطمه کمی فکر کرد.!!
شاید داشت دنبال کلماتی میگشت که کمتر آزردهام کنه، شاید هم داشت حرفم رو بالا پایین میکرد تا مناسبترین جواب رو ارائه بده.
دست آخر اینطوری جواب داد:
- ببین من نمیدونم یک مرد مومن واقعا در شرایطی که تو داشتی چه تصمیمی میگیره ولی بهت اطمینان میدم اگه اون مرد من بودم عشقت رو قبول میکردم!
من با تعجب گفتم:
- واااقعا؟؟؟
فاطمه با اطمینان گفت:
- بله!!! ولی حیف که مرد نیستم و تو مجبوری بترشی!!!
گفتم:
- پس تو هم قبول داری که هیچ مردی حاضر نیست منو قبول کنه.. درسته؟
فاطمه از اون نگاههای مخصوص خودش رو کرد و گفت:
- عزیزم تو نگران چی هستی؟؟
اصلا اگه تو توبه کرده باشی چرا باید همسر آیندهت درمورد گناهانت چیزی بفهمه؟ خدا همچین قشنگ برات همه گذشته رو پاک میکنه که خودت هم یادت میره! پس نگران هیچ چیز نباش.
دوباره آروم گرفتم. وقت اذان مغرب شد. فاطمه اصرار کرد که باهم به مسجد بریم. باید بهانه میآوردم که نرم ولی دلم برای شنیدن صوت حاج مهدوی تنگ شده بود. وقتی مسجدیها با من مواجه شدند همه با خوشرویی و خوشحالی ازم استقبال کردند و ابراز دلتنگی کردند. خیلی حس خوبی داشت که آدمهای خوب دوستم داشتند. سرجای همیشگی با صوت زیبای حاج مهدوی نماز خوندیم. وقت برگشتن دلم میخواست به رسم عادت او رو ببینم ولی من قول داده بودم که دیگه برای ایشون دردسری درست نکنم. ناگهان فاطمه کنار گوشم گفت:
- میای با هم بریم یه سر پیش حاج مهدوی؟؟
من که جاخورده بودم گفتم:
- برای چی؟
فاطمه گفت:
- میخوام یک چیزی برام روشن شه. یک موضوع دیگه هم هست که باید حتما امشب باهاش حرف بزنم.
شونههام رو بالا انداختم:
- خب دیگه چرا من باهات بیام؟! خودت تنها برو
فاطمه با التماس گفت:
- نمیشه تنها برم. خوبیت نداره. تو هم باهام بیا دیگه. زیاد وقتت رو نمیگیرم!
فاطمه نمیدانست که چقدر بیتاب دیدن حاج مهدوی هستم ولی روی نگاه کردن به او رو ندارم. مخصوصا حالا که از احساس من باخبره با چه شهامتی مقابلش بایستم؟
قبل از اینکه تصمیمی بگیرم فاطمه دستم رو کشید و با خودش به سمت درب ورودی آقایان برد.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهایی_از_شب
_پارت_هشتادودوم
دل توی دلم نبود. اصلا حال خوبی نداشتم. فاطمه خادم مسجد رو صدا کرد و سراغ حاج مهدوی رو گرفت.
لحظاتی بعد حاج مهدوی در حالیکه با همون مزاحمهای همیشگی مشغول گپ و گفت بود در چهارچوب در حاضر شد.
سرم رو پایین انداختم به امید اینکه شاید منو نشناسه و با کیسهی کفشی که مقابل پام افتاده بود بازی کردم.
فاطمه که انگار خبر داشت گفتگوی این چند جوون تمومی نداره با روش معمول خودش یک یاالله گفت و توجه آنها رو به خودش جلب کرد.
حاج مهدوی خطاب به جوونها گفت:
- إنشاءلله بعد صحبت میکنیم. یاعلی..
و بعد به سمت ما اومد.
خدا میدونه که چه حالی داشتم در اون لحظات.
صدای زیبا و آرامش بخشش در گوشم طنین انداخت:
- سلام علیکم والرحمت الله
فاطمه با همان وقار همیشگی جواب داد ولی من از ترس اینکه شناخته نشم سرم رو پایینتر آوردم و آهسته جواب دادم.
فکر کنم مرا نشناخت.
شاید هم ترجیح داد مرا نادیده بگیرد.
خطاب به فاطمه گفت:
- خوبید إنشاءلله؟ خانواده خوبند؟ در خدمتتونم
فاطمه با صدای آرامی گفت:
- حاج آقا غرض از مزاحمت ، امروز آقا حامد تماس گرفته بودند.
- خب الحمدالله. پس بالاخره تماس گرفتند؟
- پس حدسم درست بود. شما شمارهی بنده رو داده بودید خدمتشون؟
- خیر! بنده فقط ارجاعشون دادم به پدر محترمتون. ولی با ایشون صحبت کردم. بندهی خدا خیلی سرگشته و مغموم هستند. حیفه سرکار خانوم! بیشتر از این درست نیست این جوون بلاتکلیف بمونه. اتفاقا دیشب من خونهی عمو مهمان بودم و حرف زندگی شما هم به میون کشیده شد. اون بندهی خداها بعد اینهمه سال به حرف اومدند که اصلا مخالفتی با وصلت شما نداشتند و شما خودتون همه چیز رو بهم زدید!!
فاطمه با صدایی لرزون گفت:
- بله. قبلاً هم که گفته بودم. ولی دلیلم فقط و فقط نارضایتی و دلخوری شدید اونها از من بوده. نه اینکه خودم خوشی زیر دلم زده باشه!
- ببینید.. من قبلا گفتم باز هم تاکید میکنم که در این حادثه یا هیچ کسی مقصر نبوده یا همه!
از من مهدوی که بیتوجه به حال ایشون سفر رفتنه بودم گرفته، تا رانندههایی که تو خیابون شما رو تحریک به این حادثه کردند..
ولی خب از اون ور هم باید کمی حال عمو و زنعمو رو هم درک کرد. هرچی باشه اولادشون رو از دست دادن. جوون از دست دادن. خب طبیعیه که دیر فراموش کنند. حالا من کاری به جریانات بین شما فعلاً و در حال حاضر ندارم. بحث من، درمورد آقا حامده. این جوون هم باید تکلیفش روشن بشه. من به ضرص قاطع میگم در این مصیبت بیشترین کسی که متضرر شد این جوونه! درفاصلهی یک هفته هم، همشیرهش رو از دست داد هم زندگیش رفت رو هوا..
ایشون از وقتی که چندماه پیش شما دچار حادثه تصادف شدید واقعا از خودبیخود شدند. نمیشه که همینطوری به امان خدا رهاشون کرد که خانوم بخشی!
فاطمه با درماندگی گفت:
- خب شما میفرمایید من چه کنم؟
- احسنت!! شما الان تشریف ببرید منزل. إنشاءلله من فردا میام درحضور پدر و مادر صحبت و چارهاندیشی میکنیم. إنشاءلله خدا به حرمت روح اون مرحوم، گره از کارتون وا میکنه و دلها رو دوباره به هم پیوند میزنه.
فاطمه آهی کشید و گفت:
- إنشاءالله.. ممنونم ازتون حاج آقا. مزاحمتون نمیشم..
وقت رفتن بود.. هنوز هم نمیدونم چرا فاطمه منو دنبال خودش به این نقطه کشونده بود وقتی حضورم درحد یک مجسمه بیاهمیت بود!!
دلم میخواست قبل از رفتن یک نگاه گذرا و کوتاه به صورتش بندازم. چون مطمئن بودم او نگاهم نمیکنه همهی جسارتم رو جمع کردم و نگاهش کردم. یک نگاه کوتاه و گذرا.
عجب موجود حریصیه این بشر!!
حالا آرزو داشتم که کاش او هم به من نیم نگاهی بندازه و ببینه که چقدر زیبا چادر سرم کردم. ولی او مرا نگاهم نکرد. حتی درحد یک نیم نگاه!
با ناامیدی نگاهم رو به سمت پایین هدایت کردم که ناگهان چشمم افتاد به تسبیح در دستانش!!
بیاختیار گفتم:
- عهه اون تسبیح. ..
فاطمه که قصد رفتن داشت با تعجب نگاهم کرد.
حاج مهدوی متوجهام شد و با اخمی کمرنگ نگاه گذرایی به من کرد و بعد چشم دوخت به تسبیحش!!
شرمنده از وضعیت کنونی آهسته گفتم:
- التماس دعا.
به سرعت با فاطمه از او جدا شدیم. ذهنم درگیر بود. هم درگیر اخم سرد حاج مهدوی وقتی که نگاهش با نگاهم تلاقی کرد و هم درگیر تسبیح سبز رنگی که در دست داشت و در خواب چند شب پیشم الهام به من بخشیده بود!
این یعنی اینکه اون خواب همچین بیتعبیر هم نبوده. دلم شور افتاد.
تعبیر اون خواب چی بود؟!!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل