eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
160 دنبال‌کننده
929 عکس
603 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
8.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زن زندگی آزادی اونا و زن زندگی آزادی ما... تفاوت از زمین تا آسمونِ ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️ آزادی عجیب در استفاده از سوشال مدیا در مدارس یهودی از زبان یک معلم ایرانی 😳 @patogh_targoll•ترگل
8.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‼️ من حجاب استایل و بلاگر محجبه ام و بنظرم دارم حجاب رو زیبا جلوه میدم... 🧕 شاید این کلیپ پاسخ خوبی باشه درجواب این حرف 💯 حتما ببینید👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌ @patogh_targoll•ترگلق
به خونه برگشتم. لحظه‌ای از فکر اون خواب و تسبیح بیرون نمی‌اومدم. اینجا در حوالی من چه خبر بود؟!  دست‌های توانمند غیب رو در روزگارم حس می‌کردم! یک چیزی در شرف اتفاق بود.. شاید هم اتفاق افتاده بود. نمیدونم ولی این حال رو دوست داشتم! روی تختم دراز کشیدم. دستمال گلدوزی شده‌ی حاج مهدوی رو روی صورتم گذاشتم و عمیق بو کشیدم. هنوز هم عطرش به تازگی روز اول بود. این دستمال زیبا کار دست کی بود؟ شاید الهام!! ولی نه!! محاله حاج مهدوی یادگار الهام رو به کس دیگه‌ای امانت بده! نفهمیدم کی خوابم برد. نیمه‌های شب از خواب بیدار شدم و بی‌اراده به سمت دستشویی رفتم و وضو گرفتم. وقتی به خودم اومدم در حال خوندن نماز شب بودم! این من بودم؟؟ چرا حس میکنم اراده‌ای از خودم ندارم و دارم توسط نیروی دیگه‌ای کنترل میشم؟! آهان یادم افتاد!! من در آغوش خدا هستم! شنبه از راه رسید و من روز اول کاریم رو در مدرسه‌ی شهید همت آغاز کردم. رفتار پرسنل اونجا بسیار خوب و محترمانه بود و خوشحال بودم در جایی کار میکنم که همه‌ی نیروهای اونجا وفادار به مبانی اخلاقی و اسلامی بودند. و یک سالن کوچکی رو اختصاص داده بودند به موزه‌ی شهدا. من باور نمی‌کردم که همه‌ی این جریانات اتفاقیست. بالاخره من هم نزد اون بالایی‌ها دیده شدم. قربان آن شهدایی که اگرچه می‌دونستند من بخاطر اونها اونجا نیامدم و حتی درست یادم نمیاد شلمچه و فکه چه شکلی بوده باز با تمام این حال، بعد از بازگشتم، دعا و برکتشون وارد زندگیم شده و به معنای واقعی حول حالنا الی احسن الحال شدم. حدود ساعت چهار بود که خسته از روز کاری به خونه برگشتم. خواستم وارد آپارتمانم بشم که صدای کامران درجا میخکوبم کرد. - عسل؟؟ سرم رو به طرف صدا برگردوندم.  کامران تیپ اسپرت مشکی و جذب به تن کرده بود. لعنت به نسیم و مسعود که آدرس منو بهش دادند. او با لبخندی دوستانه نزدیکم اومد.  - اون روز فک کردم همینطوری چادر سرت کردی ولی الان هم دوباره با چادر می‌بینمت. راستش اول نشناختمت!! الان دقیقا من باید با او چه رفتاری می‌کردم؟ سرد و سنگین یا محترمانه و درحد معمول؟ پرسیدم: - اینجا چی کار میکنی؟ او که نور آفتاب چشم‌هاش رو اذیت می‌کرد، لبخندی به پهنای صورت زد که دندان‌های سفید و مرتبش عرض اندام کردند. گفت: - اومدم دنبالت بریم بیرون صحبت کنیم.  دستپاچه گفتم: - چی؟؟ کامران من قبلا باهات حرف‌هامو زدم. نزدم؟؟ کامران دستش رو چتر چشماش کرد: - آره، ولی قرار شد بعد با هم حرف بزنیم. بعد انگار چیزی یادش اومده باشه پرسید: - راستی؟؟ اون دوستت وقتی اومد چیشد؟ بد نشد که برات؟؟ شد؟  کوتاه گفتم: - چی بگم! با نگرانی به اطرافم نگاه کردم. از پشت پنجره‌ی آپارتمانم یکی داشت مخفیانه نگاهمون می‌کرد. گفتم: - کامران من تو این محل آبرو دارم. چون تنها زندگی میکنم نمیخوام کسی درموردم دچار سوءظن بشه!  کامران با کلمات تند و سریع گفت: - آره آره آره.. الان از اینجا میریم. بیا سوار ماشین شو بریم یه جا حرف بزنیم. اینجا خوبیت نداره!  با درموندگی گفتم: - کامران خواهش میکنم اصرار نکن. من جوابم منفیه.. هم به بیرون رفتنمون هم به درخواست اون روزت.. او سرش رو با ناراحتی تکون داد و در حالیکه سعی می‌کرد غرورش رو حفظ کنه گفت: - خب حالا یه سر بیا بریم بیرون حرف‌های منم بشنو بعد تصمیم بگیر! عجب گیری افتاده بودم‌هااا !! هرچی من ممانعت می‌کردم باز کامران اصرار میکرد. دوباره نگاهی به پنجره‌ی همسایه انداختم. پرده تکانی خورد. دست آخر مجبور شدم برای اینکه همسایه های بیشتری متوجه‌ی حضور او نشوند سوار ماشینش بشم ولی درصندلی عقب نشستم. کامران دلخور و بداخلاق از رفتار من در حالیکه ماشینش رو روشن می‌کرد گفت: - بااشه بااااشه عسل خانوم! بتاااز برای خودت، بتاااز.. با لحنی سرد گفتم: - لطفا زودتر کامران حرف‌هاتو بزن. من خیلی عجله دارم باید جایی برم. کامران آینه‌ی مقابلش رو طوری تنظیم کرد که صورتم مشخص باشه. بعد از کمی سکوت گفت: - تو همیشه این اطراف چادر سرت میکنی؟ من که انتظار شنیدن این سوال رو نداشتم با کمی مکث گفتم: - الان یه مدته تصمیم گرفتم چادر سرم کنم.  - اونوقت همینطوری واسه قشنگی سرت میکنی یا دلیل دیگه‌ای داره؟ من که دلیلی برای جواب دادن به این سوال‌ها نمی‌دیدم گفتم: - دلیلم کاملا شخصیه. قرار بود حرفاتو بزنی نه اینکه من و سین جیم کنی! او داخل یک کوچه‌ی خلوت توقف کرد و با عصبانیت به طرفم برگشت گفت: - تو چرا با من اینطوری حرف میزنی؟ آخه دختر مگه من چه هیزم تری بهت فروختم که باهام اینطوری تا میکنی؟ ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
حق با او بود! ولی من واقعا عصبی بودم. از دیدار مجددم با او و از اینکه چرا نصیحت فاطمه رو جدی نگرفتم و سوار ماشینش شدم! لحنم رو عادی‌تر کردم‌: - من فقط دیرم شده.. میخوام پیاده شم.. او چشم‌هاش رو فشار داد و در حالیکه لب پایینش رو می‌گزید گفت: - رفتارهات واقعا خیلی برام سنگینه.. چرا بهم راست و حسینی نمیگی چی شده؟ اونروز تو کافه گفتی از رفاقت خسته شدی میخوای از راه حلالش با یکی باشی گفتم اوکی، منم باهات موافقم! اومدم خونت تا ازت درخواست کنم حلالم بشی گفتی نمیشه بهم نمیایم! تکلیف منو روشن کن عسل. تو دقیقا مشکلت با من چیه؟ عجب!! پس کامران توی کافه از حرف‌های من برداشت دیگه‌ای کرده بود. گفتم: - کامران! من تو کافه هم بهت گفتم شما هیچ مشکلی نداری، من یک مدتیه راه زندگیمو تغییر دادم. خواهش میکنم درک کن که راه من و شما هیچ شباهتی به هم نداره. تو قطعا زنی که دلش بخواد محجبه باشه یا مدام مسجد بره رو نمی‌پسندی. من این راهو انتخاب کردم. حالا هرچقدر هم برای شما باور نکردنی یا مسخره بنظر برسه.. بنابراین من و شما اصلا مناسب هم نیستیم! او دستش رو لای موهاش برد و گفت: - همین؟؟ حرف‌هات تموم شد؟؟ بعد از کمی مکث گفت: - نمیدونم باید دیگه به چه زبونی بگم که من برام این چیزایی که گفتی اصلا عجیب و مسخره نیست. من بچه نیستم که بخاطر احساساتم بخوام خطر کنم. اصلا اینا رو که میگی بیشتر می‌خوامت!! تو واقعا درمورد من چه فکری میکنی؟ فکر میکنی من لامذهبم؟؟ فک میکنی از این بچه سوسولایی هستم که همش دنبال خوش گذرونی باشه؟؟ در سکوت سرم رو پایین انداختم.  ماشین رو روشن کرد. - بشین میخوام یه جایی ببرمت!! با عجله گفتم: - ای بابا.. کامران من بهت میگم عجله دارم اونوقت تو میخوای منو ببری یه جایی؟  او بی‌توجه به غرغرهای من با خونسردی گفت: - قول میدم زیاد وقتت رو نگیرم. و بعد با تلفن همراهش شماره‌ای رو گرفت و با کسی چیزی رو هماهنگ کرد.  با اضطراب پرسیدم: - داری منو کجا می‌بری؟  - خودت تا چند دقیقه‌ی دیگه میفهمی! قبلا هم کامران از این کارها زیاد می‌کرد. او اکثر اوقات اجازه نمی‌داد از برنامه‌هایی که برام چیده با خبر شم. لابد اینبار هم یک ضیافت دونفره ترتیب داده بود که حلقه‌ی نامزدی تقدیمم کنه! مدتی بعد در محله‌های اعیون نشین شمال تهران توقف کرد و زنگ خونه رو زد. من که حسابی گیج شده بودم داخل ماشین نشستم و از جام جم نخوردم. هرگز من داخل اون خونه نمی‌رفتم. صدای خانمی از پشت آیفون بلند شد: - جانم مادر؟ کامران نگاهی دلبرانه به من کرد و خطاب به اون زن گفت: - مامان جان نمیای دم در عروستو ببینی؟ او داشت چه کار می‌کرد؟؟  با عصبانیت از ماشین پیاده شدم و آهسته گفتم: - تو داری چیکار میکنی؟ تمومش کن .. او بی‌توجه به من و عصبانیتم خطاب به مادرش گفت: - مامان جان ما داخل نمیایم عسل دیرش شده. مادرش گفت: - بسیارخب مادر جان. اونجا باشید الان میام پایین. وقتی مطمئن شدم گوشی رو گذاشت به سمت کامران رفتم: - هیچ معلومه داری چیکار میکنی؟ به چه حقی منو آوردی دم خونتون؟! کامران دست‌هاش رو داخل جیبش کرد و گفت: - لازم بود!! هم برای تو، هم برای مادرم.. دلیلش هم بزودی خودت میفهمی! همان لحظه در باز شد و زنی قد بلند و نسبتا چهارشانه با چادری زیبا و گلدار در چهارچوب در ظاهر شد. او انقدر زیبا و شکیل رو گرفته بود که حسابی جا خوردم. انگار او هم با دیدن من در شوک بود. کامران مراسم معارفه رو شروع کرد: - مامان جان معرفی میکنم.. ایشون عسل خانوم هستند همونی که قبلا درموردش باهاتون صحبت کردم. مادرش با تعجب نگاهی موشکافانه به من کرد و یک قدم جلو برداشت و گفت: - سلام عزیزم.. از دیدارتون خوشبختم! کامران خیلی از شما تعریف میکنه!  من که تازه داشت خون به مغزم می‌رسید متقابلا جلو رفتم و در حالیکه به او دست می‌دادم گفتم: - سلام. خیلی خوشبختم. ناگهان به ذهنم رسید خودم رو اینطوری معرفی کنم.  - من رقیه ساداتم.. کامران با تعجب نگاهم کرد. مادر کامران، نگاهی متعجب به کامران و بعد به من انداخت و گفت: - پس عسل کیه؟ با لبخندی محجوب گفتم: - عسل اسمیه که دوستام صدا میکنن. اسم اصلی من رقیه ساداته... ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
اکثر بدبختی ما همین است که علم‌مان با عمل‌مان هماهنگ نیست! - آیت‌الله‌‌بهجت
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
6.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 نروژ است. پسری مسلمان هنگام گرفتن دیپلمی یا چیزی شبیه این با معلم زنش دست نمی‌دهد. معلم اصرار می‌ورزد و دست او را می‌کشد اما پسر تسلیم نمی‌شود. معلم می‌گوید اینجا نروژ است و برای اینکه بتوانید اینجا زندگی و کار کنید باید با زنها دست بدهید. 🔹 ادغام فرهنگی شان همین است. احترام به آداب و فرهنگ‌ها و دین‌های مختلف همین است. یا در فرهنگ ضد دینی، و تک قطبی و یگانه اینجا هضم می‌شوید، یا همینطور که این معلم زن به درستی گفت، کارفرما به شما کار نمی‌دهد، در مدرسه و دبیرستان و دانشگاه مورد هجمه و تمسخر واقع می‌شوید و در اجتماع پس زده می‌شوید. 🔸 این نهایت احترام به عقاید و فرهنگ‌های متفاوت در غرب، به خصوص اروپا است.‌ 😏 🛑 آنچه اینها از ادغام فرهنگی مهاجرین می‌گویند یعنی پسران و دختران مسلمان دست از فرائض دینی بکشند، مشروب بخورند، عشرت جو باشند، هم‌خوابگی‌های متعدد داشته باشند، شبیه آنها لباس بپوشند، حجاب نداشته باشند و حتی عقاید سیاسی شان شبیه آنها باشد. و این سوالاتی است که به صورت مستقیم و غیرمستقیم در انواع مصاحبه‌های تحصیلی و شغلی از آنها پرسیده می‌شود ‌‌@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروفسور زن فرانسوی کدام عَمود مسیر پیاده‌روی دفن شده است؟ 🔻 هنگامی که به عَمود ۱۷۲ مسیر نجف به کربلا رسیدید، ما را از دعای خیر فراموش نکنید. 🎙حجت‌الاسلام‌راجی •@patogh_targoll•ترگل
♨️دختر ۱۶ ساله توسط ۲۲ نفر مورد تجاوز گروهی قرار گرفت 🔻پلیس تحقیقات در مورد پرونده‌ای را آغاز کرد که یک دختر 16 ساله در Thanamalwila(یکی از شهرهای سریلانکا) توسط 22 دانش آموز مورد تجاوز قرار گرفته بود. 📎 به گفته پلیس اظهارات برخی از مظنونان و والدین ثبت شده است. 🔻قربانی به پلیس اطلاع داده است که قبل از تجاوز گروهی در تحقیقات اولیه مجبور به مصرف مشروب شده است. او اظهار داشت که عاشق پسر مدرسه‌ای همان مدرسه‌ای بوده است که در آن درس می‌خواند. 🔻او را به خانه معشوقش بردند و بعد از اینکه او را مجبور به مصرف مشروبات کردند با چند دانش آموز دیگر مورد تجاوز قرار گرفتند. آنها با نمایش فیلمی از ماجرا از او اخاذی کرده بودند و در مواقعی توسط پسر مدرسه‌ای که عاشقش بود به او تجاوز کردند. 📌 میگن مدارس مختلط خیلی هم خوبه و هیچ مشکلی پیش نمیاد فقط ما جهان سومی هستیم. اینم اخبار از خبرگزاری‌های خودشون 🌐منبع:https://www.dailymirror.lk/breaking-news/16-year-old-girl-allegedly-raped-by-22-schoolboys/108-289297@patogh_targoll•ترگل
با لبخندی محجوب به مادر کامران گفتم: - عسل اسمیه که دوستام صدا میکنن. اسم اصلی من رقیه ساداته... او برعکس تصورم مرا در آغوش گرفت و گفت: - به‌به پس شما سادات هم هستید. چرا نمیاین تو؟! من نیم نگاهی به کامران انداختم و گفتم: - نه مزاحمتون نمیشم. راستش من نمی‌دونستم قراره آقا کامران منو اینجا بیاره، وگرنه قطعا با ظاهری بهتر و دست پر میومدم ولی.. او حرفم رو قطع کرد و گفت: - حرفش رو هم نزن دخترم. چه هدیه‌ای بهتر از گل وجود خودت. من پسرم رو میشناسم. اون عادتشه این کارهاش!! والا منم بی‌خبر بودم. فقط با من تماس گرفت مامان جایی نرو میخوام با یکی بیام دم خونه.. دیگه هرچی پرسیدم جوابمو نداد قطع کرد. اما از اونجایی که من مادرم، دستش رو خوندم. خنده‌ای زورکی تحویلش دادم و سرم رو پایین انداختم. مادرش دوباره تعارفمون کرد که کامران گفت: - مامان جان عسل دیرشه باید بره جایی. إن‌شاءالله یه وقت دیگه. تو دلم خطاب به کامران گفتم: - اون روز رو به گور خواهی برد! در میان قربون صدقه رفتن‌های مادر کامران، با او خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. تا به سر کوچه رسیدیم با عصبانیت گفتم: - نگه دار میخوام پیاده شم. کامران گفت: - مگه نگفتی دیرته دارم می‌رسونمت دیگه. با عصبانیت گفتم: - حق نداشتی بدون هماهنگی و اجازه از من، منو با خونوادت آشنا کنی!  او خنده‌ای عصبی کرد و گفت: - چرا آخه؟ من تو رو واسه آینده‌م انتخاب کردم. خب بالاخره باید تو و مادرم همدیگه رو می‌دید دیگه.. صدام رو بالا بردم: - تو انتخاب من نیستی که بجای من تصمیم گرفتی. لطفا اینو درک کن! نگهدار میخوام پیاده شم!  او گوشه‌ای توقف کرد و به سمتم برگشت. سنگینی نگاهش رو حس می‌کردم ولی نگاهش نمی‌کردم. با صدای آروم‌تری گفتم: - هدفت از این کار چی بود؟ می‌خواستی منو تو عمل انجام شده قرار بدی؟ او نفسش رو بیرون داد و با ناراحتی گفت: - خواستم بهت نشون بدم که منم از یک خونواده‌ی آبرومند مؤمن به این جامعه اومدم! مامانم از توی روضه‌های خاله زنکیشون صدتا دختر بقول خودش پنجه‌ی آفتاب برام نشون می‌کرد یکیشونو قبول نکردم.. چون دلم می‌خواست زنم رو خودم انتخاب کنم. آه سوزناکی کشید و به صندلیش تکیه داد و در حالیکه با فرمونش بازی می کرد گفت: - روز اول آشنایی حس خوبی بهت داشتم ولی گمون می‌کردم تو هم مثل باقی دخترها زود دلمو بزنی.. بعد کم کم دیدم تو خیلی با اونا فرق داری! مامانم آرزو داشت یه زن چادری مؤمن گیرم بیاد ولی من ناامیدش کرده بودم.. هنوز عصبانی بودم.  گفتم: - پس تو چرا شبیه مادرت نیستی؟ او پوزخندی زد: - نمیدونم!! شاید چون نمی‌خواستم عین اونا بشم! من از مذهبی‌ها خیری ندیدم! اصلا تو قید و بندشم نیستم. حالا حساب امام حسین و باقی اماما سواست! چون عشقن! بچه‌ی ناخلف که میگن منم دیگه.. من.. مطمئنم خدا تو رو عمدا سر راه من گذاشته تا آرزوی مامانم برآورده شه.. دیدی چقدر خوشحال بود از اینکه چادری هستی؟ اونا تو خیالاتشونم نمی‌دیدن انتخاب من یک دختر چادری باشه! با کنایه گفتم: - تو که انقدر خوشحالی مادرت برات مهمه چرا یکی از همون دخترایی که برات نشون کرده رو انتخاب نمی‌کنی؟  - چون عاشق اونا نیستم!! حالا باز هم میخوای بگی جوابت منفیه؟ با اطمینان گفتم: - بله!! تو هیچ چیزی از من نمیدونی!! من یک دختر بی‌کس و کارم که تک و تنها داره زندگی میکنه.. هیچ وقت خونواده‌ی آبرودار و معتبر شما حاضر نیست با این شرایط منو برات در نظر بگیره. کامران حرفم رو قطع کرد و گفت: - عزیز دلم برای بار چندم میگم اونا اصلا هیچ دخالتی تو انتخاب من ندارن.. حتی اگه تو الان با هفت قلم آرایش هم میومدی دم خونه، باز اونا به انتخاب من احترام میذاشتن چون برای اونا تو این مقطع فقط سروسامون گرفتن من اهمیت داره نه سلیقه‌ی خودشون.  حالا که خداروشکر هم من دختر مورد علاقم رو پیدا کردم هم اونها.. پس تو این وسط چرا داری بازی درمیاری؟ بگو با چی چی من مشکل داری حداقل دلم نسوزه. بحث بی‌فایده بود. او در تصمیمش مصمم بود و من در رد او!!  اگرچه او برای هر دختری ایده‌آل بنظر می‌رسید ولی من نمی‌تونستم او رو انتخاب کنم. چون هم دلم در گرو کس دیگه‌ای بود و هم نمی‌تونستم به این پیشنهاد اعتماد کنم! به سرعت از ماشین پیاده شدم. او به دنبال من پیاده شد و با دستپاچگی صدا زد: - عسل چرا پیاده شدی؟ دوباره بسمتش برگشتم و با جدیت تمام گفتم: - من هیچ وقت نمیتونم و نمیخوام باهات ازدواج کنم. اینو درک کن کامران! دلایلمم بهت گفتم. که مهم‌ترینش اینه که اصلا علاقه‌ای بهت ندارم! تو خیلی پسر خوبی هستی.. از همه نظر.. ولی واقعا نمیتونم به عنوان شریک زندگیم.. او قبل از اینکه جمله‌م تموم بشه با عصبانیت تو ماشین نشست و با سرعت زیاد ترکم کرد!!  ✍ به‌قلم‌ف.‌مقیمی •@patogh_targoll•ترگل