فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گنبد آهنین اینجا نشسته😎🤣
#وعده_صادق
•@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از مسجد حضرت زینب سلام الله علیها
💢 تنها کسی که میتواند جهان را اداره کند
"حضرت آیتالله خامنهای" میباشند
♨️مایکل اچ هارت، دانشمند بزرگ آمریکائی و یهودی معتقد، فیزیکدان، ریاضیدان ، اخترفیزیک ، حقوقدان، کارشناس علوم رایانه و ... و نویسنده کتاب بزرگ و معروف "۱۰۰ تاثیرگذارترین افراد در تاریخ" در مقالهای مینویسد :
🔹چنانچه از من سوال شود که چه کسی میتواند این جهان آشفتهبازار را سامان بخشد و مدیریت کند ؟
میگویم :
محمد(ص)، اگر محمد(ص) نبود میگویم :
علی(ع)، اگر علی(ع) نبود میگویم :
فقها، آنهم فقهای شیعه نه اهل سنت،
اگر به من گفته شود :
از فقهای شیعه کدام فقها، در جواب میگویم :
فقهای ایران و در میان فقهای ایران تنها کسی که میتواند جهان را اداره کند
"حضرت آیتالله خامنهای" میباشند
@hazratezeynab_313
🔴 روز جهانی دختر با چه هدفی؟؟
روز بینالمللی دختر یک روز یادبود بینالمللی اعلامشده از سوی سازمان ملل متحد است که به روز دختر نیز مشهور است. ۱۱ اکتبر ۲۰۱۲، اولین روز دختر بود. این یادبود در حمایت از فرصتهای بیشتر برای دختران و ارتقای آگاهی در خصوص نابرابری جنسیتی که دختران در سطح جهان به خاطر جنسیتشان مواجهاند برگزار میشود.
نامگذاری روزی بین المللی به اسم دختربچهها در جهت حمایت از آنان و تلاش برای دسترسی بهتر و بیشتر دختران به آموزش و تغذیه و حقوق قانونی و مراقبتهاي دکتری، و ممانعت از خشونت و تبعیض و ازدواج اجباری صورت گرفت.
در این روز ، یعنی 11 اکتبر هر سال ، جهت جلب رضایت دختران و حمایت از موضوعات مطرح شده، در مکانها و ساختمانهای تاریخی و مدرن جشن و نورپردازی انجام میشود.
برای مثال، آبشار نیاگارا در این روز، به رنگ مورد علاقه دختران یعنی صورتی در میآید و همچنین برج بلند مخابرات برلین نیز در این روز رنگ صورتی را برای نمای این برج تغییر میدهد.
•@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
🔴 زیارت امام زمان علیه السلام در روز جمعه
🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَ اَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَ جارُكَ، وَ اَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَ مَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَ الاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ.
#امام_زمان
#نهضت_ادامه_دارد
#گروهفرهنگی_جهادیمنجییاران
@monjiyaran313
#رهاییازشب
#پارت_صدوهفتادودوم
او مست تر از این حرفها بود که چاقو رو درک کنه.
گفت:
- بزن
و دستش رو جلو آورد تا چاقو رو بگیره. باید بهترین تصمیم رو میگرفتم. او زورش از من بیشتر بود. چون هم مرد بود و هم مست! من نمیتونستم با او درگیرشم چون ممکن بود جنینم آسیبی ببینه. خدا رو بلند صدا زدم.. اشکهام مثل سیل عالم خراب کن پایین میریخت دوباره صدا زدم.. همون مضطری که چادر سرم انداخت! همون مضطری که سالهاست داره فریاد میزنه: شیعهههههههی علیییییی!! و ما کر هستیم. گوشمون رو اونقدر گناه پرکرده که صدای هل من ناصر ینصرنیش رو نمیشنویم!
چشمم رو بستم و با آخرین توانم فریاد زدم:
- امااااااام زمااااان به فریااااااادم برس..
ناگهان دستی که چاقو در اون جا داشت بیاختیار به روی بازوم فرو رفت! لحظهای دستم داغ شد.
وقتی چهرهی وحشت زدهی حمید رو دیدم چاقو رو بیرون آوردم و دوباره به بازوم فرو کردم..
او عقب عقب رفت و رو به میلاد گفت:
- این دیوونست باباااا...
هیچ دردی احساس نمیکردم! فقط نمیتونستم چشمهام رو ثابت نگه دارم. میلاد رو دیدم که با تشویش و وحشت بازوی حمید رو گرفت و گفت:
- بریم دیوونه بریم دارن درو میشکنن..
وقتی مطمئن شدم از آشپزخونه بیرون رفتن روی زمین ولو شدم.. صدای موسیقی زیاد بود. ولی نمیدونم چرا توی گوشم همش صدای اذان پخش میشد! اون هم با یک صوت متفاوت!
هنوز بیم اون داشتم اونها سراغم بیان. چشمم رو به زور وا کردم.. تنهای سخت در آغوشم گرفت. از ترس جیغ کشیدم:
- نههههههههه
صداش آرومم کرد:
- رقیه جان.. رقیه خانوم.. سادات گلمممم چرا غرقه به خونی؟؟چرا مثل مادرت دست و بازوت خونیه؟!
آه بخون.. بخون حاج کمیل روضه مادرم رو.. بخون! میگن امام زمان روضهشونو دوست داره.
لبهای گرم و خیس از اشک چشم حاج کمیل روی صورت سردم میرقصید! چقدر خوب بود که او همیشه تتش گرم بود! من داشتم از شدت سرما میلرزیدم. چشمهام رو به سختی باز کردم و با خندهی شوق زبان گرفتم.
سعی کردم فک لرزونم رو کنترل کنم.
- حاج کمیل دیدی؟ دیدی گفتم نمیزارم اعتمادت بهم سلب شه...؟هم.. هم.. هم.. دیدی.. هم.. هم.. دیدی جدم نذاشت شرمنده شم؟ بخدا.. هم.. هم.. نذاشتم یه تار.. هم.. هم.. یه تارمومو ببینن.. نذاشتم..
او با چشمهایی خیس از اشک آهسته گریه میکرد.
گفت:
- الهی قربون اون جدت برم که تو رو به من داد.. الهی قربون اون جدت برم که تو الان سالمی.. حرف نزن! حرف نزن خانومم.. حرف نزن..
چشمهام جون دیدن نداشت ولی دوست داشتم با آخرین جون کندناش او را سیر تماشا کنم.
او عمامهش رو روی زمین گذاشت و آهسته سرم رو روی اون قرار داد. چشمم بسته شد. صدای جر خوررن پارچهای به گوشم رسید. دستهای گرم و لرزندهی او راحس میکردم که چیزی رو دور بازوم میبنده. وای چه آرامشی!!
صدای موزیک قطع شد.
حالا موسیقی زندگی بخش مردی از جنس نور در گوشم مینواخت!
تاپ تاپ تاپ تاپ.. محکم و با صدایی بلند.
سرم دوباره روی قفسهی سینهش بود. نفس بکش رقیه! این عطر بهشته! بهشتی که خدا بهت داده. دیدی چقدر خدا قشنگ بغلت کرد و جا دادت تو بهشت؟ حالا دیگه آروم بخواب!! از هیچ چیز نترس! فقط گوش کن به صدای آهنگ زیبای بهشت.. تاپ تاپ تاپ تاپ...
اون سمت بهشت کنار یک درخت پربار تاک الهام نشسته و نوزاد منو با لبخند در آغوش گرفته!! نگاهش سمت منه و هرازگاهی چشمهاشو از من میگیره و به نوزادم با عشق و علاقه نگاه میکنه!
پرسیدم:
- حالش خوبه؟!
چشمهاش رو به نشانهی تایید باز و بسته کرد و خندید!
کسی دستی روی پیشانیم گذاشت. نگاهش کردم. آقام چه جوون و زیبا شده بود.
گفت:
- انگور میخوری؟
تشنهم بود!! گفتم:
- بله آقاجون.. دلم انگور میخواد!
او خوشهی انگور رو دستم داد و با محبت نگاهم کرد. چشم از آقاجانم برنمیداشتم.
پرسیدم:
- آقاجون چرا شما از اول برام آقا بودی نه بابا؟؟
خندید!!
- اگر آقا نبودم نمیبخشیدمت.
پس آقام منو بخشید!
جواب دیگرش رو خودم پیدا کردم او قبل از اینکه بابا باشه سید و آقا بود!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوهفتادوسوم
صدای پچ پچهای خفیف و پر تعدادی به گوشم میرسید.
- الهی بمیرم براش.. خدا میدونه چی کشیده
- من از همون اولش حس خوبی به اون دختر نداشتم. حالا خداروشکر بخیر گذشت..
- خدا از سر تقصیرات اون دختر نگذره.. ببین چطور با این دختر بازی کرد..
چشمهام رو به آرومی باز کردم. دور و برم چقدر شلوغ بود.
خواب بودم یا بیدار؟!
اولین صورتی که مقابلم دیدم فاطمه بود. قبلا هم این صحنه رو دیده بودم. با چشمهای اشک آلود و نگران نگاهم میکرد.
صورتم رو بوسید و آهسته اشک ریخت..
- تو آخر منو میکشی رقیه ساداات.. الهی بمیرم برات که انقدر مظلومی.. انقدر اذیت شدی..
اشک خودمم در اومد.
نمیدونم خودش از من جدا شد یا مادرشوهرم او رو از من جدا کرد.
او برعکس فاطمه لبخند زیبایی به لب داشت. پیشونیمو بوسید و پرسید:
- حالت چطوره دخترم؟
من فقط آهسته اشک میریختم.
هنوز در شوک بودم.
راضیه و مرضیه به نوبت جلو اومدن و بوسم کردن.
راضیه خانوم کنار گوشم زمزمه کرد:
- دیگه تموم شد عزیزم.. از حالا به بعد خودمون مراقبت هستیم.. نمیزاریم کسی بهت چپ نگاه کنه..
نکنه واقعا خواب بودم؟! اونها واقعا نگران حال و روزم بودن؟ شماتتم نکردن؟ شک نکردن؟
حاج آقا مهدوی.. حاج آقا مهدوی چرا اینجا نبود؟ نکنه او قید منو زده بود؟ نکنه دیگه منو به اولادی قبول نداشت؟!
خدایا شکرت! او همینجاست! پشت در نیمه باز اتاق!
منو دید که نگاهش کردم.
لبخندی به لبش نشست و با یک یا الله وارد شد.
تسبیح به دست و نگاه به زیر بالای سرم ایستاد.
با اشک و شرم نگاهش کردم.
در نگاهش چیزهایی بود که من معنیش رو نمیفهمیدم.
ناگهان خم شد و پیشونیم رو بوسید و دستم رو فشرد.
- خداروشکر بابا که سالمی.. خداروشکر.. ما رو صدبار کشتی و زنده کردی..
دستش رو محکم فشردم و زیر گوشش گفتم:
- حاج آقا من واقعا دنبال بردن آبروتون نبودم..
چندبار آروم پشت دستم زد:
- میدونم بابا میدونم. شما افتخار مایی! خدا رحمت کنه پدرو مادرت رو!
آه چقدر دلم آروم گرفت!!
حاج کمیل گوشهای از اتاق ایستاده بود و تسبیح به دست با اندوه نگاهم میکرد و لبخند غمناکی بر لب داشت.
اتاق که خلوت از جمعیت شد نزدیکم اومد! عاشق این حیاش بودم! شاید با دیدن نجابت او هیچ کسی فکرش را هم نمیکرد که او چقدر در مهرورزی استاده!
دستم رو گرفت و نگاهم کرد.
آه چه لذتی داره بعد فرار از دنیایی کثیف و وحشتناک که بندههای بد خدا برات ترتیب دادن تو آغوش خدا آروم بگیری و دستت تو دستت بندهی خوبش باشه!
دلم میخواست فکر کنم همهی اتفاقها یک کابوس بوده و من فقط در یک تب هیستریک این صحنههای وحشتناک و نفسگیر رو تجربه کرده بودم ولی حقیقت این بود که اون اتفاقها افتاده بود.
حاج کمیل غنچهی لبخندش شکفت.
من هم با او شکفتم!
انگشتهای مهربان و نرمش رو روی دستم رقصوند! چه عادت قشنگی داشت! این رقص انگشتها رو دوست داشتم!
- سلام علیکم عزیز دلم؟؟ حالتون چطوره؟
گلوم خشگ بود.
گفتم:
- سلام! شما که باشی کنارم دیگه حال و روز معنا نداره حاج کمیل.
دستم رو روی لبهاش گذاشت و بوسید.
چشمهاش برکهی اشک شد.
- خیلی میخوامت سادات خانوم..
نفس عمیقی کشیدم! اگه اتفاقی برام میفتاد و نقشهی نسیم عملی میشد باز هم حاج کمیل میگفت منو میخواد؟!!! اگر آبروم به تاراج میرفت حاج کمیل بوسه به دستم میزد و عاشقونه بهم میخندید؟!
فکر این چیزها آزارم میداد! دیگه بسه آزار.. من از دست آقام خوشهی انگور گرفتم. آقام گفت منو بخشیده. پس دیگه نباید به این اتفاقها فکر کنم. هرچند که سوالات بیشماری ذهنم رو درگیر خودش کرده بود و باید به جواب میرسیدم.
گفتم:
- باورم نمیشه از اون مهلکه جون سالم به در برده باشم. نمیدونید این چند ساعت بر من چی گذشت..
سرش رو به نشانهی همدردی تکون داد:
- میفهمم میفهمم!
گفتم:
- نمیدونید چه معجزاتی به چشم دیدم!!
دوباره با همان حالت جواب داد:
- یقین دارم.. یقین دارم
اشکم از چشمم جاری شد.
- بچم حالش خوبه؟
گفت:
- بله.. به لطف خدا.
نفس راحتی کشیدم و صورت زیبا و روحانی الهام رو در خواب مجسم کردم که نوزادم در آغوشش غنوده بود.
گفتم:
- خیلی حرفها دارم براتون حاجی.. خیلی اتفاقها افتاد..
او سرش رو با ناراحتی شرمندگی پایین انداخت.
گفت:
- قصور از من بود! کاش به شما زودتر گفته بودم در اطرافمون چه خبره. خیلی کلنجار رفتم در این مدت بهتون بگم چه اتفاقی داره میافته ولی وقتی رفتارتون رو اونشب بعد صحبتهای حاج آقا دیدم صلاح ندونستم خبردارتون کنم قصه از چه قراره. از طرفی هنوز مطمئن نبودم این بازیها زیر سر کیه! گفتم خودم میرم تحقیق میکنم، پیگیری میکنم تا شاید چیزی دستگیرم شه اما..
آه بلندی کشید و گفت:
- به هرحال دیگه همه چیز تموم شد. دیگه کسی برای آزار دادن و آسیب زدن شما وجود نداره.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوهفتادوچهارم
با تعجب پرسیدم:
- یعنی اون دوتا رو پلیس گرفت؟
او آهسته پشت دستم رو زد:
- بله!! ما و پلیس پشت در بودیم وقتی اونها بیرون اومدن.
آه کشیدم.
- چه فایده وقتی متهم اصلی فرار کرد.
حاج کمیل پرسید:
- کی رو میگید؟ نسیم؟؟
سرم رو به حالت تایید تکون دادم.
او با لبخندی رضایت بخش گفت:
- نگران نباشید اونم دستگیر شده!
خودم رو از روی بالش با هیجان بالا کشیدم. بازوی چپم درد گرفت.
از نالهی من حاج کمیل ایستاد و کمکم کرد بنشینم.
پرسیدم:
- نسیم چطوری دستگیر شد؟!
او صندلیش رو جلوتر آورد و نزدیک صورتم نشست!
گفت:
- مفصله!
التماس کردم:
- نه خواهش میکنم برام تعریف کنید. من احتیاج دارم به دونستنش!! اونم کل ماجرا.. نسیم میگفت براتون نامه میفرستاده در این مدت! حقیقت داره؟
او سرش رو با تاسف تکون داد:
- بله حقیقت داره
- پس چرا به من نگفتید؟؟! وااای باورم نمیشه!! این دختر با آتش کینه و حسدش منو نابود کرد.
او کمی مکث کرد و گفت:
- در حقیقت خودشو نابود کرد. میدونید یاد یک حدیث از حضرت علی(علیهالسلام) افتادم. که فرمود:
- آفرين بر حسادت! چه عدالت پيشهست! پيش از همه صاحب خودش را مىكشه.
این خانوم به خیالش شما رو نابود کرد ولی در حقیقت خودش زودتر هلاک شد.
مکثی کردم.
- حاج آقا چجوری منو پیدا کردید؟
او آهی کشید و روی صندلی نشست.
- والله من سرکلاس بودم که شما پیام دادید. براتونم نوشتم آدرس رو ارسال کنید ولی شما ننوشتید. هرچه هم بعد از کلاس تماس گرفتم شما تلفنت خاموش بود. خیلی دلم شور افتاد. ساعت حدودا یک ونیم بود حاج آقا تماس گرفتن پرسیدن از شما خبر دارم یا خیر. پرسیدم چطور؟ ایشون گفتند یکی دوباره براشون نامه انداخته تو حیاط خونه که رقیه سادات امروز با.. شرمش میشد متن نامه رو کامل توضیح بده.
بدون اینکه محتوای نامه رو کلا شرح بده ادامه
داد:
- خلاصه اینکه یک آدرس زیرش نوشته بود که اگه باور نمیکنید برید خودتون ببینید. من به حاجی گفتم شما جات امنه مشکلی نداری.. ولی راستش یک دفعه اتفاقات رو کنار هم چیدم دلم گواهی خوبی نداد. حاج آقا هم دلش شور میزد. خیلی نگران حال شما شدیم. از اون ور فکر میکردیم شاید این آدرس یک طعمه باشه و اهداف شومتری برای من و حاجی پشتش باشه. از طرف دیگه هم میدیدیم از شما خبری نیست. تا دو صبر کردم خبری نشد.
از بیم آبرو هم نمیشد بیگدار به آب زد و پلیس رو خبردار کرد. من و حاج آقا مثل اسپند رو آتیش بودیم سادات خانوم.
با بغض گفتم:
- میترسیدید که من واقعا شما رو فریب داده باشم؟
حاج کمیل بهم اطمینان داد:
- معلومه که نه!! این چه حرفیه سادات خانوم؟ ما هردومون مطمئن بودیم یکی برای شما تله پهن کرده! و یقین داشتیم یه سر داستان همین خانومه. اگر میگم بیم آبرو بخاطر اینه که مردم دنبال حرفن. من یکیش به چشمهام اعتماد دارم یکی به شما.
آدرس و شماره تلفن آقا کامران رو از قبل داشتم. رفتم سراغش و با چیزهایی که او تعریف کرد دیگه شکم به یقین تبدیل شد. آدرس هم بهش نشون دادم گفت بله آدرس خونهی اوناست.
دیگه ما زنگ زدیم پلیس و به تاخت خودمونو رسوندیم به آدرس. تو کوچهی همین خانوم بودیم که برام از یه شمارهی ناشناس پیام اومد که عجله کنید. اگه دیر برسید جون عسل در خطر میفته. بعدش هم چشمم افتاد به یک خونه که یک زن و یک مرد رو ویلچر ازش بیرون اومدن. دقت کردم دیدم بله خودشونن. خدا خیلی لطف کرد بهمون که قبل از اینکه فرار کنن گرفتیمشون. همه چی خدایی بود..
او به فکر رفت و دیگه ادامه نداد.
مهم هم نبود چون حدس باقی ماجرا کار سختی نبود.
پرسیدم:
- آخه نسیم شمارهی شما رو از کجا داشت؟ از طرفی او تمام مدت با من بود چطوری به دست پدرتون نامه رسونده!؟
او شانههاش رو بالا انداخت و گفت:
- کسی که انقدر حساب شده عمل کرده قطعا کسانی هم اجیر کرده تا این کارها رو انجام بدن براش. از طرفی شمارهی ما روحانیون خیلی راحت به دست اینا میرسه. شاید تو مسجد از کسی گرفته. شایدم یواشکی از گوشی خودتون برداشته. کسی که آدرس خونهی پدرم رو بلد باشه قطعا شمارهی منم از یه جایی گیر آورده! حالا اینها به زودی مشخص میشه. مهم اینه که این دختر چقدر نفس پلیدی داشته! و برای ضربه زدن به آبروی شما تا کجا پیش رفته!
دوباره آه کشید:
- وقتی داشتن میبردنش گریه میکرد میگفت من نمیخواستم بلایی سرش بیاد. بخاطر همین هم بهت اساماس دادم..
سری با تاسف تکون داد:
- هییی!! شاید واقعا پشیمون شده بود از کارش ولی خیلی بد کرد خیلی!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
29.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما به زن #آزادی دادیم
#زن مسئـلهی تحصیل، اشتغال، ازدواج، فعالیتسیاسی، حضور در مسائل اجتماعی داره..
👈🏻کدوم ازین موارد جلوی آزادی رو گرفته🤨⁉️
در کجای دنیا این همه فعالیت زن انجام میده؟ با افتخار و سربلندی😌✌️🏻:)
🎙 مقاممعظمرهبری
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ ورود عروس با حجاب و پوشش با صوتِ ملکوتی قرآن کریم در اروپا
🔻حالا ایران اسلامی...
فقط کافی است بگوییم «لطفاً در مراسم عروسی صدای آهنگ رو یه خرده کم کنید»
انگار کفر گفتیم و طناب دار آماده میشود!
🔻جهان به سرعت داره به طرف اسلام و زندگی پاک و معنوی اسلامی حرکت میکند تا جایی که آلمان و فرانسه و انگلیس اعلام خطر کردهاند.
•@patogh_targoll•ترگل
10.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دختری که ادامه تحصیل نداد اما نامش به کتب درسی اضافه شد!
تولد: ۲۵ بهمن سال ۱۳۴۷
شهادت: مهر ۱۳۵۹
•@patogh_targoll•ترگل