فرار از گناه🏃♂
🍂سربازیش را باید داخل خانهی جناب سرهنگ میگذراند.
آن هم زمان شاه. وقتی وارد خانه شد و چشمش به زنِ نیمه عریانِ سرهنگ افتاد، بدون معطلی پا به فرار گذاشت و خودش را برای جریمهای که انتظارش را میکشید، آماده کرد. جریمهاش تمیز کردن تمام دستشوییهای پادگان بود. هیجده دستشویی که در هر نوبت، چهار نفر مأمور نظافتشان بودند! هفت روز از این جریمه سنگین می گذشت که سرهنگ برای بازرسی آمد و گفت: «بچه دهاتی! سر عقل اومدی؟» عبدالحسین که نمی خواست دست از اعتقادش بکشد گفت: «این هیجده توالت که سهله، اگه سطل بدی دستم و بگی همهی این کثافت ها رو خالی کن توی بشکه، بعد ببر بریز توی بیابون و تا آخر سربازی هم کارت همین باشه؛ با کمال میل قبول میکنم؛ ولی دیگه توی اون خونه پا نمی ذارم». بیست روزی این تنبیه ادامه داشت اما وقتی دیدند حریف اعتقاداتش نمی شوند، کوتاه آمدند و فرستادنش گروهان خدمات
👤شهیدعبد الحسین برونسی
#داستان
🪴@patoghketabpnuAhvaZ
╰─────────────────
📝 حسن روح الامین هنرمند و نقاش مطرح کشور با انتشار تصویر انگشتری که از رهبر انقلاب هدیه گرفته، نوشت:
هدیهای که رنگ مهربانی گرفت”
پانزده روز پیش بود که برای ارائه تابلوی جدیدم در حسینیه امام خمینی(ره) خدمت حضرت آقا رسیدم.
یادگار این زیارت دلچسب هم انگشتری بود با نگین مشکی که به رسم محبت از این مرد بزرگ به من مرحمت شد.
هدیهای که هربار نگاهش میکنم انگار جریان عشق است که چون خون گرم درون رگهایم میدود.
دیروز نزدیک ظهر بود که گوشی موبایلم زنگ خورد. از آن سوی خط مردی با صدای مهربان گفت:«آقای روحالامین،از دفتر حضرت آقا تماس میگیرم. ایشان به بنده فرمودند:هنرمندها روحیهی لطیفی دارند ؛ انگشتری که دو هفته پیش به ایشان دادم نگینش تیره بود؛شاید دوست داشته باشند انگشتری با نگین سرخ یا رنگ دیگری داشته باشند که سرزندهتر باشد. با آقای روحالامین تماس بگیرید و بپرسید اگر دوست ندارند آن رنگ سیاه را، عوضش کنید...»
اینهمه محبت، فهم هنر و توجه سرشار حضرت آقا، مرا بهتزده کرد.
در چنین روزهای حساسی برای مسلمانان و یک روز قبل از سخنرانی مهم ایشان به عنوان رهبر شیعیان جهان که چشم تمام رسانههای دنیا به این مواضع دوخته شده، و در عین مشغلههای مدیریت و رهبری کشور و فرماندهی کلقوا که بر دوش ایشان است، یک انسان چقدر میتواند دقیق، لطیف و متوجه جزئیات باشد که فرزند کوچک و بیمقداری مثل من را به اسم و یاد در خاطر نگه دارد؟
این مرد با ایمان اگر نابغه نیست پس چیست؟
هدیهای که از سوی شما میآید گوهر است؛ سفید و سیاه ندارد که آقاجان!
تصدقتان گردم حضرت عشق که هر چه از دوست رسد نیکوست
#داستان
#اخبار_روز
📚بسیار به درس، تحصیل و خواندن کتاب علاقه مند بود. مسلط به زبان عربی و انگلیسی بود و تصمیم داشت زبان سوم رو هم شروع کنه.
برای بزرگ ترها به ویژه پدر و مادر احترام خاصی قائل بود. با وجود مشغله کاری از پدر و مادرش میخواست هر کاری ازش کمک بگیرن
ازخودگذشتگی زیادی داشت یبار در حال عبور از بزرگراه شهیدهمت برای رفتن به محل کارش بود که خودرویی رو دید که با یک موتورسوار برخورد کرد. روح الله ترمز کرد و به طرف موتورسوار میدوید. هیچکس از ماشین پیاده نشد. روحالله سر موتورسوار رو بست و تا اورژانس نیومد، برنگشت.
یکی از جملات روح الله:اگه میخوای سرباز امام زمان(عجالله) باشی باید توانایی هات رو بالا ببری🦾
شیعه باید همه فن حریف باشه
و از همه چی سر دربیاره😎
👤شهید روح الله قربانے•.
📖 کتاب دلتنگ نباش
#یه_قاچ_کتاب 🍉
#داستان
🪴@patoghketabpnuAhvaZ
╰─────────────────
کمتر پیش میاومد که روحالله بیکار باشه ؛ همیشه مشغول بود با برنامه ریزی دقیق و خاص خودش تمام کارهایش را به ترتیب انجام میداد☺️
گاهی بین کارهاش ، زمانهای کوتاهی پیش میاومد که وقتش خالی بود ، حتی برای آن زمانهای کوتاه هم برنامهریزی داشت ...✔️
یک قرآن جیبـی کوچک همیشه همراهش بود و در زمانهای خالیش مشغول قرآن خوندن میشد 👌
کتاب زبان انگلیسی و عربـی را هم به همراه داشت تا در اوقات بیکاری زبان بخونه .
روحالله برای تک تک ثانیههای زندگیش برنامه داشت ... 😌🌷
📖 کتاب دلتنگ نباش!
#یه_قاچ_کتاب 🍉
#داستان
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_روحالله_قربانی
🪴@patoghketabpnuAhvaZ
╰─────────────────
از کلاس زبان یک راست رفتم مسجد. یه گوشه نشستم و دفتر کتابم رو درآوردم.
روحالله اومدم پیشم. کتابهای زبانم رو که دید تشویقم کرد و گفت:
آفرین... سرباز امام زمان باید زبان بلد باشه.
واسم برادر بزرگتری بود که نداشتم... هادی راهم بود...
یکبارم بهم گفت: همیشه عینک آفتابی بزن چشمات ضعیف نشه. سرباز امام زمان باید چشماش سالم باشه...
تمام معیار زندگیش رو گذاشته به اینکه «سرباز خوبی برای امام زمانش باشه»
✍🏻به روایت یکی از دوستان شهید
#شهید_روحالله_قربانی🕊
📖 کتاب دلتنگ نباش!
#یه_قاچ_کتاب 🍉
#داستان
🪴@patoghketabpnuAhvaZ
╰─────────────────
جهادش مجاهدانه بود.
آرام و قرار نداشت. کارش که تمام میشد ، سر کارِ دیگری را میگرفت.
بین رزمندگان خیلی به چشم میآمد.
مدام در حال کار و تلاش بود.
گاهی شوخی میکردیم میگفتیم:
این حاج علی[روحالله] بیش فعاله، استراحت نداره!
ماموریتش تمام شده بود. وسایلش را جمع کرد تا برگردد ایران.
بچهها سر به سرش میگذاشتند و میگفتند:
حاج علی دیدی این همه بدو بدو کردی اما شهید نشدی، داری برمیگردی!
در همان حال که وسایلش را در ماشین میگذاشت نگاه عمیقی به ما کرد و گفت:
اگر خدا بخواد به کسی شهادت بده، همینجا جلوی مقر نصیبش میکنه!
نیم ساعت قبل از انفجار با شهید سرلک خلوت نیم ساعته داشتند که کسی نفهمید چی گفتند و چی شنیدند.
همیشه بر اثر کار زیاد زیر نور مستقیم خورشید صورتش آفتاب سوخته بود. اما آن روز خیلی سفید و نورانی شده بود.
نیم ساعت بعد درست همانجایی که گفته بود شهادت نصیبشان شد.
تلاش مجاهدانه اش به ثمر رسید.🌹
به نقل از یکی از همرزمان
#شهید_روحالله_قربانی
📖 کتاب دلتنگ نباش!
#یه_قاچ_کتاب 🍉
#داستان
🪴@patoghketabpnuAhvaZ
╰─────────────────
🪴
خیلی کم وقت می کرد به
خانواده رسیدگی کنه
ولی با اخلاقی که داشت
جبران می کرد
با روی خندان و طبیعتِ
شادابش 👌
تمام وقت هایی که با من بود
کاملا شاد بود ...
خوش می گذشت.
در جمع خونوادگی
خیلی اهل بگو بخند بود،
ولی در جمعِ نامحرمی ملاحضه
می کرد
قبل از ازدواج بعضی از
دوستام که مصطفی رو دیده
بودند ،
می گفتند : توی می خوای با
این ازدواج بکنی؟ این آدمِ اخموی
بد اخلاق که همیشه سرش
پایینه؟
بعد که تحقیق کردیم،
هم خوابگاهیاش گفتند : این
وارد هر اتاقی که میشه، اونجا
بمبِ خنده اس! ✌️
واقعا هم همینطور بود
جای نبودن هاش رو با اخلاقش
پر می کرد.
اعتراض هامو با شوخی و خنده
جواب می داد. با تفریحاتِ بیرون،
سوپرایز، هدیه رفتارِ خوب وبزرگمنشانه ☺️✌️
••روایتی از همسر شهید••
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
#داستان
🪴@patoghketabpnuAhvaZ
╰─────────────────
گفت: میشه ساعت ۴ صبح بیدارم کنی
تا داروهام رو بخورم؟ ساعت ۴ صبح بیدارش کردم، تشکر کرد و بلند شد
از سنگر رفت بیرون..
بیست الی بیستوپنج دقیقه گذشت
اما نیومد! نگرانش شدم، رفتم دنبالش
دیدم یه قبر کنده و نمازشب میخونه
و زار زار گریه میکنه!
بهش گفتم: مرد حسابی تو که منو نصفجون کردی، میخواستی نمازشب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و میخوام داروهام رو بخورم؟!
برگشت و گفت: خدا شاهده من مریضم چشمای من مریضه، دلم مریضه؛
من ۱۶ سالمه، چشام مریضه، چون توی این ۱۶ سال امام زمان(عج) رو ندیده...💔
دلم مریضه بعد از ۱۶ سال هنوز
نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم..
گوشام مریضه، هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم .!!
_ﺷﻬﯿﺪعباسﺻﺎﺣﺐﺍﻟﺰﻣﺎﻧﯽ🎙
#داستان 🌱
#تلنگر
🪴@patoghketabpnuAhvaZ
╰─────────────────
☘ دوره جوانی ابراهیم بود، در بازار کار می کرد. ابراهیم هفته ای یکبار ما را در چلوکبابی محل دعوت میکرد چند هفته گذشت، یکبار گفت: امروز مصطفی پول غذا را حساب کرد. همه از او تشکر کردیم. هفته بعد گفت: امروز سعید پول غذا را حساب کرد و همینطور هفته های بعد...
🌷ابراهیم شهید شد. یک روز دور هم نشسته بودیم ، بحث چلوکباب شد. مصطفی گفت: یادتان می آید که ابراهیم گفت مصطفی امروز پول غذا را میدهد؟ آن روز هم پول را ابراهیم داد.
اما برای این که من خجالت نکشم. سعید با تعجب گفت: من هم همین طور... و بقیه هم همین را گفتند.
✨ آن روز فهمیدیم در تمام مدتی که ما با ابراهیم چلوکباب میخوردیم تمام پول غذا را خودش می داد. چون ما از لحاظ مالی ضعیف بودیم؛ اما این کار را کرد که ما هم از غذای خوب لذت ببریم. چه آدمی بود این ابراهیم.
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم
#یه_قاچ_کتاب 🍉
#داستان
🪴@patoghketabpnuAhvaZ
╰─────────────────
رفته بودیم روسیه یه موشک خیلی پیشرفته ای رو تو روسیه تحویل بگیریم
میگه ژنرال روسیه گفتش که تهرانی مقدم این موشک رو دیگه نمیتونی تو از روش بسازی امکان نداره
میگفت ژنرال خندید و گفت امکان نداره این فناوری فقط در اختیار روسیه است
میگه نگاش کردم گفتم اینم میسازیم بازم خندید
وقتی برگشتیم ایران خیلی تلاش کردم تا نمونه ی موشک بسازم اما همش به در بسته میخوردم تا اینکه به فکرم رسیدم برم حرم امام رضا
و از ایشون کمک بخوام
سه روز تمام تو حرم موندم
سه روز تمام تو حرم توسل میکردم تا راهی به ذهنم برسه
روز سوم احساس کردم یه عنایتی شد و مدلی به ذهنم رسید سریع رو دفترچه ی نقاشی دخترم شروع کردم یه نقاشی رو کشیدم اون مدلی که به فکرم اومد وقتی عملیش کردم دیدم از مدل موشک روسیه بهتر در اومد
امام رضا گره سخت رو، رو دفتر نقاشی بچه حلش میکنه.
🌱 پدر موشکی ایران، سرلشکر پاسدار شهید حسن طهرانیمقدم
#داستان
🪴@patoghketabpnuAhvaZ
╰─────────────────
🌱 شهید چمران در ابتدایی تحصیل میکرد. روزی دوست همکلاسی کنار تخته در حالی که معلم در تخته سیاه مینوشت، گچی به دیوار پرتاب میکند که به کتف معلم میخورد. معلم عصبانی شده و برگشته میگوید: کدام پدر فلان شده این کار را کرد؟ سریع بیرون بیاید. چمران برخاسته میگوید: من بودم. و معلم با سیلی صورت چمران را سرخ میکند. بعد از چمران پرسیدند: چرا دروغ گفتی من بودم؟ چمران گفت: کسی که گچ را زده بود لاغر بود و معلم عصبی و من مطمئن بودم کتک خواهد زد و اهل بخشش نیست، او طاقت کتک نداشت و دیدم از ترس میلرزد، ولی من درشتتر بودم و طاقتم بیشتر از او بود.
📚 نقل از دکتر ابوالفضل بهرامپور
📖 #داستان
🪴@patoghketabpnuAhvaZ
╰─────────────────
مادر بهش گفت:🙂
ابراهیـــم ، سرما اذیتــــت نمی کنه...؟
گفت:نه مادر ، هوا خیلی سرد نیست
هـوا خیلی سرد بود ، ولی نمیخواست
ما را توی خرج بیندازد...
دلم نمیامد ، هـــمان روز رفـــتم و یک
کلاه برایش خریدم . صبح فردا ، کلاه
را سرش کرد و رفت .👒
ظهر که برگشت کلاه نبود...!
گفتم :کلاهت کو؟
گفـــت :اگر بگـــم ، دعـــوام نمیکـــنی؟
گفتم :نه مادر،مگه چیکارش کردی ؟
گــفت :یکی از بچه های مدرسه مون
با دمپایی میاد ، امروز ســرما خورده
بود ، دیدم کلاه برای او واجب تره...
👤شهید ابراهیم هادی
#داستان
🪴@patoghketabpnuAhvaZ
╰─────────────────