#گزارش_تصویری
🌱 جلسه مشاوره طب سنتی(سبک زندگی و تغذیه سالم)
با حضور خانم اسلامی
با موضوع بیماریهای زنان و تغذیه مناسب برگزارشد.
#سبک_زندگی_اسلامی
#پایگاه_حضرت_معصومه(س)
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
@payame_kosar
╰━⊰🍂🌺🌺🍂⊱═╯
✨ آموزش دعاخوانی ( زیارت عاشورا، حدیث کسا و زیارت ناحیه مقدسه)
همراه با معنا
🔶 ویژه بزرگسالان در ۸جلسه
🔷 توسط سرکارخانم صدیقه هاتفی
🔶 مکان : خیابان شهید مطهری ، مسجدمحمدرسول الله (ص)
گروه جهادی شهیدمجتبی الهی فرد
🆔https://eitaa.com/joinchat/2085552867Cd3afa91098
𖠇𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═┅───
@payame_kosar
کلاسهای خواهران:
✅تفسیر قرآن
مربی: حاج آقا حاجی اسماعیلی(از اول گفتیم رایگان، نمیشه هزینه گرفت)
✅حفظ قرآن
مربی: خانم حیدری(۱۰جلسه ۹۵ت)
✅نقاشی با مداد رنگی
مربی: خانم پایدار(۱۲جلسه و جلسهای ۲۲ت)
✅نقاشی با رنگ روغن
✅نقاشی رو پارچه
✅نقاشی روی کیف و کفش
✅نقاشی رو سفال
✅طراحی
مربی: خانم کوری(۱۲ جلسه و جلسهای ۲۲ت)
۳ تا حلقه صالحین
✅۱۱ تا ۱۳ سال
مربی: خانم حیدری(۹۰ت )
✅۱۳تا ۱۵ سال(۹۰ت )
✅۱۵ تا ۱۸و ۱۹سال(۹۰ت )
مربی: آزاده رستگار
✅بافتنی با قلاب و میل(۹۷ت )
✅مکرمه بافی(۹۷ت )
مربی: خانم انصاری
✅عروسک بافی
مربی: خانم مهدیزاده(۱۲جلسه۱ساعتونیمه۳۱۰ت)
۱ روز هم برای تفریح سالم
#نوجوانه_ها
#پايگاهحضرتعلیبنابیطالبع
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
✦࿐჻ᭂ❣🌙❣჻ᭂ࿐✦
@payame_kosar
📣❌توجه توجه ❌📣📣📣
💙 آغاز ثبت نام کلاسهای تابستانه پایگاه حضرت معصومه(س)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💚 قرآن روانخوانی ( ۸ تا ۱۰ سال)
🧡 نقاشی ( ۶تا۱۱ سال)
💙 آموزش کار بافی
💜 کیک وشیرینی پزی
❤️ پته دوزی
💛 خیاطی بدون الگو
برای ثبت نام به آیدی زیر پیام بدهید.
@Me_Gafari
#نوجوانه_ها
#پایگاه_حضرت_معصومه_س
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
࿐჻ᭂ🌸💚🌸჻ᭂ࿐
@payame_kosar
🌻کلاس های تابستانه پایگاه شهید عاصی زاده🌻
با همکاری #گروه_جهادی_شهید_پرنیان
⭐️کلاس های تربیتی ،کاربردی و جذاب ⭐️
🔥شروع کلاس ها از دوم تیر ماه
همراه با برنامه های تفریحی ویژه شرکت کنندگان در کلاس ها . کافه نوجوان و کارگاه کودکان شاد
⭕️ظرفیت برای هر کلاس فقط ده نفر
🔺زبان (سوم تا ششم )
🔺نقاشی (کودک )
🔺سیاه قلم (ده سال به بالا )
🔸گلدوزی مقدماتی (ده سال به بالا)
🔸گلدوزی پیشرفته (دوازده سال به بالا)
🔹قلاب بافی مقدماتی (ده سال به بالا)
🔹قلاب بافی پیشرفته (دوازده سال به بالا)
🔻ژور دوزی و شماره دوزی (۱۵ سال به بالا)
🔸خیاطی فانتزی (نوجوانان)
🔸خیاطی لباس راحتی
🔺مروارید بافی(نوجوانان )
🔹حفظ و مفاهیم قرآن جزء سی (۹_۱۲ سال)
🔶کارگاه بابای مهربان(کاردستی، شعر و نقاشی با هدف آشنایی با امامان )ویژه کودکان (۵_۸ سال )
🔷بازی ، نشاط، خلاقیت (۹_۱۲ سال)
🔸نوشیدنی های تابستانی و کدبانوی کوچک (۹_۱۲سال )
🟡تابستان با قرآن (حفظ سوره محمد و یس همراه با مفاهیم و نکات کاربردی سوره ها همراه با مسابقه و جوایز ویژه )(دوازده سال به بالا )
✅کلاس ها در صورت رسیدن به حد نصاب تشکیل می شوند لطفا مبلغ کلاس ها باشید 🌷
🔔🔔برای ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر و دیدن تبلیغ و توضیح ویژه هر کلاس به آی دی. @Zz2aa64 پیام دهید
#نو+جوانه_ها
🎁 همراهاولیهای عزیز با شمارهگیری
*100*673#
۲۰ گیگ اینترنت رایگان مخصوص پیامرسانهای داخلی بگیرید…
🎁 ایرانسلیهای عزیز برای دریافت ۲۰ گیگ اینترنت رایگان کد زیر را شمارهگیری کنند:
*5*1#
#انتخابات
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
@payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ ۱۸ قربانی
همستر، از راه نرسیده، ۱۸ قربانی گرفت!
هنوز مشخص نیست این مال کجاست چه کسی آن را توسعه میدهد؟ چه کسی پشت این قضیه است؟
🔹زارعپور وزیر ارتباطات: مردم به این بازی دل نبندند!
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
@payame_kosar
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_چهل
باد لای درخت ها افتاده بود. زوزه می کشید و برگ های باقیمانده را به اطراف می برد. صدای خش خش برگ هایی، که دور و برمان بودند، آدم را به وحشت می انداخت. آهسته به صمد گفتم: «بلند شو برویم. توی این تاریکی جَک و جانوری نیاید سراغمان.»
صمد گفت: «از این حرف ها نزنی پیش آقای دکتر، خجالت می کشم. ببین خانم دکتر چه راحت نشسته و با بچه ها بازی می کند. مثلاً تو بچة کوه و کمری.»
دور و برمان خلوت بود. پرنده پر نمی زد. گاهی صدای زوزة سگ یا شغالی از دور می آمد. باد می وزید و برق هم که رفته بود. ما حتی یکدیگر را درست و حسابی نمی دیدیم. کورمال کورمال شام را آوردیم. با کمک هم سفره را چیدیم. خدیجه کنارم نشسته بود و معصومه هم بغل خانم دکتر بود. خدیجه از سرما می لرزید. هیچ نفهمیدم شام را چطور خوردیم. توی دلم دعادعا می کردم زودتر بلند شویم برویم؛ اما تازه مردها تعریفشان گل کرده بود. خانم دکتر هم عین خیالش نبود. با حوصله و آرام آرام برای من تعریف می کرد. هر کاری می کردم، نمی توانستم حواسم را جمع کنم. فکر می کردم الان از پشت درخت ها سگ یا گرگی بیرون می آید و به ما حمله می کند. از طرفی منطقه نظامی بود و اگر وضعیت قرمز می شد، خطرش از جاهای دیگر بیشتر بود. از سرما
دندان هایم به هم می خورد. بالاخره مردها رضایت دادند. وسایلمان را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم. آن موقع بود که تازه نفس راحتی کشیدم و گرم صحبت با خانم دکتر شدم.
به خانه که رسیدیم، بچه ها خوابشان برده بود. جایشان را انداختم. لباس هایشان را عوض کردم. صمد هم رفت توی آشپزخانه و ظرف ها را شست. دنبال صمد رفتم توی آشپزخانه. برگشت و نگاهم کرد و گفت: «خانم خوب بود؟! خوش گذشت؟!»
خواستم بگویم خیلی! اما لب گزیدم و رفتم سر وقت آبگوشتی که از ظهر مانده بود. آن روز نه ناهار خورده بودم و نه شام درست و
حسابی. از گرسنگی و ضعف دست و پایم می لرزید.
فردای آن روز صمد ما را به قایش برد و خودش به جبهه برگشت. من و بچه ها یک ماه در قایش ماندیم. زمستان بود و برف زیادی باریده بود. چند روز بعد از اینکه به همدان برگشتیم، هوا سردتر شد و دوباره برف بارید. خوشحالی ام از این بود که موقع نوشتن قرارداد، صمد پارو کردن پشت بام را به عهدة صاحب خانه گذاشته بود.
توی همان سرما و برف و بوران برایم کلی مهمان از قایش رسید، که می خواستند بروند کرمانشاه. بعد از شام متوجه شدم برای صبحانه نان نداریم. صبح زود بلند شدم و رفتم نانوایی. دیدم چه خبر است! یک سر صف توی نانوایی بود و یک سر آن توی کوچه. از طرفی هم هوا خیلی سرد بود. چاره ای نداشتم. ایستادم سر صف دوتایی، که خلوت تر بود. با این حال ده دقیقه ای منتظر شدم تا نوبتم شد. نان را گرفتم، دیدم خانمی آخر صف ایستاده. به او گفتم: «خانم نوبت من را نگه دار تا من بروم و برگردم.» تا خانه برسم چند بار روی برف ها لیز خوردم و افتادم. نان را گذاشتم توی سفره. مهمان ها بیدار شده بودند. چایی را دم کردم و پنیر را هم گذاشتم بیرون از یخچال و دوباره دویدم طرف نانوایی. وقتی رسیدم، دیدم زن نیست. ناراحت شدم. به چند نفر که توی صف
ایستاده بودند، گفتم: «من اینجا نوبت گرفته ام همین ده دقیقه پیش آمدم، دو تا نان گرفتم و رفتم.» زن ها فکر کردند می خواهم بی نوبت نان بگیرم. چند نفری شروع کردند به بد و بیراه گفتن و دعوا کردن. یکی از زن ها با دست محکم هلم داد؛ اگر دستم را به دیوار نگرفته بودم، به زمین می افتادم. یک دفعه همان زن را دیدم. زنبیل قرمزی دستش بود. با خوشحالی گفتم: «خانم... خانم... مگر من پشت سر شما نبودم؟!» زن لبخندی زد و با دست اشاره کرد جلو بروم. انگار تمام دنیا را به من داده بودند. زن ها که این وضع را دیدند، با اکراه راه را باز کردند تا جلو بروم.
#ادامه_دارد
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
@payame_kosar
4_5791935884542609352.mp3
21.06M
💬 قرائت دعای "عهــــد"
🎧 با نوای علی فانی
هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹
•┈••••✾•☘️🌸☘️•✾•••┈•
@payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 سخنگوی سپاه پاسداران: سپاه فقط بهدنبال مشارکت انبوه مردم است و به نفع یا علیه هیچیک از کاندیداهای ریاستجمهوری کاری انجام نخواهد داد
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
@payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥این بنده خدا داره میگه یکی از خوبیهای حجاب و روسری اینه که پوست گردن خانمها داغون نمیشه مثل گردن زنهای اروپایی و بیحجاب
💥تو کامنتها دارن بهش فحش میدن میگن آخوند درونت رو بکش :))))
💥احمقهای بیمنطق!
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
@payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥صحبتهای عجیب مدیرعامل نامی نو
🔹مدیرعامل ساندویچ نامی نو است. همان که در رمضان امسال تعدادی ساندویچ برای مراسم استادیوم آزادی تحویل سازمان تبلیغات داد و بعد مورد هجوم گله براندازان قرار گرفت.
🔹سه بار به نام مولا علی قسم می خورد که همه زندگی اش را برای وطنش می دهد و بعد گریه اش می گیرد. وطن پرستی این طوری زیباست و این چنینی ولایت مولا علی دست انسانها را میگیرد.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
@payame_kosar
🔴 دلقکهای فراری فعلا محدود شدند
🔹باز هم از قدرت نفوذ جمهوری اسلامی در رسانههای فارسی زبان خارج براتون میگیم.
🦋🦋🦋🦋🇮🇷🦋🦋🦋🦋
@payame_kosar
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_چهل_یک
هنوز هم وقتی زنبیل قرمزی را می بینم، یاد آن زن و خاطرة آن روز می افتم.
هوا روز به روز سردتر می شد. برف های روی زمین یخ بسته بودند. جاده های روستایی کم رفت و آمد شده بودند و به همین خاطر دیگر کسی از قایش به همدان نمی آمد. در این بین، صاحب خانه خیلی هوایم را داشت. گاهی که برای خودشان چیزی می خرید، مقداری هم برای ما می آورد؛ اما من یا قبول نمی کردم، یا هر طور بود پولش را می دادم. دوست نداشتم دِینی به گردنم باشد. یا اینکه فکر کنند حالا که شوهرم نیست، به دیگران محتاجم. به همین خاطر بیشتر از توانم از خودم کار می کشیدم. سرما به چهل و دو سه درجه زیر صفر رسیده بود. نفت کافی برای گرم کردن خانه ها نبود. برای اینکه بچه ها سرما نخورند، توی خانه کاپشن و کلاه تنشان می کردم. یک روز صبح وقتی رفتم سراغ نفت، دیدم پیت تقریباً خالی شده. بچه ها خوابیده بودند. پیت های بیست لیتری نفت را برداشتم و رفتم شعبه نفت که سر خیابان بود و با خانة ما فاصله زیادی داشت. مردم جلوی مغازه صف کشیده بودند؛ پیت های نفت را با طناب به هم وصل کرده بودند؛ تا کسی نوبتش جا به جا نشود. پیت های نفتم را گذاشتم آخر صف و ایستادم. هنوز برای مغازه نفت نیامده بود. نیم ساعتی که ایستادم، سرما از نوک انگشت های پایم شروع کرد به بالا آمدن. طوری شد که دندان هایم به هم می خورد. دیدم این طور نمی شود. برگشتم خانه و تا می توانستم جوراب و ژاکت پوشیدم و برگشتم. بچه ها را گذاشته بودم خانه و کسی پیششان نبود تا ظهر چهار پنج دفعه تا خانه رفتم و برگشتم. بعدازظهر بود که نفت به شعبه آمد. یک ساعت بعد نوبتم شد. آن وقت ها توی شعبه های نفت چرخی هایی بودند که پیت های نفت مردم را تا در خانه ها می آوردند. شانس من هیچ کدام از چرخی ها نبودند. یکی از پیت ها را توی شعبه گذاشتم و آن یکی را با هزار مکافات دودستی بلند کردم و هنّ و هن کنان راه افتادم طرف خانه. اولش هر ده بیست قدم یک بار پیت نفت را زمین می گذاشتم و نفس تازه می کردم؛ اما آخرهای کار هر پنج قدم می ایستادم. انگشت هایم که بی حس شده بود را ماساژ می دادم و دستم را کاسه می کردم جلوی دهانم. ها می کردم تا گرم شوم. با چه مکافاتی اولین پیت نفت را بردم و زیر پله های طبقه اول گذاشتم. وقتی می خواستم بروم و پیت دومی را بیاورم، عزا گرفتم. پیت را که از شعبه بیرون آوردم، دیگر نه نفسی برایم مانده بود، نه رمقی. از سرما داشتم یخ می زدم؛ اما باید هر طور بود پیت نفت را به خانه می رساندم. از یک طرف حواسم پیش بچه ها بود و از طرف دیگر قدرت راه رفتن نداشتم. بالاخره با هر سختی بود، خودم را به خانه رساندم.
مکافات بعدی بالا بردن پیت های نفت بود. دلم نمی خواست صاحب خانه متوجه شود و بیاید کمکم. به همین خاطر آرام آرام و بی صدا پیت اولی را از پله ها بالا بردم و نیم ساعت بعد آمدم و پیت دومی را بردم. دیگر داشتم از هوش می رفتم. از خستگی افتادم وسط هال. خدیجه و معصومه با شادی از سر و کولم بالا می رفتند؛ اما آن قدر خسته بودم و دست و پا و کمرم درد می کرد، که نمی توانستم حتی به رویشان بخندم. خداخدا می کردم بچه ها بخوابند تا من هم استراحت بکنم؛ اما بچه ها گرسنه بودند و باید بلند می شدم، شام درست می کردم.
تقریباً هر روز وضعیت قرمز می شد. دو سه بار هواپیماهای عراقی دیوار صوتی شهر را شکستند که باعث وحشت مردم شد و شیشه های خیلی از خانه ها و مغازه ها شکست، همین که وضعیت قرمز می شد و صدای آژیر می آمد، خدیجه و معصومه با وحشت به طرفم می دویدند و توی بغلم قایم می شدند. تپه مصلّی رو به روی خانه ما بود و پدافندهای هوایی هم آنجا مستقر بودند، پدافندهای هوایی که شروع به کار می کردند، خانه ما می لرزید. گلوله ها که شلیک می شد، از آتشش خانه روشن می شد. صاحب خانه اصرار می کرد موقع وضعیت قرمز بچه ها را بردارم و بروم پایین؛ اما کار یک روز و دو روز نبود.
#ادامه_دارد
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
@payame_kosar