🚨 ساعاتی قبل ویدیوی دانشجویان دانشگاه آزاد علوموتحقیقات از دانشجویی که در فضای باز دانشگاه برهنه شده بود، پخش شد.
🔺پیگیری خبرنگار فارس نشان میدهد این دانشجو با لباس نامناسبی در کلاس درس حاضر شده بود که پس از تذکر حراست دانشگاه برای رعایت قانون پوشش در محیطهای دانشگاهی، برهنه شده و بدون لباس در محوطه دانشگاه تردد کرده است.
🔹همزمان رسانههای مروج فساد و برهنگی تلاش کردند علت این اقدام را به برخورد تند حراست دانشگاه نسبت دهند اما طبق گفتۀ شاهدان حاضر در محل، دو نیروی حراست با آرامش با این دانشجو صحبت کرده و تذکر دادهاند.
🔸یک استاد دانشگاه علوموتحقیقات به خبرنگار فارس میگوید: پوشش نیمهبرهنۀ برخی دانشجویان در برخی کلاسها با اعتراض شدید اساتید مواجه شده است. این دانشجو نیز که بهتازگی متارکه کرده از افرادی است که در بیعفتی و ترویج فساد در دانشگاه پیشگام بوده است.
#حجاب_قانون_آرامش
#بی_حجاب_نوچه_اسرائیل
#مرگ_بر_اسرائیل
✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾
@payame_kosar
💠اطلاعیه برگزاری راهپیمایی ١٣ آبان، روز ملی مبارزه با استکبار جهانی و روز دانشآموز با شعار «نظم نوین جهانی با نسل آرمانی» :
⏰زمان : ۱۰/۳۰صبح یکشنبه ۱۳ آبان
🕌 مکان:پایگاه انقلاب مسجد کوشکنو
✊مسیر راهپیمایی:
بلوار امام خامنهای ، خیابان امامخمینی رحمت الله علیه ،مصلی امامخمینی«ره» اردکان
💠 شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی شهرستان اردکان
╭┅─•❀♡❀♡•─┅╮
@payame_kosar
╰┅─•❀♡❀♡•─┅╯
🔻کتاب بی آرام
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
به :روایت عصمت احمدیان (مادر)
نوشته: فاطمه بهبودی
ناشر:انتشارات سوره مهر
قسمت پانزدهم:
..شروع کردم به کولی گری، هر چه گفت: «مامان پشیمون میشید. گوش بدید. دو ماهه این حرفا رو با خودم تکرار میکنم تا یه روزی مثل امروز بشینم رو به روتون و بگم.» به گریه گذاشتم و گفتم: «نمیشنوم!» دستم را گرفت و با خنده گفت: «مامان نمیخواید چشمای سرمه کشیده م رو ببینید!» این را گفت، چون از بچگیاش همیشه میگفتم: «الهی قربون اون چشمای سرمه کشیده ت بشم!» گفتم «نه دیگه نمی خوام چشمات رو ببینم. تو داری میری و من رو تنها میذاری. من رو بی کس وکار میکنی. تو داری میری پیش برادرت.» من را بغل گرفت و او هم زد زیر گریه. شانه هایش طوری می لرزید که من از تکان شانه هایش به لرزه افتادم. توی گوشم گفت: «مامان، آروم باشید. هر وقت خواستید به داغ ما دو برادر گریه کنید ببینید اسم کی می مونه. اون وقت دیگه گریه نمیکنید.» شیشه های ماشین را بالا کشید. گفتم: پس بگو این آخرین دیدار زینب با حسینه. جوابی نداد. بند دلم پاره شد. گفتم: «اسماعیل تو فقط پسرم نیستی؛ تو انگار برادر کوچیکمی. اسماعیل روزای انقلاب رو یادت بیار. هر جا میگفتی، با هم میرفتیم. تو مادرمی، تو پدرمی، همه کَسمی. همه ش دوازده سال داشتم که تو به دنیا اومدی. با تو خاله بازی میکردم. تابستونا به بابات اصرار می کردیم هندوانه رو از وسط قاچ بزنه و پوستش رو به ما بده. یه نخ بهش می بستیم و ترازو میساختیم و نقش خریدار و فروشنده را بازی میکردیم. خرده چوبای مغازه بابات رو می آوردی و میگفتی اینا انگوره، من هم انگور فروشم. تو نباشی تابستونا چطوری چشمم به انگور بیفته میوه بهشتی که تو دوست داشتی.»
تا خانه گریه کردم. اسماعیل ماشین را که جلوی در پارک کرد، گفت: «اشکاتون رو پاک کنید» و پیاده شد. داشت با همسایه مان احوال پرسی می کرد که سراسیمه رفتم پیش عروسم. گفتم: «زهرا، بیا ببین شوهرت چی میگه!»
اسماعیل آمد بالا معصومه را بغل گرفت و گفت: «مامان، می بینید دختر پاسدار بدون روسری اومده بیرون.» میخواست حواسم را پرت کند. باز دوربین را به دست گرفت و صدا کرد: «مامان، بیایید یه عکس با هم بگیریم» گفتم: «نه». ایستادم و عکس گرفتنش را با بچه هایش نگاه کردم. امیر کنارش چمباتمه زد روی زمین. اسماعیل گفت: «مامان جان!» دلم لرزید گفتم: «جونم ،قربون جونت! بگو.» گفت: «ببین امیر چه جوری سربازگونه چمباتمه زده،» دستی به سر پسرش کشید و گفت: «پرچمی که از دست من میافته به دست پسرم بلند میشه.» نتوانستم بایستم و نگاهش کنم. آمدم پایین. مثل مرغ سرکنده این طرف و آن طرف میرفتم. در خانه را باز کردم و آقا محمد جواد را صدا زدم. گفت: چی شده زن؟ چه خبرته ؟» گفتم: «چه نشسته ی که اسماعیل هم رفت کنار امیرت!» گفت: «باز وقت رفتن این بچه شد، تو پشت سرش آیه یأس خوندی!» گفتم: «حالا ببین!» گفت: «بس کن زن، نحسی نکن، نفوس بد نزن،» زنگ در حیاط را زدند. صدای پای اسماعیل را، که از پله پایین می آمد، شنیدم. در را باز کرد. محسن پویا را از لای در دیدم. صحبتی کردند و دیدم اسماعیل با عجله بالا رفت. گفتم: «چی شد مامان؟» گفت: «بچه ها اومده ان دنبالم. باید برم.» چادرم را انداختم سرم و رفتم بیرون و با پویا احوال پرسی کردم. مهدی زهره بخش، جانشین گروهان قدس، توی تویوتا نشسته بود. پیاده شد و سلام کرد. «بفرما» زدم بیایند تو. فکر کردم شاید بیایند و اسماعیل چند دقیقه بیشتر پیش ما بماند. قبلاً هم به خانه ما آمده بودند. اصلاً هر وقت می خواستند در اهواز دور هم جمع شوند جلسه را در خانه ما برگزار می کردند. اما قبول نکردند و گفتند عجله دارند. یک مرتبه دیدم اسماعیل با ظرفی خوراک میگو بیرون میرود توی دلم گفتم انگار به دل زهرا هم افتاده که دیگر اسماعیل را نمی بیند؛ غذایی را پخته که شوهرش دوست دارد.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
@payame_kosar
4_5791935884542609352.mp3
21.06M
💬 قرائت دعای "عهــــد"
🎧 با نوای علی فانی
هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹
•┈••••✾•☘️🌸☘️•✾•••┈•
@payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️امام على عليه السلام:
📩من از پروردگار خود، نه فرزندانى زيبا رو خواستم و نه فرزندى خوش قد و قامت، بلكه از پروردگارم فرزندانى خواستم كه فرمانبردار خدا باشند و از او بترسند تا وقتى به او نگاه كردم و ديدم از خداوند فرمان مى برد شاد شوم
📚ميزان الحكمه، ج13، ص482
#جهاد_فرزند_آوری
#فرزند_صالح
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
@payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حقیقتهای ترسناک درمورد میکاپ
که نمیخوان شما بدونید😨👆🏻
#حجاب_عفاف_آرامش
#صورت_ساده_سلامتی
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
@payame_kosar