#سیاست_های_زنانه
💝خانم ها در زندگی #زناشویی می توانند با به کار بردن رازها و سیاست های #شوهرداری و برخورد صحیح، رابطه گرم و صمیمی با همسر خود در زندگی مشترک داشته باشند.
💝مردتان را به زندگی علاقه مند کنید
💘بیشتر مردان از زنان سخت گیر و #زود_رنج و #حساس فراری هستند .
💘بنابراین بهتر است اگر این ویژگی ها را دارید آنها را کنار بگذارید و همسرتان را در خانه راحت بگذارید.
💘زنان باید همواره مشوق همسرانشان باشند و در خفا و در اجتماع همسر خود را #تشویق کنند زیرا تشویق ،همسرشان را قوی تر می کند.
💘مردها تفاوت بین تشویق واقعی و غیر واقعی را نمی دانند پس حتما به همسرتان بگویید که مرد بی نظیری است.
@payame_kosar
🔴 #چوبکبریتهای_زندگی
💠 بسیاری از اشیاء #کوچک در شرایط عادی، ضایعات به حساب میآیند و حتّی در سطل زباله انداخته میشوند. مثل یک میخ کوچک، #سوزن سرم، یک چوب کبریت، پیچ و مهره ریز و دهها چیز بیارزش دیگر که کسی تلاش جدّی برای نگهداری آنها نمیکند. امّا گاه در شرایط سخت و #حسّاس همین اشیاء بیارزش نقش حیاتی ایفا میکنند. سوزن سرم جان یک بیمار و چوب کبریتی جان انسانی را از #سرما نجات میدهد.
💠 در زندگی مشترک، گاه یک رفتار یا جمله کوچک و به ظاهر ناچیز، آبی بر روی #آتش دعوا و تشنّج است و از فتنهای بزرگ جلوگیری میکند. هر رفتار و جملهی سادهای که بتواند همسر را از لجبازی، #عصبانیّت و جدل دور کند گوهری ارزشمند است.
💠 برای نمونه برخی رفتارها و جملات ساده و #کوچک را که در حال عصبانیّت همسر کارگشاست ذکر میکنیم:
🔅بوسیدن پیشانی همسر
🔅 مالش مهربانانهی شانههای همسر
🔅سکوتِ متواضعانه به هنگام عصبانیت شدید وی
🔅آوردن آب قند برای او
🔅لبخند زدن با ژست پذیرش نظر او
🔅 جملات کوتاه مثل "خودتو اذیت نکن"، "حق با توست"، "ارزششو نداره خودتو ناراحت نکن"، "درکت میکنم"،"منو #ببخش اگر ناراحتت کردم"،"طاقت دیدن ناراحتیتو ندارم"،"بیا فراموشش کنیم"،"چشم هر چی تو بگی عزیزم"،"تو جون بخواه عزیزم"،"روی حرفات فکر میکنم"،"از دستم #راضی باش" و صدها رفتار کوچک و جملهی کوتاه و ساده که در بزنگاهها شما را از خطر سردی روابط نجات میدهد.
@payame_kosar
13.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فقط اونان که میتوانند تو #حساس ترین لحظه #بدترین #انتخاب را داشته باشند😳😂و کسی دلش نیاد چیزی بهشون بگه😁#کلیپ_روز_دختر👏👏👌👌
#پیشنهاد_دانلود👆👆
____🌹🇮🇷🍃
@payame_kosar
رمان عاشقانه شهدایی
🦋جلد سوم؛ #پرواز_شاپرک_ها
🎋جلد اول رمان؛ "از روزی که رفتی"
🎋جلد دوم؛ "شکسته هایم بعد تو"
#پارت15
چهار سال از عقد مریم و مسیح گذشت. انتقالی مسیح به تیپ مشهد و بازگشت آنها به شهرشان باعث شده بود کمتر از احوالات هم باخبر شوند.
مریم کسل و بیحوصله پای تلویزیون،
نشسته بود. این روزها خستگی از تنش بیرون نمیرفت. انگار هرچه بیشتر استراحت میکرد، خستهتر میشد. دیگر مثل آن روزها نبود. همان روزهایی صبح تا شب جان میکند، و پول درمیآورد و شب تا صبح درس میخواند. خودش در عجب بود که چه توانی داشت.
نگاهش دور خانه چرخید ،
و حسرت گذشته در دلش جوانه زد. خودش خوب میدانست که ازدواجش با مسیح نه از سر عشق بود و نه از علاقه. ازدواج با مسیح کار درستی بود که در آن زمان به آن نیاز داشت.
اگر میدانست همانند این روزهایش ،
همهی زندگی اش حسرت میشود، هرگز تن به این کار نمیداد. این همه دست و پا زدن در باتلاق زندگی بدون احساس، خسته و پژمردهاش کرده بود.
مسیح خوب بود.همه چیز خوب بود.
به فکر و مادر و خواهر برادرش بود. تمام مایحتاجش را تا میتوانست برطرف میکرد. چیزی که مریم را پژمرده کرد،#بیاحساسیهای مسیح بود. مسیح بال نبود، #بند بود. مریم را در خانه و پشت اجاقگاز میخواست. مریم پرواز را تجربه کرده بود. مریم، آیه و ارمیا را دیده بود، رها و صدرا، سیدمحمد و سایهی سرخوش را زندگی کرده بود.
مسیح شبیه هیچ کدامشان نبود.
دیده بود که گاهی یوسف و ارمیا از کارهایش تعجب میکنند.مسیح خیلی #کنترلگر بود و این کنترلگریاش بال میچید و باتلاق میساخت و روحیهاش را از دست داده بود. حتی دیگر یک خرید ساده از سوپرمارکت هم نمیتوانست انجام دهد.
دیگر اعتماد به نفس نداشت.
دیگر هیچ شبیه خودش نبود. خندههایش سرسری بود و افکارش همه مالیخولیایی. حتی مسیح محض دلخوشی اش،دوستت دارمی هم خرجش نمیکرد. محض رضای دل همسرش، جانم و عزیزمی خرجش نمیکرد. محض دل کسی، رفت و آمد و گفت و گفت و
بله را گرفت.
گاهی فکر میکرد چه کلاه بزرگی سرش رفته است.
کلاه تا زانو که هیچ تا مچ پایش آمده بود. کاش مسیح کمی شبیه ارمیا بود. ارمیایی که اشکهای آیه را دانه دانه پاک میکرد و جان میداد تا لبخند همیشه لبهای آیهاش را نشانه رود.
اما مسیح فقط اشکهایش که هیچ، هقهق ها رو نالهها و دردهایش را به تمسخر میگرفت و میخندید و ته ته اش میگفت:
_خودتو اذیت میکنی؟
کمی #محبت میخواست.
کمی بال و پر...روزهایش وقتی بدتر شد که حامله بود. و بدتر شد وقتی دخترکشان دنیا آمد. مسیح عجیب #سخت_گیر بود و عجیب #حساس آنقدر که مریم کلافه و خسته شد و به سایه پناه برد و اشکهایش را از پشت تلفن به دامن رفیق
این روزهایش ریخت، و درد دلش را سبک کرد.
سایه بار و بندیلش را جمع کرد ،
و فردای آن روز با اولین پرواز عازم مشهد شد. سیدمحمد با شنیدن ماوقع، ناباور، سایه را راهی کرد.
آن روز مریم از دردهایش گفت و سایه راهحل گفت. مریم گلایه کرد و سایه امید داد. اما همه چیز همان شب خراب شد و سایه شبانه عازم فرودگاه شد و منتظر اولین پروازی که جای خالی داشته باشد، نشست.
مسیح به محض اینکه فهمید سایه به چه دلیل آمده مقابلش ایستاد و گفت:
_بهتره تو مسائل خصوصی مردم دخالت نکنید. من به کسی اجازه نمیدم به من یا زنم بگه این کارو بکن اون کارو نکن. سرتون تو کار خودتون باشه. شما اونقدر سر خود هستید که تنهایی هشتصد کیلومتر راه اومدید. زن من حق نداره اینجوری باشه. زن من، زن منه و اونجوری که دوست داریم زندگی میکنیم.
و زمانی که سایه دهان باز کرد، او را از خانه بیرون کرد....
مسیح: _دیگه حق ندارین اینجا پا بذارید. من اجازه نمیدم زنم با هرکسی
رفت و آمد کنه و خودسری رو یاد بگیره.
مریم دخالت کرد:
_مسیح!
و مسیح داد زد:
_ساکت باش! به اندازه کافی از دستت عصبانی هستم! تو به چه حقی فکرای مالیخولیاییتو واسه هرکس و ناکسی میگی؟ به چه حقی اجازه میدی تو زندگیمون سرک بکشن؟ احمقی مریم! احمق!
بعد رو به سایه ادامه داد:
_بفرمایید بیرون!من نیاز ندارم خاله خان باجی ها تو زندگیم سرک بکشن.
سایه کیف دستی اش را برداشت و رفت. مریم ماند و مسیحی که هیج وقت حرفش دو تا نشد و اجبارهایی که سالها مریم با آنها زندگی کرد.
گهگاهی با سایه تماس میگرفت و درد و دل میکرد اما هیچ وقت هیچ چیزی خوب نشد. بدتر از همه، محمدصادقش بود که مرید مسیح بود، و
روز به روز بیشتر شبیهش میشد.
آیه، مریم را از آن روزها بیرون کشید:
_زینب دلش رضا نمیشه. میدونم محمدصادق رو دوست داره اما میترسه.
مریم لبخند تلخی زد:
_حق داره. محمدصادق خیلی....
ادامه دارد... .
📝نویسنده؛ سنیه منصوری
@payame_kosar
╰━━❤️🕊🌼🕊❤️━━╯
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»