eitaa logo
پیام کوثر
726 دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
8.4هزار ویدیو
175 فایل
برنامه های ثابت کانال پیام کوثر : #امام_زمانم ، #یاران_آسمانی، #سبک_زندگی_اسلامی ، #جهاد_تبیین ، #فرزندآوری ، #تربیت_فرزند ، #داستانک ، #مسابقه ، #تلنگر ، #پندانه ، #گزارش و... ارتباط با ما : @Hkosar
مشاهده در ایتا
دانلود
✅❣پنج حقیقت غیر قابل انکار زندگی: 🍀۱- به بچه تون ثروتمند شدن ندهید بلکه آموزش خوشبختی را بدهیدتاوقتیکه بزرگ میشن ارزش چیزهارا بدانند نه قیمت آنها را. 🍀۲- غذاتونو عین دارو بخورید وگرنه مجبور خواهید شد داروتونو عین غذابخورين 🌸۳- کسی که شمارو داره هرگز رهاتون نمیکنه. چونکه اگر صدها دلیل برای ترک شماداشته باشه یک دلیل برای موندن پیدا میکنه 🍀۴- بین و انسان بودن تفاوت بسیاراست. فقط عده کمی متوجه این تفاوتند. 🌸۵- وقتی متولد میشویددوستتان دارند ووقتی بمیرید دوستتان خواهند داشت. فاصله بین این دوتا را خودتان مدیریت کنید. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @payame_kosar
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت یاسین در اتاقم را باز کرد و گفت : _ مامان میگه بیا نهار حاضره.😋 + باشه الان میام.😊 گوی🔮🍂 را روی میزم گذاشتم و رفتم. بعد از خواندن ✨دعای سفره ✨مادرم برایمان غذا کشید و مشغول خوردن شدیم.... اما زینب با بشقاب غذایش بازی می کرد و چیزی نمی خورد.😞 مادرم گفت : _ عزیزدلم چرا نمی خوری؟ خوشمزه نیست؟😊 چشم های زینب پر از اشک شد😢 و گفت : + میل ندارم. مادرم از جایش بلند شد. زینب را بغل کرد و گفت : _ یادت رفته ما چه قولی به هم دادیم؟ من و تو و یاسین و یوسف؟👌 + نه، یادم نرفته. ولی نمیتونم غذا بخورم. نمیتونم سر قولم وایسم.😢 چشمش به عکس پدر👣 افتاد و بغضش ترکید و با گریه گفت : + من دلم برای بابا رضا تنگ شده. من میخوام بابا برگرده پیشم.😭👣 از گریه های زینب همه ما چشمهایمان پر از اشک شد.😢😢😢 یاسین از سر میز غذا بلند شد و به اتاقش رفت تا راحت اشک بریزد.😭 اما من هربار که میخواستم اشک بریزم جمله ی پدر را یادآوری می کردم : 👣_ " محکم باش و هیچوقت کم نیار." بغضم را فرو دادم و گفتم : _ زینب، بیا هروقت دلمون گرفت به یادمون بیاریم که بابا همیشه پیش ماست.😢 تنها فرقش با قبل اینه که ما اونو نمیبینیم. اون همین الان داره به بشقاب غذایی که نخوردی نگاه میکنه و از اشک ریختنت ناراحت میشه. 😊😢اگه دوست داری بخنده اشکاتو پاک کن و غذاتو بخور.😋 با دستهای کوچکش صورتش را پاک کرد و به زور چند لقمه خورد... برای دختر نه ساله ای که عاشق پدرش بود باور آنکه دیگر نمی تواند او را ببیند سخت بود.❤️😞 از شش ماه پیش که👣خبر شهادت پدر👣 را داده بودند تا چند ماه لب به غذا نمی زد. ضعیف و لاغر شده بود.😒 بعد از نهار دفتر پدرم📓 را برداشتم و به سمت 🌷بهشت زهرا🌷 رفتم.... شش ماه بود که شهید شده بود اما هنوز . می گفتند شاید هرگز پیدایش نکنند و برنگردد. اما همه ی ما چشم به راه و منتظر بودیم.😞 در قطعه ی شهدای گمنام نشستم... همانجا که پدرم مادرم را دیده بود💓 و عاشقش شده بود. دفترش را باز کردم و دوباره جملاتش را مرور کردم : 👣« نمی فهمیدم یک جوان بیست ساله با چه ای می تواند همه چیز را کند و به جایی برود که شاید بازگشتی نداشته باشد... شاید هیچکدام از این ها را در زندگی اش تجربه نکرده که در عنفوان به جبهه ی جنگ رفته و همه چیز را رها کرده... نمی پذیرد یک جوان که شرایط ایده آلی دارد زندگی را رها کند و برود شهید بشود... به فکر میکردم، به ، به انگیزه ها و ... سعی کردم چند دقیقه خودم را جای آنها قرار بدهم. اما نه... بود حاضر به انجام چنین باشم... پدرت حتما خانواده شو داشت، حتما با شما زندگی خوبی داشت، پس چی باعث شد شمارو ول کنه و بره؟ ...» در همین لحظه موبایلم زنگ خورد.... دفتر را بستم و جواب دادم. یاسین بود، گفت : _ یوسف، هرجا هستی زود برگرد خونه.😭 + چی شده؟ برای زینب اتفاقی افتاده؟😨 _ نه. فقط زود بیا.😫😭 نگران شدم...😨 به سرعت به خانه برگشتم... ادامه دارد.... ~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~ @payame_kosar