eitaa logo
پیام کوثر
870 دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
10.3هزار ویدیو
186 فایل
برنامه های ثابت کانال پیام کوثر : #امام_زمانم ، #یاران_آسمانی، #سبک_زندگی_اسلامی ، #جهاد_تبیین ، #فرزندآوری ، #تربیت_فرزند ، #داستانک ، #مسابقه ، #تلنگر ، #پندانه ، #گزارش و... ارتباط با ما : @Hkosar
مشاهده در ایتا
دانلود
با خود، آینده ی بهتر و امن تری را بسازیم، البته امنیت در فضای حقیقی و مجازی، بسیار مهم است. ________🇮🇷🌹🍃 @payame_kosar
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🇮🇷🇵🇸 ﷽ 📝 این است مردمسالاری پیشرفته دینی در ایران 🍃🌹🍃 🔻در جمهوری‌اسلامی، برادرخانم رهبر ایران (خجسته)، کاندیدای مجلس می‌شود ولی نمی‌آورد. 🔹رئیس سابق قوه‌قضاییه و ریاست مهم‌ترین مجمع نظام، کاندید خبرگان (مازندران) می‌شود ولی با سرانگشت خود او را کنار میزنند. 🔸در تهران فرزند شهید مطهری و در کرمان برادر شهید باهنر، توسط از رقابت حذف می‌شوند. 🔹در خوزستان، پای ۱۲ نماینده از هجده نماینده خود را از مجلس قطع می‌کنند و نیروهای جدید جایشان می‌گذارند. 🔸در گیلان، به معاون رئیس‌جمهور سابق (نوبخت) که رئیس‌سابق مجلس (لاریجانی) برای تبلیغش ویدیو منتشر کرده، رای نمی‌دهند و او را راهی خانه‌اش در تهران می‌کنند. 🔹 انگشت توی استامپ می‌زنند و نماینده متخلفی که انگشت بر چهره سرباز نواخته‌بود (عنابستانی) را کنار می‌گذارند. 👈 اینجا ، قدرتمندترین مهره‌های سیاسی کشور را طی کمتر از ۲۴ ساعت رای‌گیری، حذف و نیروهای تازه‌نفس مورد نظر خود را برجای میگذارند. 🔸اینجا از بستگان رهبری گرفته تا فرزندان شهدا و حتی بعضی علما را از فیلتر رأی خود رد می‌کنند. 👈 بگذار هرچه می‌خواهند بگویند ... من قطعاً پای جمهوری‌اسلامی ای که در آن انگشت سرنوشت حکمرانان را تعیین می‌کند، ایستاده‌ام. 🔺و آن را یقینا بر هر نظام دیکتاتوری از پادشاهی بریتانیا گرفته تا پادشاهان عربستان و امارات تا سلطنت ربع ترجیح می‌دهم. ✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾ @payame_kosar
23.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کدام صدا پای صندوق ، شنیده می‌شود؟ ♨️ تصمیم با شماست... 🔰 برشی از سخنرانی در برنامه همسنگرهای مسجدی 💠 @payame_kosar
📣 🔹 چرا باید بدم؟! توی این ۴۵ سال قدرت خرید مردم روز به روز ضعیف‌تر شده... 🔸 برگرفته از کتاب 💠 @payame_kosar
🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🤍 آیه همانطور که از زیر چادر میخندید گفت: _آخه منم همینکارو میکردم؛ بدتر از همه اینه که الآنم گاهی اینجوری میکنم. فکر کردم فقط من خُلم ارمیا بلند خندید و صدایش در فضا پیچید و نگاه زینب را به دنبالش کشید: _نترس، منم خُلم؛ چون هنوزم گاهی انجامش میدم. آیه: _دلم براش تنگه. ارمیا: _حق داری. منم دلم براش تنگه. آیه: _میشناختیش؟اون دوران دانشجویی رو خدمتتون میگم. ارمیا: _میدیدمش اما سمتش نمیرفتم. آیه: _مرد خوبی بود! ارمیا: _شوهر خوبی هم بود برات. تو هم زن خوبی بودی براش. آیه: _یک سوال بی ربط بپرسم؟ ارمیا: _بپرس آیه: _چرا اسم شما اینجوریه؟ارمیا، مسیح، یوسف؟ ارمیا خندید: _تازه باقی بچه هارو ندیدی!ادریس، دانیال، شعیب! آیه لبخند زد: _چرا خب؟ ارمیا: _مسئول پرورشگاه عشق اسم‌های پیامبرا رو داشت. مارو آوردن پرورشگاه، خیلی کوچیک بودیم، اسم نداشتیم، فامیل نداشتیم. اسم و فامیل بهمون داد. مرد خوبی بود. آیه: _دنبال پدر مادرت نگشتی؟ ارمیا: با حاج علی گشتیم. بابات آشنا زیاد داره انگار! رسیدیم . احتمالا توی از دستشون دادم. یک جورایی منم مثل زینب ساداتم. آیه: _خدا رحمتشون کنه.....سالگرد مهدی نزدیکه.! ارمیا: _براش مراسم میگیریم، مثل هر سال. آیه سرش را به چپ و راست تکان داد: _نه! مردم بهمون میخندن؛ میگن رفته شوهر کرده و حالا برای شوهر مرحومش مراسم گرفته. ارمیا: _مردم زیاد میزنن؛ اونا هیچ چیز از تو و زندگیت و تنهاییات ! اونا دنبال یه اتفاق‌ن که درباره‌ش حرف بزنن. چهار ساله مهدی رفته، این مردم به ظاهر روشنفکر حالا که زن‌ها رو با شوهراشون دفن کنن، اونا رو تو تنهایی خونه‌هاشون میپوسونن. آیه باش! باش! باش! بگو زنده‌ای... بگو حق زندگی داری... بگو شوهر شهیدت رو از یاد نبردی، و براش ارزش قائلی، و دوستش داری و بهش افتخار میکنی! آیه باش برای این مردم که نقد مردمه و تو کار هم میکشن و حق خودشون میدونن کنن و بدن. یادته قصه‌ی مریم خانوم که کتک خورد و آزار دید؟ صورتش سوخت و آسیب دید؟ ***** مسجد شلوغ بود... دوستان و همکاران و خانواده سیدمهدی و هر کس که او را میشناخت آمده بود. مراسم که تمام شد ، صدای زینب در مسجد پیچید... دخترک چهار ساله‌ی آیه برای پدرش شعر میخواند: 🎙مامانم گفته واسه‌م از بابا آقا گفت برو بابا رفت به جنگ مامان گریه کرد بابا رفت حرم بابا شد شهید زینب گریه کرد بابایی نداشت تا برن سفر بابایی نداشت تا برن حرم شد بابایی زینب بود بابایی نبود مامان کرد زینب نگاه کرد عکس بابایی با روبان بالای دیوار داشت میکرد نگاه زینب گریه کرد مامان گریه کرد بابا میخنده بابا خوشحاله آخه عزیزه بابا شهیده بعد گفت: _من با دوستم محمدصادق و زهرا و مهدی اینو برای بابا درست کردیم؛ آخه دلم برای بابا تنگ شده بود، بابا ارمیا هم رفته بود جنگ... من همه‌ش تنها بودم. دلم بابا میخواست. گریه کردم؛ دوستامم گریه کردن...بعد محمدصادق اینو گفت و یادم داد تا برای بابا مهدی بخونم صدای هق‌هق آیه به گریه‌های بلند بلند تبدیل شد. ضجه‌های فخرالسادات دل زن‌ها را به درد آورد. ارمیا دخترک یتیم سیدمهدی را به آغوش کشید و بوسید. مراسم که تمام شد، آیه صدای پچ‌پچ‌هایی از اطراف میشنید. همانطور که فکرش را میکرد، همه او را شماتت میکردند. بغضش سنگینتر شد..... " چه کنم با این نامردمی‌ها سید؟ چه کنم که راحت دل میشکنند. گاهی سر میشکنند، گاهی خنجر از پشت میزنند. " بعضیها بعد از تسلیت، تبریک میگفتند... این تبریکها گاهی بیشتر شبیه تمسخر است... گاهی درد دارد. نگاه و پوزخندهایی که به اشک‌های پر از دلتنگی میزدند.گاهی دل میسوزاند. ارمیا هم سر به زیر کنار حاج علی ، و سید محمد ایستاده بود؛ گفتنش راحت بود. راحت به آیه گفته بود حرف مردم بی‌اهمیت است اما حالا وسط این مراسم که قرار گرفت، دلش برای آیه سوخت. آیه‌ای که میان زنان گیر افتاده و حتما بیشتر از این نگاه‌های سنگین نصیبش میشد. آخر مراسم بود که زنها در حیاط مسجد جمع شدند. آیه کنار فخرالسادات ایستاده بود.... که زن‌عموی سیدمهدی گفت: _رسم خانواده‌ی ما نبود عروسمون رو به غریبه بدیم؛ پشت کردی به رسم و رسوم فخرالسادات. بی‌خبر عروستو عقد کردی؟شرمت نشد؟ فخرالسادات خواست حرفی بزند که صدای سیدمحمد آمد: _چرا شرم زن‌عمو؟ خلاف شرع کردیم؟؟ _نه! خلاف عرف رفتار کردید. سیدمحمد: 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری ╭━━⊰• 🇮🇷✊🇮🇷 •⊱━━╮ @payame_kosar ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🤍 آیه همانطور که از زیر چادر میخندید گفت: _آخه منم همینکارو میکردم؛ بدتر از همه اینه که الآنم گاهی اینجوری میکنم. فکر کردم فقط من خُلم ارمیا بلند خندید و صدایش در فضا پیچید و نگاه زینب را به دنبالش کشید: _نترس، منم خُلم؛ چون هنوزم گاهی انجامش میدم. آیه: _دلم براش تنگه. ارمیا: _حق داری. منم دلم براش تنگه. آیه: _میشناختیش؟اون دوران دانشجویی رو خدمتتون میگم. ارمیا: _میدیدمش اما سمتش نمیرفتم. آیه: _مرد خوبی بود! ارمیا: _شوهر خوبی هم بود برات. تو هم زن خوبی بودی براش. آیه: _یک سوال بی ربط بپرسم؟ ارمیا: _بپرس آیه: _چرا اسم شما اینجوریه؟ارمیا، مسیح، یوسف؟ ارمیا خندید: _تازه باقی بچه هارو ندیدی!ادریس، دانیال، شعیب! آیه لبخند زد: _چرا خب؟ ارمیا: _مسئول پرورشگاه عشق اسم‌های پیامبرا رو داشت. مارو آوردن پرورشگاه، خیلی کوچیک بودیم، اسم نداشتیم، فامیل نداشتیم. اسم و فامیل بهمون داد. مرد خوبی بود. آیه: _دنبال پدر مادرت نگشتی؟ ارمیا: با حاج علی گشتیم. بابات آشنا زیاد داره انگار! رسیدیم . احتمالا توی از دستشون دادم. یک جورایی منم مثل زینب ساداتم. آیه: _خدا رحمتشون کنه.....سالگرد مهدی نزدیکه.! ارمیا: _براش مراسم میگیریم، مثل هر سال. آیه سرش را به چپ و راست تکان داد: _نه! مردم بهمون میخندن؛ میگن رفته شوهر کرده و حالا برای شوهر مرحومش مراسم گرفته. ارمیا: _مردم زیاد میزنن؛ اونا هیچ چیز از تو و زندگیت و تنهاییات ! اونا دنبال یه اتفاق‌ن که درباره‌ش حرف بزنن. چهار ساله مهدی رفته، این مردم به ظاهر روشنفکر حالا که زن‌ها رو با شوهراشون دفن کنن، اونا رو تو تنهایی خونه‌هاشون میپوسونن. آیه باش! باش! باش! بگو زنده‌ای... بگو حق زندگی داری... بگو شوهر شهیدت رو از یاد نبردی، و براش ارزش قائلی، و دوستش داری و بهش افتخار میکنی! آیه باش برای این مردم که نقد مردمه و تو کار هم میکشن و حق خودشون میدونن کنن و بدن. یادته قصه‌ی مریم خانوم که کتک خورد و آزار دید؟ صورتش سوخت و آسیب دید؟ ***** مسجد شلوغ بود... دوستان و همکاران و خانواده سیدمهدی و هر کس که او را میشناخت آمده بود. مراسم که تمام شد ، صدای زینب در مسجد پیچید... دخترک چهار ساله‌ی آیه برای پدرش شعر میخواند: 🎙مامانم گفته واسه‌م از بابا آقا گفت برو بابا رفت به جنگ مامان گریه کرد بابا رفت حرم بابا شد شهید زینب گریه کرد بابایی نداشت تا برن سفر بابایی نداشت تا برن حرم شد بابایی زینب بود بابایی نبود مامان کرد زینب نگاه کرد عکس بابایی با روبان بالای دیوار داشت میکرد نگاه زینب گریه کرد مامان گریه کرد بابا میخنده بابا خوشحاله آخه عزیزه بابا شهیده بعد گفت: _من با دوستم محمدصادق و زهرا و مهدی اینو برای بابا درست کردیم؛ آخه دلم برای بابا تنگ شده بود، بابا ارمیا هم رفته بود جنگ... من همه‌ش تنها بودم. دلم بابا میخواست. گریه کردم؛ دوستامم گریه کردن...بعد محمدصادق اینو گفت و یادم داد تا برای بابا مهدی بخونم صدای هق‌هق آیه به گریه‌های بلند بلند تبدیل شد. ضجه‌های فخرالسادات دل زن‌ها را به درد آورد. ارمیا دخترک یتیم سیدمهدی را به آغوش کشید و بوسید. مراسم که تمام شد، آیه صدای پچ‌پچ‌هایی از اطراف میشنید. همانطور که فکرش را میکرد، همه او را شماتت میکردند. بغضش سنگینتر شد..... " چه کنم با این نامردمی‌ها سید؟ چه کنم که راحت دل میشکنند. گاهی سر میشکنند، گاهی خنجر از پشت میزنند. " بعضیها بعد از تسلیت، تبریک میگفتند... این تبریکها گاهی بیشتر شبیه تمسخر است... گاهی درد دارد. نگاه و پوزخندهایی که به اشک‌های پر از دلتنگی میزدند.گاهی دل میسوزاند. ارمیا هم سر به زیر کنار حاج علی ، و سید محمد ایستاده بود؛ گفتنش راحت بود. راحت به آیه گفته بود حرف مردم بی‌اهمیت است اما حالا وسط این مراسم که قرار گرفت، دلش برای آیه سوخت. آیه‌ای که میان زنان گیر افتاده و حتما بیشتر از این نگاه‌های سنگین نصیبش میشد. آخر مراسم بود که زنها در حیاط مسجد جمع شدند. آیه کنار فخرالسادات ایستاده بود.... که زن‌عموی سیدمهدی گفت: _رسم خانواده‌ی ما نبود عروسمون رو به غریبه بدیم؛ پشت کردی به رسم و رسوم فخرالسادات. بی‌خبر عروستو عقد کردی؟شرمت نشد؟ فخرالسادات خواست حرفی بزند که صدای سیدمحمد آمد: _چرا شرم زن‌عمو؟ خلاف شرع کردیم؟؟ _نه! خلاف عرف رفتار کردید. سیدمحمد: 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری @payame_kosar ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━